کد خبر: ۵۶۲۱۷
تاریخ انتشار: ۰۹:۰۴ - ۱۰ خرداد ۱۳۹۳
مصاحبه خواندنی دختر امام با مادرش

آقای كاشانی به آقاجانم گفته بود: این اعجوبه را از كجا پیدا كردی؟

همسر حضرت امام در این گفت‌وگو از آشنایی و ازدواجش با امام خمینی(س)، نحوه ازدواج، تربیت بچه‌ها، رفتار امام در منزل، و نگاه امام به زن و زندگی گفته‌اند.
گذشت چندین سال ازخاموشی آن قافله سالار انقلاب كه جهانی را دگرگون ساخت و اسلام را در برابر همه سلطه‌طلبان و مستكبران عالم احیا كرد، شناخت بیشتر و عمیق‌ترش را می‌طلبد. تا به حال در گفته‌ها و نوشته‌های بسیاری، ویژگی‌ها

به گزارش شیرازه به نقل از فارس؛ و خصوصیات امام راحل از زوایای مختلف تشریح شده است، اما بُعد رفتار خانوادگی آن عزیز و نگاه و نگرش وی به زن و زندگی، كمتر و یا هیچ مورد بررسی و تحلیل واقع نشده كه این خود قابل تأمل است. مرحوم همسر حضرت امام در این گفت‌وگو از آشنایی و ازدواجش با امام خمینی(س)، نحوه ازدواج، تربیت بچه‌ها، رفتار امام در منزل، و نگاه امام به زن و زندگی گفته‌اند. همسر امام‌ خمینی تا به حال حاضر به گفت‌وگو با هیچ نشریه و رسانه‌ای نشده بودند اما این گفت‌وگو با زحمت فراوان سركار خانم دكتر زهرا مصطفوی دختر بزرگوار ایشان انجام شده كه سالیان پیش در نشریه "ندا " چاپ شد.

مشروح این گفت‌وگو را در زیر می‌خوانید

مادرجان سلام‌علیكم. امیدوارم مرا ببخشید، می‌خواستم اگر موافقت می‌فرمایید مختصری از زندگی مشتركتان با حضرت امام و قبل از ازدواج خود و اینكه در چه خانواده‌ای متولد شده‌اید و خانواده‌تان از نظر علمی و اقتصادی چگونه بودند برای ما توضیح بفرمایید.

سلا‌م‌علیكم. بسم‌ا... اگر بخواهم از وضعیت خانوادگی خود بگویم باید از چند نسل قبل شروع كنم. پدرم حاج‌میرزا محمد ثقفی از علمای تهران بود كه از ایشان، آن‌طور كه من اطلاع دارم، تفسیر نوین در چند جلد مانده است و بیشتر مشغول تألیف كتاب بودند و كمتر به امور آخوندی مثل گرفتن وجوهات شرعیه و ارتباط با بازاریان و امثال آن اشتغال داشتند، البته نماز جماعت داشتند و پیش‌نماز بودند و ضمناً چون "خانم‌جان " من هم متمول بود احتیاج نداشت. پدر ایشان میرزاابوالفضل تهرانی از نوابغ زمان خود بود كه در جوانی، حدود چهل و چند سالگی، فوت كرد. میرزا ابوالفضل هم صاحب كتاب "شفاءالصدور " است كه شرحی بر زیارت عاشوراست. آقا ]امام[ می‌گفتند كه میرزا ابوالفضل از بزرگان بوده‌اند و از ایشان كتاب شعری هم به زبان عربی چاپ شده است.

ظاهراً ایشان كتابخانه مفصلی داشته‌اند كه وقف است.

بله ایشان كتابخانه مفصلی داشته‌اند و من از پدرم شنیدم كه آن را به مدرسه سپهسالار قدیم كه شهید مطهری فعلی است داده‌اند. ایشان در آن مدرسه، هم نماز می‌خواندند و هم مجلس درس داشتند.

پدر او حاج میرزا ابوالقاسم ثقفی كه معروف بوده است به "حاج میرزاابوالقاسم كلانتر " از مجتهدین زمان خود بود كه یكی از كتاب‌‌های ایشان تقریرات درس مرحوم شیخ انصاری از علمای خیلی بزرگ است و تقریرات ایشان در دسترس همه بود. اینكه به او "كلانتر " می‌گفتند ظاهراً به دلیل آن بود كه پدرش حاج میرزامحمود از رجال زمان ناصرالدین شاه بوده وگویا وقتی ناصرالدین شاه به كربلا رفته است اینطور شنیده‌ام كه او را حاكم و كلانتر تهران كرده است.

مادرجان درباره وضعیت خانوادگی خودتان از طرف مادری هم توضیح بفرمایید.

پدر مادرم حاج میرزا غلامحسین، خزانه‌دار و مستوفی خزانه بود كه به او خازن‌الممالك می‌گفتند. پدر مادربزرگم حاج میرزا هدایت بود كه در تاریخ دوران قاجاریه او "ناظم خلوت " یعنی وزیر دربار بود و بعدها در زمان رضاخان كه نام فامیل باب شد، فامیل خود را ناظم خلوتی گذاشتند و مادربزرگم كه به رحمت خدا رفته است فامیل ناظم خلوتی داشت.

در این صورت وضعیت اقتصادی خانواده شما خوب بوده است؟

بلی، مادر خانم جانم از پدرش ارث داشت و شوهرش هم خازن‌الممالك بود و تمول داشت. آن زمان پدرش ماهی 30 تومان پول توی جیبی به خانمم می‌داد. البته آقا خانم طلبه بود و مالیه‌ای نداشت ولی پدرش در كوچه صدراعظم ساكن بود كه خانه‌های آن مال اتابك بود. اتابك شوهر عمه خانمم بود و در آن زمان علما پیش دستگاه دولتی خیلی اهمیت داشتند چون همه امور مملكت زیر نظر علما بود. پدر آقا جانم حاج میرزا ابوالفضل، هم مورد احترام اتابك بود و هم چون قوم و خویش بود ارتباط زیادی با اتابك داشت.

خام مصطفوی: ظاهراً پدرتان آقای ثقفی، مدتی در قم زندگی كرده‌اند؟

حاج شیخ‌عبدالكریم در سال 40 قمری به قم آمد و حوزه قم تأسیس شد یعنی من تقریباً 7 ساله بودم ـ من متولد 33 قمری هستم ـ و پدرم كه 29 یا 30 ساله بود به فكر افتاد كه برای ادامه تحصیل به قم برود و وقتی من تقریباً 9 ساله بودم پدر و مادرم به قم رفتند و 5 سال آقاجانم در قم ماندگار شد و من نزد مادربزرگم ماندم و اصلاً با آنها نرفتم و آنها هم انتظار نداشتند با آنها بروم چون من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگی می‌كردم.

