خاطرات رزمندگان کواری دوران دفاع مقدس
به گزارش شیرازه، سینه رزمندگان دوران دفاع مقدس پُر است از خاطرات تلخ و شیرینی که حکایت روزهای سخت ایثار و مجاهدت این دلاورمردان است.
به خرداد 65 و امتحانات نهایی نزدیک می شدیم. کلاس دوم نظری بودم و در رشته تجربی دبیرستان شهدای خیبر، تحصیل می کردم. سال 64 و وقوع عملیات والفجر 8 در انتهای سال باعث فتح فاو شده بود و معجزه ای در جنگ به نفع رزمندگان اسلام رخ داده بود. در چنین اوضاع و احوالی، دل و دماغ حل و فصل فرمول های فیزیک، جبر و شیمی نداشتم.
اکیپی از دانش آموزان دبیرستان شهدای
خیبر و هنرستان شهید غفاری کوار عازم جبهه های دفاع مقدس شدیم. اسامی که
یادم است عبارت است از: حسن علی زمانی، دکتر محسن افخمی، محمد کشتکار، شهید
عباس سهیلی، اسماعیل حیاتی و ...
یکی از اتفاقات خوب در زمان
جنگ، توجه دانش آموزان به درس و مشق بود که به دلیل برگزاری کلاس های
جبرانی و امتحانات نهایی در حوزه های مناطق عملیاتی، باعث گردیده بود که
حضورمان در دفاع مقدس، کمتر به درس هایمان لطمه بزند.
در
خردادماه می بایست رزمندگان اسلام نیز همزمان با دانش آموزان سراسر کشور،
در امتحانات پایان سال شرکت کنند. اطلاع رسانی از زمان و مکان امتحانات هم
از طریق واحد تبلیغات و به صورت نصب اطلاعیه و آگهی انجام می گرفت.
من
از فروردین 65 عازم جبهه شده بودم و به صورت جسته گریخته در بعضی کلاس های
درسی شرکت کرده و سعی داشتم که از درس هایم نیز عقب نمانم.
همزمان
با امتحانات، عازم جبهه آبادان شدم و سه تا از درس هایم را در آنجا امتحان
دادم. دو تا از امتحانات را در پادگان شهید دستغیب لشکر 19 فجر و امتحان
زبان ( که برایم خیلی سخت بود و نگرانم کرده بود) به یک هفته بعد موکول شد.
در
همین زمان عازم فاو شدم و کتاب زبان را هم با خود بردم. اگرچه انتهای بهار
بود، اما هوای جنوب، گرم و طاقت فرسا بود، به خصوص اینکه بخواهی در سر و
صدای انفجارها و گرمای سنگرها و پای چراغ دریایی، درس زبان هم بخوانی!
از
خوش شانسی ام با آقای بابامحمد باقری (اکبرآبادی) همسنگر شدیم. او دانشجو
بود و زبان می خواند. در طول چندروزی که تا امتحان مانده بود، در آموزش این
درس نیز کمک فراوانی به من کرد. یادم است که شب ها تا دیروقت می نشستیم و
او صبورانه به من زبان می آموخت. بعضی وقت ها بر اثر انفجار و موج
کاتیوشاها، شعله آرام فانوس، افت و خیز پیدا می کرد و به قول خودمان «بُک
بُک» می کرد.
شب قبل از امتحان به ماموریت رفتم و هنگام اذان صبح
برگشتم. چون شب قبل تر هم تا دیروقت درس خوانده بودم پس از اقامه نماز،
ناخودآگاه خوابم برد.
روز امتحان فرا رسید. باید ساعت 10 در مسجد
فاو که به عنوان حوزه امتحانی تعیین شده بود حضور می یافتم و من ساعت 9
توسط یکی از دوستان بیدار شدم. از خط تا آنجا حدود نیم ساعتی راه بود.
البته به شرط اینکه بتوانی از سه راه مرگ (شهادت)، که مستقیم در تیررس دشمن
بود، عبور کنی.
به کنار جاده رفتم تا بلکه هر ماشینی بیابم سوار
شوم و خود را قبل از 10 به جلسه برسانم. هرچه انتظار کشیدم فقط صدای نفیر و
سوت گلوله های دشمن بود که حواله می شدند.
شروع به دویدن کردم.
داشتم از نفس می افتادم که صدایی از پشت سرم شنیدم. لودری داشت با سرعت می
آمد. درست وسط جاده ایستادم و دست هایم را به صورت پروانه برایش حرکت دادم.
ایستاد و گفت سوار شو. وقت رفتن از پله ها را نداشتم. پریدم بالا و در بیل
لودر سوار شدم. ایستادم و به رزمنده نسبتا جوانی که راننده آن بود گفتم:
«من باید نیم ساعت دیگه توی مسجد فاو سر جلسه امتحان باشم، ببین چکار می
کنی که برسم.». لبخندی زد و گفت: «محکم بشین».
به عنوان آخرین
نفر وارد جلسه امتحان زبان شدم. کمک های آقای باقری کارساز شده بود و نمره
آوردم اما تا یک هفته بعد، کوفتگی بدن و لگنم را به خاطر ضربات کپه ی بیل
احساس می کردم!
امتحان زبان
نویسنده: علی محمدی
منبع: بهارکوار