مادر، شما كه اولاد اول پدر و مادرتان هستید، چند خواهر و برادر دارید و چرا نزد مادربزرگتان زندگی می‌كردید؟

من اولاد اول پدر ومادرم بودم و وقتی آنها به قم می‌رفتند دو خواهر داشتم كه یكی از آنها فوت كرده است و دو برادر؛ یكی آقارضا و دومی محسن بود و مادرم یكدانه اولاد بود. پدرش زود فوت كرده بود و مادرش شوهر نكرده بود و یك اولاد دختر و یك پسر داشت كه آن پسر هم در سال وبائی فوت كرده بود و فقط یك دختر برایش مانده بود. مادرم بعد حامله شد و مادربزرگم به مادرم گفت: " حالا كه تو حامله‌ای، من دخترت را می‌برم " قدیم هم اعیان چند دایه داشتند و مدتی كه می‌گذشت اعیان بچه‌ها را می‌دادند منزل دایه و خرج دایه را می‌‌دادند مثل مادرم كه دایه داشت و او تا زمانی كه احمد به دنیا آمد و تو چهار ساله بودی، زنده بود، محیاخانم.

بله یادم می‌آید یك خانم صورت گرد با روسری سفید كه زیر گلو سنجاق می‌كرد.

من از 6 ماهگی رفتم پیش مادربزرگم و با او زندگی كردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانی می‌گفتیم. وقتی آقاجانم به قم رفت، ما با مادربزرگم دو سال یكمرتبه به قم می‌رفتیم. آن زمان ماشین نبود فقط دلیجان و كالسكه بود و ما همیشه با كالسكه می‌رفتیم. دو شب هم در راه می‌خوابیدیم، علی‌آباد و جای دیگر. آقا جانم یك خانه آبرومند در قم در كوچه آسیداسماعیل در بازار اجاره كرده بود. خانه بزرگی بود. اندرونی و بیرونی داشت و حیاط خوب و صاحبخانه هم شخص تاجر و معتبری بود. آنجا را اجاره كردند و یك نوكر داشتیم به نام ذبیح‌ا... و دو كلفت و اشخاصی هم می‌آمدند برای كارهای متفرقه. خانمم ماهی 30 تومان داشت و ما را به مدرسه گذاشت. آن زمان مدرسه‌ای كه درس جدید بدهد دارای كلاسی بود كه 20 شاگرد داشت و كسانی كه می‌توانستند ماهی 5 ریال بدهند خیلی كم بودند، دختران دكترها، تاجرها یا مجتهدین به مدرسه می‌رفتند. ما سه خواهر بودیم كه به مدرسه می‌رفتیم و تا كلاس هشتم درس خواندیم. خواهرهایم آنجا درس می‌خواندند و من در تهران، تا كلاس هشتم كه صحبت ازدواج مطرح شد.

پس حالا كه صحبت به اینجا رسید لطفاً از ازدواجتان بگویید و اینكه چطور شد كه آقا شما را پیدا كردند؟

آقاجانم كه 5 سال در قم بودند و ما چند بار قم رفتیم یكبار ده ساله بودم، یكبار 13 ساله و یكبار هم 14 ساله بودم. پدرم از مادربزرگم خواهش كرد كه من بمانم. مادربزرگم می‌خواست 15 روز بماند و برگردد چون عید بود. آقاجانم خواهش و تمنا كرد كه من "قدسی جان را سیر ندیدم بگذارید دو ماهی پیش من بماند. ما تابستان به تهران می‌آییم و او را می‌آوریم. " بالاخره مادربزرگم راضی شدند. ما هم راضی نبودیم ولی چند ماهی ماندیم. تصدیق كلاس شش را گرفته بودم آقاجانم می‌گفت: " دبیرستان نرو " چون روحیه‌اش متجددانه نبود. آن وقت دبیرستان برای دخترها كم بود و او می‌گفت: "چون در دبیرستان معلم مرد است نرو. فراش مرد است و بازرس مرد است ". ایراد می‌گرفت و ما هم نرفتیم. یك چند ماهی

ماندم و بعد با خانمم آمدیم تهران. در این مدت 5 سال آقاجانم در قم دوستان و رفقایی پیدا كرده بود. یكی از آنها آقا روح‌ا... بود كه در آنجا رفیق شده بودند. هنوز حاجی نشده بود. مرد متدین، نجیب، باسواد و زرنگی بود. او را پسندیده بود كه با من 12 سال تفاوت سنی داشت و با آقاجانم 7 سال. یكی از دوستان دیگر آقاجانم آقای آسیدمحمد صادق لواسانی بود كه او هم از دوستان آقا روح‌ا... بود. آن زمانی كه آقاجانم می‌خواست به تهران بیاید، آقای لواسانی به آقا روح‌ا... گفته بود كه چرا ازدواج نمی‌كنی؟ 27ـ26 ساله بود. او هم گفته بود: " من تاكنون كسی را برای ازدواج نپسندیده‌ام و از خمین هم نمی‌خواهم زن بگیرم. به نظرم كسی نیامده است. " آقای لواسانی گفته بود "آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم می‌گوید خوب هستند " اینها را بعداً آقا برایم تعریف كردند كه وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی دو دختر دارد و از آنها تعریف می‌كنند مثل اینكه قلب من اینجا كوبیده شد. در هرحال آقاجانم هم خوشگل و شیك و اعیان و خوش‌لباس بود. مثلاً در آن زمان پوستین‌های اسلامبولی می‌پوشید و می‌رفت و همه طلبه‌ها تعجب می‌كردند؛ هم عالم بود، دانشمند و اهل علم بود. اهل ایمان و متدین بود و هم شیك بود. مثلاً نمی‌گذاشت ما مدرسه برویم باید چاقچور بپوشیم، كفش‌هایمان مشكی ساده باشد. آستین لباسمان بلند باشد. اصلاً روحاً تجمل را دوست نداشت و خیلی اهل علم و ملا بود. آقا ]حضرت امام[ همیشه می‌گفت: " پدر شما خیلی ملاست، خیلی با فضل و با علم است ولی حیف كه رشته ملایی به دستش نیست. "

ایشان كه اهل علم و فضلیت بوده‌اند مسلماً دارای تألیفات هم بوده‌اند؟

من فقط یك تفسیر از ایشان می‌دانم، كتاب‌های دیگرش را نمی‌دانم. شما اگر بخواهید از اخوی‌ها، علی‌آقا و حسن‌آقا بپرسید هر دو می‌دانند. كتابخانه‌اش را با اینكه عده‌ای از او كتاب گرفته بودند و مجانی هم كتابخانه را به دانشگاه داده بود باز هم یك اتاق كتاب داشت كه هنوز هم هست از پایین تا زیر سقف است. كتاب‌های خودش، كتاب‌های پدرش و آنهایی كه تهیه كرده بود.

مادر از خواستگاری بفرمایید، خواستگاری چگونه انجام شد؟

این باعث شد كه آسیداحمد آمد خواستگاری. برای قبول خواستگاری حدود 10 ماه طول كشید چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم كه خانه پدرم می‌رفتم، بعد از 15ـ10 روز از مادربزرگم می‌خواستم كه برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان، تا لب دیوار صحن قبرستان بود، كوچه‌های باریك و...، زیاد در قم نمی‌ماندم. به این خاطر بود كه زود از قم می‌آمدم و آن دو ماهی كه آقام مرا به زور نگهداشت، خیلی ناراحت بودم.

مراحل خواستگاری شروع شد آقاجانم می‌گفت: "از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت می‌برد، آدمی است كه نمی‌گذارد به قدسی جان بد بگذرد. " روی رفاقت چند ساله‌اش روی آقا شناخت داشت. من می‌گفتم كه اصلاً قم نمی‌روم و جهاتی بود كه میل نداشتم به قم بروم

حضرت امام در جوانی

پس چطور شد كه به قم رفتید؟ ظاهراً خواب دیدید اگر یادتان هست بفرمایید.

خواب‌های متبرك دیدم، چند خواب، خواب‌هایی دیدیم كه فهمیدیم این ازدواج مقدر است. آن خوابی كه دفعه آخری دیدم كه كار تمام شد حضرت رسول ـ امیرالمومنین و امام حسن را در یك حیاط كوچكی دیدم كه همان حیاطی بود كه برای عروسی اجاره كردند.

یعنی شما در خواب خانه‌ای را دیدید، و بعد از مدتی خانه‌ای كه برای عروسی شما اجاره كردند، همان بود كه شما قبلاً در خواب دیده بودید؟

بله، همان اتاق‌ها با همان شكل و شمایل كه در خواب دیده بودم. حتی پرده‌هایی كه بعداً برایم خریدند، همان بود كه در خواب دیده بودم. آن طرف حیاط كه اتاق مردانه بود پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امیرالمومنین(ع) نشسته بودند و در این طرف حیاط كه اتاق عروس شد من بودم و پیرزنی با یك چادر كه شبیه چادر شب بود و نقطه‌های ریزی داشت و به آن چادر لَكی می‌گفتند. پیرزن ریزنقشی بود كه او را نمی‌شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه می‌كردم. از او می‌پرسیدم اینها چه كسانی هستند؟ پیرزن كه كنار من نشسته بود گفت آن روبرویی كه عمامه مشكی دارد پیامبر(ص) است. آن مرد هم كه مولوی سبز دارد و یك كلاه قرمز كه شال بند به آن بسته شده ـ و آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر می‌گذاشتند ـ امیرالمومنین است. اینطرف هم جوانی بود كه عمامه مشكی داشت و پیرزن گفت كه: این امام حسن است. من گفتم ای وای این پیامبر است و این امیرالمومنین است و شروع كردم به خوشحالی كردن، پیرزن گفت: " تویی كه از اینها بدت می‌آید!! " من گفتم: " نه، من كه از اینها بدم نمی‌آید؟ من اینها را دوست دارم. " آنوقت گفتم: " من همه اینها را دوست دارم، اینها پیامبر من هستند، امام من هستند. آن امام دوم من است، آن امام اول من است " پیرزن گفت: تو كه از اینها بدت می‌آید! " اینها را گفتم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم كه چرا زود از خواب بیدار شدم. صبح برای مادربزرگم تعریف كردم كه من دیشب چنین خوابی دیدم. مادربزرگم گفت: " مادر! معلوم می‌شود كه این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا كرده‌اند. چاره‌ای نیست این تقدیر توست. "

قرار بود چه موقع جواب بدهید؟

هرچه آقا جانم می‌گفت، من می‌گفتم نه. جواب آخر معلوم نبود.

آسید احمد لواسانی از جانب داماد هر شب می‌آمد خواستگاری و می‌پرسید چی شد؟ آسید احمد هم باز دوباره می‌آمد آنجا و آقا جانم هم می‌گفت زنها هنوز راضی نشده‌اند. چون آسیداحمد با پدرم دوست بود با گاری و دلیجان می‌آمد و دو سه روز خانه آقاجانم می‌ماند و برمی‌گشت.

یك چند وقتی گذشت، تا دفعه پنجمی كه در عرض دو ماه آمد، گفت: بالاخره چی شد؟ آقام می‌خواست حسابی رد كند و بگوید: " من نمی‌توانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام زیادی قائلیم. مادربزرگم راضی نبود، چون شریك ملك‌های مادربزرگم هم خواستگاری كرده بود.

پدرتان خیلی روشن بوده‌اند و مقید بوده‌اند كه خودتان و مادربزرگتان راضی باشید. در حالیكه خیلی از پدرها در آن زمان به خواسته دختر چندان توجه نمی‌كردند.

بله. بله. من سر صبحانه خواب را برای مادربزرگم تعریف كردم و بلافاصله وقتی اسباب صبحانه جمع شد آقاجانم وارد شدند. زمستان بود و كرسی بود و همه اینها برحسب اتفاق بود.

یعنی خواب شماـ مشورت مادربزرگ و ورود آقاجان اتفاقی بود؟

بله، آقاجانم آمدند و نشستند و من چای آوردم. گفتند: " آسید، احمد آمده. دفعه پنجمش است و حرفی به من زد كه اصلاً قدرت گفتن ندارم. " حرف، این بود كه آسید احمد وقتی دیده كه آقام گفته نه، نمی‌شود یعنی زنها راضی نیستند آسیداحمد هم به طور محكم گفته: "با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمی‌تواند زندگی كند و این حرف‌هایی است كه كسانی كه مخالفند می‌زنند. " همه مخالف بودند اول خودم. بعد مادربزرگم، مادرم، فامیل‌ها. آقام هم می‌گفت میل خودتان است ولی من به ایشان عقیده دارم كه مرد خوب و باسواد و متدینی است و دیانتش باعث می‌شود كه به قدسی جان بد نگذرد.

آقام گفت: " اگر ازدواج نكنی من دیگر كاری به ازدواجت ندارم. " من دختر 15 ساله‌ای بودم و خیلی هم مقام پدرم را حفظ می‌كردم. حتی بی‌چادر جلوی پدرم نمی‌رفتم. حتی وقتی صدایمان می‌كرد باید چادر روی سرمان بیندازیم ولو چادر خواهر باشد یا هر كس دیگر. من هم سكوت كردم. خانم بزرگ رفت به عنوان تشریفات برای ایشان گز آورد، از گز خوردند و گفتند: " پس من به عنوان رضایت قدسی ایران گز می‌خورم. " گفتند و گز را خوردند و من هم هیچی نگفتم، چون ابهت خوابی كه دیده بودم، من را گرفته بود. سكوت كردم. آقام گز را خوردند و رفتند. به فاصله یك هفته آسید محمدصادق لواسانی و داماد با یك نوكر به نام مسیب بر آقا جانم وارد شدند برای خواستگاری و همه با هم رفیق بودند جز آقای هندی. آقام هم مرا خبر كرد. ذبیح‌ا... نوكر آقام آمد منزل مادربزرگم گفت: " خانم، میهمان دارند. گفته‌اند قدسی ایران بیاید آنجا. " مادربزرگم گفت: "میهمانش كیست؟ " به او سفارش كرده بودند كه نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند كه باز بگویم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا كه رفتم موضوع را فهمیدم.

آن خواهرم كه یكسال ونیم از من كوچكتر بودـ شمس‌آفاق ـ دوید و گفت: " داماد آمده!! داماد آمده! " من را بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیح‌ا... نشانم دادند. آنها توی اتاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بود، موی كم زردی داشت و اتفاقاً روبرو واقع شده بودند و زیر كرسی نشسته بودند. وقتی برگشتم خواهرانم و مادرم هم آمدند و داماد را دیدند، چون هیچ كدام داماد را ندیده بودند.

داماد را پسندیدید؟

بدم نیامد، اما سنی هم نداشتم كه بتوانم تشخیص بدهم كه چكار باید بكنم. ذاتاً هم آدم صاف و ساده‌ای بودم. آقاجانم آهسته آمد و از خانم جانم پرسید: " قدسی ایران برگشت چه گفت؟ " خانم جانم گفتند " هیچی نشسته است " بعداً به من گفتند كه "وقتی تو ساكت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده كرد. " چون او خودش پسندیده بود. همیشه پدرم می‌گفت: " من دلم یك پسر اهل علم می‌خواهد و یك داماد اهل علم. " همین هم شد. آقا اهل علم بود و یك پسرشان هم یعنی حسن‌آقا را اهل علم كرد یعنی پسر دوم خودش را.

آیا بعد از ازدواج هم وضع زندگی شما مثل قبل بود؟

روز اول كه می‌خواست آقا ازدواج كند و آقا جانم قرار بود جواب مثبت به آسید احمد بدهد به ایشان گفت كه خانم‌ها ایراد دارند. آسید احمد گفت ایرادشان چیست؟ گفت كه یكی اینكه او را نمی‌شناسند و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده است و در حالت رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی مشكل است زندگی كند. داماد اصلاً چی دارد؟ آیا چیزی دارد یا نه؟ اگر صرف حقوق شهریه حاج‌شیخ‌عبدالكریم است، راستی نمی‌تواند زندگی كند و اگر نه، از خودش آیا سرمایه‌ای دارد یا نه؟ از آن گذشته آیا داماد زن دارد یا نه؟ شاید در خمین زن داشته باشد و شاید بچه داشته باشد. شاید صیغه می‌كردند تا تحصیلاتشان تمام شود و سرمایه‌ای پیدا كنند و چه بسا از آن صیغه دو بچه پیدا می‌كردند.

مادر شما مطمئن هستید كه امام صیغه نكرده بودند؟

ایشان اصلاً زن ندیده بودند، بعداً خودشان به من گفتند. خود آسید احمد به آقا جانم گفته بود كه خانم‌ها درست می‌گویند گفته بود به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری من ایرادهای این زنها را قبول دارم و خودم می‌روم خمین و تحقیق می‌كنم و می‌پرسم ببینم وضع زندگی اینها چگونه است؟ آسید احمد هم رفت خمین منزلشان دید. منزلشان مفصل و آبرومند است. دو تا حیاط تو در تو و خیلی خوب خوش برخورد و آقامنش بودند و قضیه را به آقای هندی برادر بزرگ آقا می‌گوید و می‌پرسد كه حقوقش چقدر است و آیا ازدواج كرده یا نه؟ آنها می‌گویند كه زن و بچه ندارد، حتی صیغه هم نكرده است و ما نشنیده‌ایم و بودجه او ماهی 30 تومان است كه از ارث پدر دارد. وقتی آسیداحمد می‌آید و به آقا جانم می‌گوید خوب اگر پنج تومان كرایه بدهد مسأله‌ای نیست و رضایت می‌دهد و بعد هم كه من آن خواب را دیدم.

مادر جان شنیدم عروسی شما در ماه مبارك رمضان بود، در حالی كه رسم نیست در ماه رمضان ازدواج كنند. چرا؟

چون درس‌ها تعطیل بود.

یعنی حضرت امام تا این حد به درس مقید بودند كه حتی برای ازدواجشان حاضر به تعطیل كردن درس نبودند؟

بله مقید بودند. گفتند چون درس‌ها تعطیل است. من نزدیك تولد حضرت صاحب این خواب را دیدم و به آقا جانم رضایت من را گفتند. آنها هم اول ماه رمضان آمدند.

عقد و عروسی‌تان چطور بود؟ مفصل بود؟ یا ساده برگزار شد؟

عقد مفصل نبود. آقا جانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسی‌جان بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بی‌چادر پیش ایشان نمی‌رفتیم چادر خواهر كوچكم را انداختم سرم و رفتم پیش آقا جانم. گفت آن طرف كرسی بنشین. خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. این چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذیرایی كرده بود.

در پی خانه می‌گشتند كه خانه‌ای اجاره كنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسی كنند و بعد به قم بروند و بعد از 8 روز خانه پیدا شد كه همان خانه‌ای بود كه در خواب دیده بودم. آقا جانم گفت: " من را وكیل كن كه من آسید احمد را وكیل كنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغه عقد را بخوانند. " آقا هم برادرش، آقای پسندیده را وكیل می‌كند. من یك مكثی كردم و بعد گفتم: " قبول دارم " و رفتند عقد كردند. بعد از اینكه گفتند خانه مهیا شد، آقام گفت كه به اینها اثاث بدهید كه می‌خواهند بروند آن خانه، اثاث اولیه مثل فرش و لحاف كرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها مثل چراغ نفتی را فرستادند و یك ننه خانم داشتیم كه دایه خانمم بود. او را با عذراخانم دخترش فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب 16 یا 15 ماه رمضان دوستان و فامیل را دعوت كردند و یك لباس سفید و شیكی كه دخترعمه‌ام با سلیقه روی آن را با گل نقاشی كرده بود دوختند و من پوشیدم.

مهر شما چقدر بود؟ و پیشنهاد از طرف شما بود یا آقا؟

1000 تومان بود. آنها گفتند اگر می‌خواهید خانه مهر كنید ولی آقام گفت من قیمت ملك و خانه‌هایشان را نمی‌دانستم چطور است؟ خمین چه قیمتی است. پول مهر كردم.

آیا شما مهرتان را مطالبه كردید؟

نه، مطالبه نكردم. اما در آخر وصیت كردند كه یك دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.

به طور كلی رفتار ایشان با شما چگونه بود یعنی در خانه ایشان هم از همان احترام قبل، برخوردار بودید یا نه؟ و آیا این احترام تا آخر زندگی ایشان برقرار بود؟

بله، به من خیلی احترام می‌گذاشتند و خیلی اهمیت می‌دادند، یعنی یك حرف بد یا زشت به من نمی‌زدند، حتی یك روز به دخترانش، صدیقه و فریده ـ شما آن موقع كوچك بودید ـ كه از پشت‌بام رفته بودند منزل همسایه اعتراض داشتند و می‌گفتند در آن خانه نوكر بوده است و از این بابت نگران بودند ولی من می‌گفتم كه كسی آنجا نبوده است. ایشان حتی در اوج عصبانیت، هرگز بی‌احترامی و اسائه ادب نمی‌كردند، همیشه در اتاق، جای خوب را به من تعارف می‌كردند. همیشه تا من نمی‌آمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی‌كردند، به بچه‌ها هم می‌گفتند صبر كنید تا خانم بیاید. اصلاً حرف بد نمی‌زدند. ولی اینكه من بگویم زندگی مرا به رفاه اداره می‌كردند، نه. طلبه بودند و نمی‌خواستند دست پیش این و آن دراز كنند ـ همچنان كه پدرم نمی‌خواست ـ دلشان می‌خواست با همان بودجه كمی كه داشتند زندگی كنند. ولی احترام مرا نگه می‌داشتند. حتی حاضر نبودند كه من در خانه، كار بكنم. همیشه به من می‌گفتند جارو نكن. اگر می‌خواستم لب حوض روسری بچه را بشویم می‌آمدند و می‌گفتند: " بلند شو، تو نباید بشویی. " من پشت سر او اتاق را جارو می‌كردم، وقتی او نبود لباس بچه را می‌شستم. حتی یكسال كه كسی كه همیشه در منزلمان كار می‌كرد، نبود ـ آن موقع ما در امامزاده قاسم بودیم، همین اواخر بود كه بچه‌ها بزرگ شده و شوهر كرده بودند ـ وقتی ناهار تمام شد من نشستم لب حوض تا ظرف‌ها را بشویم، ایشان همین كه دیدند من دارم ظرف‌ها را می‌شویم، از بین دخترها، فریده منزل ما بود ـ گفتند: " فریده بدو، خانم دارد ظرف می‌شوید " فریده دوید و آمد ظرف‌ها را از من گرفت و شست و كنار گذاشت.

مادرجان این مطالب صریح و روشن شما نشان‌دهنده این است كه حضرت امام، جارو كردن و ظرف شستن و حتی شستن یك روسری بچه خودتان را هم وظیفه شما نمی‌دانستند و شما هم كه به جهت نیاز، گاهی به این كارها دست می‌زدید ناراحت می‌شدند و آن را به حساب نوعی اجحاف نسبت به شما به حساب می‌آوردند. من هم به خوبی یادم هست شما كه وارد می‌شدید حتی به شما نمی‌گفتند در را پشت سرتان ببندید. شما كه می‌نشستید خودشان بلند می‌شدند و در را می‌بستند. توجه و احترام امام به شما زبانزد بود و هست. شنیده‌ام شما سال‌ها نزد امام مشغول به تحصیل بوده‌اید، لطفاً در این‌باره توضیح بدهید.

بعد از اینكه تصدیق ششم را گرفتم و یكسالی گذشت، رفتم دبیرستان بدریه و كلاس هفتم را خواندم. كلاس را كه شروع كردم دو ماه گذشته بود و برای فرانسه معلم گرفتم و دو ماه هم پیش یك خانم كلیمی درس خواندم. ماهی 2 تومان می‌دادم. آقاجانم كه از قم به تهران آمدند، جامع‌المقدمات را مدتی پیش ایشان خواندم و وقتی كه ازدواج كردم، آقا به من تعلیم داد و چون بااستعداد بودم به من گفتند كه احتیاج به تعلیم ندارم و شروع كردند به تدریس جامع‌المقدمات. همه

درسهای جامع‌المقدمات را خواندم. البته سال اول، هیئت خواندم و بعد از آن، جامع‌المقدمات. دو بچه داشتم كه سیوطی را شروع كردم و وقتی سیوطی تمام شد چهار بچه داشتم. بچه چهارم كه فریده خانم است وقتی به دنیا آمد من دیگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم ولی "شرح لمعه " را شروع كردم، مقداری شرح لمعه خواندم كه دیدم عاجزم و هیچ نمی‌توانم بخوانم. مجموعاً هشت سال طول كشید. بعداً كه در انقلاب به عراق رفتیم شروع كردم به یادگیری زبان عربی و چون معاشر نداشتم زبان عربی را از روی كتب درسی آنها شروع كردم. كتاب سوم ابتدایی را گرفتم و خواندم و بعد كتاب ششم و بعد كتاب نهم را از "حسین " گرفتم. چون بعضی لغت‌ها را نمی‌دانستم وقتی احمدجان به تهران آمد كتاب لغت عربی به فارسی برایم تهیه كرد. سپس به كتاب رمان و رمان‌های شیرین و قشنگ و حكایت‌ها علاقه‌مند شدم و چون از آنها خوشم می‌آمد، تشویق می‌شدم. دلیل آنكه تحصیل را در جوانی رها كردم این بود كه مشوق نداشتم وگرنه در میان دوستانم خیلی به تحصیل علاقه‌مند بودم.

همین كه امام آمدند و به تدریس شما مشغول شدند و در طول 8 سال اول زندگی برای این مسأله وقت گذاشتند به معنی تشویق است، گذشته از آن شما قبل از ازدواجتان به مدرسه رفتید در حالی كه آن موقع همه به مكتب می‌رفتند و حتی ما هم به مكتب رفتیم، اینها همه، خود نوعی تشویق است.

بله، اینكه خودشان قبول كردند و 8 سال طول كشید تشویق بود. ولی اگر چهار نفر دیگر اهل درس بودند و با من مباحثه می‌كردند خیلی فرق داشت. آدم در كلاس می‌بیند كه این دوستش درس می‌خواند و آن یكی هم درس می‌خواند و تشویق به تحصیل می‌شود. من در عراق رمان می‌خواندم و بعد شروع كردم به روزنامه و مجله خواندن و پیشرفت كردم به طوری كه در سال آخر اقامتمان در عراق، كتاب تمدن اسلام را به زبان عربی خواندم.

مادرجان، من كه هم به سطح علمی شما و دانشجویان دانشگاه‌ها آّشنا هستم شما را از نظر علمی هم سطح، سطوح بالای دانشگاهیان می‌بینم و این به جهت كوشش خود شما و تشویق و تلاش حضرت امام است. امام سعی داشتند كه شما را از نظر علمی رشد دهند. آیا اصولاً در زندگی خصوصی شما مثل لباس پوشیدن یا رفت و آمدتان دخالتی می‌كردند؟

نه، اوایل زندگی‌مان هفته اول یا ماه اول، یادم نیست به من گفت من به كار تو كاری ندارم به هر صورت كه میل داری لباس بخر و بپوش. اما آنچه از تو می‌خواهم این است كه واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترك بكنی، یعنی گناه نكنی. به مستحبات خیلی كاری نداشتند، به كارهای من كاری نداشت هر طوری كه دوست داشتم زندگی می‌كردم. به رفت و آمد با دوستانم كاری نداشتند، چه وقت بروم چه وقت برگردم، ایشان به درس و تحصیل مشغول بودند و من هم سرم به كار خودم بود.

مادر، شما شانس آوردید كه شوهری واقعاً اسلام‌شناس داشتید، و می‌دانست كه اسلام چه مقدار به مرد، حق دخالت در زندگی همسر را داده است و لذا به زندگی خصوصی شما دخالتی نمی‌كردند و تنها از شما می‌خواستند كه حرام خداوند را انجام ندهید و واجب خداوند را انجام دهید. معنی تسلیم درمقابل خداوند و احكام باری تعالی همین است. مادرجان حالا مقداری درباره مسایل سیاسی در طول انقلاب و قبل از آن بفرمایید، آیا آقا (امام) با آقای كاشانی ارتباط داشتند؟

آقا به آقای كاشانی ارادت داشت. ابتدا وقتی آقا برای ازدواج آمدند تهران و 8 روزی منزل آقاجانم اقامت كردند. آقای كاشانی هم آمده بود و همدیگر را دیده بودند برای اینكه خانه آقای كاشانی و آقا جانم در یك كوچه بود و با هم رفیق بودند. در همانجا آقای كاشانی به آقاجانم گفته بود: " این اعجوبه را از كجا پیدا كردی؟ "معلوم می‌شود كه از همان دید اول هوش و ذكاوت امام برای آقای كاشانی مشخص شده بوده و آقای كاشانی متوجه شدند كه حضرت امام(س) غیر از بقیه طلاب هستند.

در مسأله نواب صفوی، امام چه كردند؟

نواب صفوی و برادران واحدی را می‌خواستند بكشند، من با مادر آنها دوست بودم. آقا رفتند پیش آقای بروجردی، كه آقای بروجردی در این كار دخالت كنند ولی آقای بروجردی گفتند كه من در كار آنها دخالت نمی‌كنم و بعد آنها را كشتند

نواب صفوی و برادران واحدی

درباره شروع مبارزات در سال 42 چه خاطراتی دارید؟

چون زمین‌ها را به زور از مالك‌ها می‌گرفتند و می‌دادند به رعیت‌ها. همیشه این سؤال مطرح بود كه زراعتی كه كشاورزان می‌كردند حلال است یا نه و نانی كه نانواها می‌پختند حلال است یا خیر؟ بعد از مدتی من و آقامصطفی رفتیم نجف و كربلا و در آنجا شنیدیم كه ایران شلوغ شده است. آقا مصطفی دلواپس شد و گفت برگردیم ایران. وقتی آمدیم خانه پر از جمعیت بود، ما رفتیم منزل برادرت. حیاط خانه آقامصطفی قهوه‌خانه شده بود تا بعد كم‌كم شلوغی زیاد شد و آقا سخنرانی عصر عاشورا را كردند داخل خانه و آن شب صدای همهمه و تنفسشان پیچیده بود. آنها لگد زدند به در خانه. ما همه در حیاط خوابیده بودیم. آقا رفتند وگفتند؛ لگد نزنید آمدم. آقا، عبا و قبایشان را پوشیدند و آنها در را شكستند و ریختند داخل خانه و ایشان را بردند. دو سه روزی در یك منزل مسكونی بازداشت بودند و بعد ایشان را به زندان قصر منتقل كردند. 12ـ10 روزی در قصر بودند اما نمی‌گذاشتند برای ایشان غذا ببریم. ظاهراً می‌رفتند ایشان را نصیحت می‌كردند. آقا، كتاب دعا و لباس خواسته بودند، برایشان دادیم. بعد ایشان را بردند عشرت‌آباد و دو ماه آنجا بودند. نمی‌گذاشتند هیچ كس پیش ایشان برود و فقط اجازه غذا دادند. ما هم آمدیم تهران منزل خانم جانم و ناهار به ناهار برایشان غذا می‌دادیم. بعد از دو ماه آزاد شدند، ایشان را بردند به داوودیه منزل حاج‌عباس‌آقا نجاتی. من روز اول با دخترانم آنجا رفتم. ما بیشتر ماندیم و اتاق یك دفعه خلوت شد و همه رفتند. به ایشان گفتم اینجا خیلی سخت است؟! انگشتش را مالید به پشت گردنش، پوست نازكی با انگشت لوله شد و آمد پایین، من هیچ نگفتم ولی خیلی ناراحت شدم.

هنوز هم كه به یاد آن می‌افتیدناراحت می‌شوید. مادر معذرت می‌خواهم. من در این گفت‌وگو چندین بار شما را به گریه انداختم و خاطرات تلخ گذشته را زنده كردم واقعاً مرا ببخشید.

نه اشكالی ندارد، بعد آقای روغنی پیشنهاد كرده بود كه آقا به خانه ایشان بروند. جمعیت زیادی از ساواكی‌ها در روبروی منزل آقای روغنی جا گرفتند و یك منزل هم نزدیك آنجا برای ما كرایه كردند. تقریباً 30 ساواكی آنجا بودند كه رفت و آمد را محدود می‌كردند و فقط مادرم یا خواهرم را اجازه می‌دادند داخل شوند مدت 7 ماه در قیطریه منزل آقای روغنی بودند كه رئیس ساواك به نام انصاری گفته بود هر وقت بخواهید به قم بروید برای شما ماشین می‌آوریم. بعد رفتیم قم. همه خانه آقا را مردها گرفته بودند. یك خانه متصل به منزل آقا را اجاره كردند و دری باز كردند به آنجا و ما رفتیم. از عید تا 13 آبان یعنی هشت ماه آنجا بودیم كه آقا سخنرانی دیگری كردند كه همان كاپیتولاسیون بود. یك شب دیدیم كه ریختند پشت در خانه. من در ایوان بودم. با آنكه دیوار بلند بود یكی بالای دیوار بود. آقا طرف دیگر حیاط بودند من این طرف حیاط. دوباره دیدم یكی دیگر پرید. صدا كردم: "آقا " و دیدم كه درب بین خانه ما و بیرون را با لگد می‌زنند. آقا صدای مرا كه شنید بلند صدا زد: " در را شكستید، من دارم می‌آیم. " یك وقت دیدم كه یكی دیگر هم پرید بالا، من دیگر ترسیدم، نزدیك سحر بود. آقا آمد بیرون و داد زد به آنها: " در شكست! بروید بیرون من می‌آیم. " همین كه دیدند آقا از اتاق آمد بیرون به طرف من و من هم توی ایوان ایستاده بودم از دیوار به طرف بیرون پایین پریدند. آقا آمد مُهر و كلید در قفسه‌اش را به من داد و گفت: " این پیش تو باشد تا خبر دهم. " و از آن در رفت بیرون. من آن را قایم كردم و به هیچ كس نگفتم. چون توقع می‌كردند كه كلید یا مُهر را بگیرند. احمد بیدار شده بود، 18ـ17 ساله بود. احمد پرسید: " آقا كو؟! " گفتم: " از این در رفت، تو نرو " ولی رفت، بعد گفت: " چند قدم كه رفتم یكی از ساواكی‌ها هفت‌تیرش را رو به من كرد به صورت حمله ـ یعنی اگر بیایی جلو می‌زنمت ـ و من نرفتم. "

مادر ناراحت نشوید اگر یادآوری آن دوران شما را تا این حد ناراحت كند من مجبور می‌شوم سوالی نكنم. خواهش می‌كنم شما همیشه صبور بودید یادم هست كه وقتی من رسیدم شما لرز كرده بودید و در جواب احوالپرسی من خیلی محكم جواب دادید كه حالم خوب است اما نمی‌دانم چرا می‌لرزم و من در تمام این سال‌ها هر وقت یاد آن لحظه می‌افتم از مظلومیت آن روز شما منقلب می‌شوم. خوب مادرجان نفرمودید مُهر و كلید را چه كردید و چگونه آن را به امام برگرداندید؟

قایم كردم تا زمانی كه آقا رفتند عراق، از نجف نامه‌ای به من نوشتند كه مُهر مرا به یك آدم امینی بدهید برایم بیاورد و من با آقای اشراقی در میان گذاشتم و ایشان گفتند آقای آشیخ‌ عبدالعلی قرهی گذرنامه دارد و مورد اطمینان است. من هم نامه‌ای نوشتم و مُهر و كلید را به او دادم. او هم برد نجف و به آقا داد.

این كه حضرت امام مُهر خود را فقط به دست شما داده بیانگر اطمینانی است كه ایشان به شما داشته كه تا چه اندازه استوار و رازدار هستید و اینكه شما در تمام این مدت با هیچ كس آن را در میان نگذاشته‌اید، نشانه امانت‌داری شماست. والا حضرت امام می‌توانستند به شما بگویند كه مُهر را به كس دیگری تحویل دهید. لطفاً بفرمایید كه آیا حضرت امام از اقامتشان در تركیه برای شما تعریف كرده‌اند؟

شهر "بورسا " محل اقامت آقا بوده، ظاهراً خوش‌آب و هوا هم بوده است. یك مامور ایرانی به نام حسن‌آقا كه ساواكی و اهل ساوه بود، همراه آقا به تركیه رفته بود و زن و بچه‌اش در ایران بودند، خیلی ناراحت بود و در واقع او هم تبعیدی بود. او به اتفاق یك مامور ترك كه نامش "علی‌بیك " بود مراقب آقا بودند. بعد كه داداش(آقا مصطفی ـ خانم به زبان دخترانشان به او، داداش هم می‌گفتند) را تبعید كردند، گاهی با هم بیرون می‌رفتند؛ ولی آقا بیشتر در منزل بوده‌اند و مشغول كار خود بودند و كتاب "تحریرالوسیله " را می‌نوشتند.

رژیم شاه با داداش چه كرد؟

داداش هم بعد از بازداشت آقا، رفت منزل آیت‌الله مرعشی نجفی و مردم هم دورش جمع شدند. رژیم چون دید وجود مؤثری است او را هم بازداشت كرد. دو ماه در قزل‌قلعه او را زندانی كردند و بعد ایشان را بردند تركیه.

شما با رفتن داداش موافق بودید؟

نه.

من یادم هست كه موقع رفتن آمده بود خدمت شما و من در پیچیدن عمامه‌اش به او كمك می‌كردم. شما با رفتن او مخالف بودید و می‌گفتید: " آقا كه مبارزه می‌كند و با شاه مخالفت كرده، سنی از او گذشته؛ اما تو، جوانی. زن و بچه داری. زن تو حامله است، من با زن تو چه كنم " و داداش چون مجبور به رفتن بود می‌خواست شما را ناراحت نكند. می‌گفت شما اینجا هم دور هم جمع هستید اما آقا، آنجا تنهای تنهاست، من باید پیش او بروم و بالاخره هم او را بردند و چه روز تلخی و سختی بود، یادتان می‌آید؟(همسر امام "س " با گریه تایید می‌كنند). معذرت می‌خواهم، این یادآوری‌ها برای همه دردناك است. حالا بفرمایید آقا چگونه به عراق رفتند و چه اتفاقاتی در راه تركیه به عراق افتاده است. كمتر كسی در این‌باره سخن گفته است. شاید داداش یا آقا برای شما تعریف كرده باشند. چون اكثر آقایان بعد از رفتن آقا به عراق خدمت امام رسیده‌اند و خاطره چندانی ندارند.

بعد از آزادی، یعنی تمام شدن دوران تبعید آقا در تركیه به او گفته‌اند به ایران می‌روی یا عراق؟ اما نگذاشتند خودش تصمیم بگیرد، گفته‌اند باید به عراق بروید ایشان هم كه وارد عراق می‌شوند می‌گویند اول به زیارت كربلا می‌روم، بعد می‌روم نجف، در مدت این سه چهار روز كه در كاظمین بوده‌اند، سامره هم می‌روند. یك آقایی كه در كربلا خانه داشته است و تابستان‌ها ییلاق به كربلا می‌رفته است آقا را به خانه خودش در كربلا دعوت می‌كند و آقا سه روز هم در منزل او می‌ماند تا حاج‌شیخ‌نصرالله خلخالی كه از دوستان آقا بود و از صرافان عراق، بلكه صراف نصف ممالك عربی دیگر هم بود برای آقا در نجف خانه‌ای تهیه می‌كند. در كربلا هم، آقا به منزل آشیخ‌نصرالله وارد شدند و سه روز ماندند و او به طلبه‌ها و مردم گفته است كه بروید برای امام خانه تهیه كنید و اثاث بخرید تا آقا منزل شخص دیگری وارد نشوند. اثاثی كه خریده بودند: فرش كهنه، گلیم كهنه، سه چهار دست رختخواب، سماور بزرگ، یك گونی شكر، یك صندوق چای، چهل استكان و نعلبكی جور واجور برای پذیرایی از جمعیت با چای، چهار سینی و چهار دست ظرف غذاخوری. به آقایان هم اطلاع داد كه بیایند در همان حیاط كه 5 متر در 6 متر بود بنشینند و آقا از كربلا به منزل خودشان وارد شدند و در آنجا 14 سال زندگی كردند. منزل خیلی كوچك بود. آشپزخانه به اندازه یك تشك بود دیگ غذا را می‌گذاشتیم در حیاط و غذا می‌كشیدیم، چون آشپزخانه جا نداشت. دو اتاق پایین داشت هر كدام 4×3 و دو اتاق بالا داشت كه یكی قابل استفاده نبود. یكی از اتاق‌ها را فرش كردیم برای آقا و خانه پهلویی را هم اجاره كردند برای بیرونی آقا. اصولاً خانه كوچك و كهنه‌ای بود.

مادرجان، اگر چه از صحبت‌های شما استنباط می‌شود كه از نظر اقتصادی در زندگی با حضرت امام تحت فشار بوده‌اید ولی باكمال قناعت و بردباری آن را تحمل كرده‌اید. اما فكر نمی‌كنید خودتان و همین طور فرزندانتان از نظر اعتقادی و اخلاقی متأثر از امام هستید؟

بله، روحیه آقا، حركاتش و صحبت‌هایش، همه اینها در بچه‌ها اثر گذاشته بخصوص دیانت آقا.بچه‌های من خیلی متدین هستند، واقعاً متدین هستند و من از این بابت شاكر به درگاه خدایم، اینها همه اثر وجود آقاست.

این اثر را در خودتان هم احساس می‌كنید؟

اثر داشته. برخورد و رفتار، دیانت و تقوای ایشان در من نیز چون فرزندانم اثر داشته است. اما از نظر اخلاقی وخلقی در بچه‌هایم بیشتر اثر گذاشته؛ یعنی در بچه‌هایم هست ولی در خودم نه. در من از جهت اخلاق تأثیر نكرده، من خودم همان هستم كه بودم.

آیا فكر می‌كنید اگر یك شوهر بی‌ایمان داشتید از نظر حسن اخلاق و ایمان همین‌طوری بودید كه الان هستید؟

در دیانت ضعیف می‌شدم همین‌طور كه حالا قوی شده‌ام. من در واقع در دیانت تقویت شدم.

از نظر اخلاقی، صرف نظر از دیانت مثلاً نشنیدید كه حضرت امام از شما با بچه‌ها بخواهند كه مواظب رفتار یا گفتارتان باشید؟

تذكر می‌دادند كه مواظب اخلاق و سیرت خود باشید. خودتان را نگیرید و تكبر نكنید. هیچ كدامشان حتی خود من كه خانم امام هستم روی اعتبار احترام امام، تكبر ندارم. اصلاً یادمان نمی‌آید كه این مسأله مطرح بوده باشد كه، خانواده امام هستیم، یا دخترانم خودشان را بگیرند نه، اصلاً این طور نیست.

در مورد تذكرات اخلاقی و نكات تربیتی چه به خاطر دارید؟

نه، یادم نیست، كم نصیحت می‌كردند. از هفت سالگی در تربیت دینی دقت داشت یعنی می‌گفت از هفت سالگی نماز بخوان. می‌گفت اینها(بچه‌ها) را وارد به نماز كن تا وقتی 9 ساله شدند عادت كرده باشند. من به ایشان می‌گفتم تربیت‌های دیگرشان با من، نمازشان با شما. شما بگو، من كه می‌گویم گوش نمی‌كنند. خودشان مقید بودند و می‌پرسید، اما همین كه می‌گفتند خواندم، قبول می‌كردند. كنجكاوی نمی‌كردند.

شما معتقدید بیشترین نقشی كه امام در تربیت بچه‌ها وخانواده داشتند تحكیم اعتقادات مذهبی و ایمان آنها بوده است؟

بله، اخلاق و ایمان را از ایشان دارید، اما سلیم بودن و سازگار بودن در زندگی با شوهرانتان را از من دارید.

مادر بعد از رحلت امام، روال زندگی شما و رفتار بچه‌ها با شما و برخورد مسئولین با حضرت عالی چگونه است؟

بعد از رحلت امام برخورد مسئولین خیلی خوب بود آقای خامنه‌ای چندین بار تا به حال به منزل ما آمده‌اند، خیلی محبت كرده‌اند. از من احوالپرسی كرده‌اند. همین طور آقای هاشمی رفسنجانی هم چند بار تا به حال به منزل ما آمده‌اند.

آیا با خانواده‌های مسئولین هم رفت و آمد دارید؟

بله، همه خانواده‌های مسئولین به من محبت دارند. مردم هم به من محبت دارند. در اعیاد مذهبی، ایام عید، مناسبت‌های مختلف، رفت و آمد داریم.

رفتار بچه‌هایتان با شما چگونه است؟ سفارش امام چه بوده؟

بچه‌ها خیلی احترام من را دارند. آقا به احمدجان كه خیلی سفارش كردند به او گفته‌اند خیلی مواظب باش، من نتوانستم تلافی كنم و تو تلافی كن.

آقا همیشه از شما و گذشت و صبر و بردباری شما در زندگی خودشان تعریف می‌كردند و همیشه سفارش شما را می‌كردند. حتی ما هم شاهد بودیم كه شما تا چه حد در مبارزات امام سهیم بودید، ما هیچ‌وقت شكایتی از زندگی پرفراز و نشیب خودتان با امام، از غربت نجف، دوری بچه‌ها و... نشنیدیم. هیچ وقت ندیدیم با امام مخالفت كنید یا به ایشان سخت بگیرید. خود امام هم همیشه این نكته را ابراز می‌داشتند.

از بچه‌ها چه توقعی دارید؟

توقع دارم تازنده هستم احترام مرا داشته باشید همین طور كه تا به حال داشته‌اند من از همه راضی هستم، احمدجان، دخترانم و عروسم، همه خیلی خوب هستن

نظرات بینندگان