از کوار تا اهواز؛ خاطره جذاب یک رزمنده از اعزام به جبهه
به گزارش شیرازه، سینه رزمندگان دوران دفاع مقدس پُر است از خاطرات تلخ و شیرینی که حکایت روزهای سخت ایثار و مجاهدت این دلاورمردان است.
از کوار تا اهواز؛ خاطره جذاب و خواندنی یک رزمنده از اعزام به جبهه
نویسنده: علی محمدی
دوم دبیرستان بودم. تازه از روستایمان «قنات» به شهر «کوار» ـ که نه چندان از روستا بزرگتر بود ـ آمده بودیم. دوران سه ساله راهنمایی را در روستای قلعهچوبی که همجوار زادگاهم بود، گذراندم و چون در آنجا دبیرستان نبود، عازم کوار شدیم.
از سه سال پیش که دورهی راهنمایی بودم، دوستان بزرگتر از خودم به جبهه میرفتند و برمیگشتند. در کلاس روستا، همه یک سن نبودیم، از بچهی قدونیم قد گرفته تا جوان ریش و سبیلدار بودند. مدارس روستایی قدیم اینگونه بود؛ نه تاریخ تولدها دقیق بود و نه ورود به مدرسه، همزمان. معمولاً بچهها چوپانی و کشاورزی میکردند. هر وقت هم که پدر و مادر تصمیم میگرفت، آنها را به مدرسه میفرستاد. معلم اول تا کلاس پنجم هم یک نفر بود. هر ساعتی به یک کلاسی و یک درس خاصی میپرداخت.
دوستانی که از جنگ برمیگشتند با غرور و افتخار از جبهه و دیدنیهایش تعریف میکردند. بعضی از تعریفها هم حسابی آدم را هوایی میکرد. زد به سرم که من هم باید کاری بکنم. دیگر به جایی رسیده بودیم که جنگ نرفتن عیب بود. بعضی از دوستان هم شهید میشدند. همهی اینها داشت احساسم را به سمتی میکشاند که گریز از آن ناممکن بود.
به فکر نقشه افتادم. مطمئن بودم که مادرم نمیگذارد بروم. او فقط مادر نبود، یک تلهی عجیب محبت و زجر بود. یعنی نگهت میداشت و زجرت میداد!
کمکم داشتم جوان میشدم. خط بالای لبم رو به تیرگی میگرایید. پای گریز نداشتم. صدای آهنگ جنگ در گوشم طنینانداز بود. تلویزیون و رادیو مرتب از جبهه و عملیاتها میگفتند. آهنگ «با نوای کاروان» و «کربلا کربلا» ورد زبانم بود. خاندان ما اکثراً خوشصدایند. پدربزرگم هرگاه در کوچههای خاکی دِه قدم میزد «دِرِنگه» میکرد. داییام خوانندهی بسیار عالی بود و هنوز هم هست. آهنگهای عاشقانه و نوای ویولونش، دل هر دختری را آب میکرد. برای همین است که سه زن و 12 فرزند دارد!
نوروز 65 بود. تازه پا به 17 سالگی گذاشته بودم. عملیات والفجر 8 و فتح فاو، تاب و قرار را ازم گرفته بود. دو ماه پیش بود که گروهی از دانشآموزان دبیرستان شهدای خیبر با هم عازم جبهه شدند.
روز پنجم یا ششم فروردین بود. خانهی ما دارای 3 اتاق با سقفی چوبی، ایوانی در جلو و حیاط نقلی کوچکش، برایم مثل قفس بود. به فکر پرواز بودم. باید تلهی محبت و عاطفهی مادر را میشکستم. یکی از روزها که نهار خوردیم در همانجا دراز کشیدم. چشمم به چوبلباسی ایستادهی کنج اتاق افتاد. یکی از روسریها غریبه بود. بر سر و موی مادر و خواهرانم ندیده بودم. شبیه چارقد عشایر قشقایی بود. در این فکر بودم که متعلق به کیست؟ مادرم از در وارد شد و حواسم را پرت کرد. گفتم: «این چارقد مال کیست؟» گفت: «چارقد خالهات است، فراموش کرده ببردش!» خانهی خاله ام در فیروزآباد بود. جرقهای به ذهنم زد. بهترین فرصت بود، حس فرار و شیطنتم با هم گل کردند. نیمنگاهی به صورت مادرم انداختم و گفتم: «میخوام براش ببرم.» گفت: «حالا؟» گفتم: «حالا که عیده، تعطیل و بیکارم، میخوام برم فیروزآباد، خونهی خاله. روسریش هم براش ببرم.»
گفت: «یعنی بلد میشی؟» گفتم: «کاری که نداره، میرم درِ قهوهخانهی حاجی مسیح، ماشینهای شیراز که میرن فیروزآباد سوار میشم و میرم.»
فردا صبح مامانم با روسری خالهام یک بقچهی حسابی درست کرده بود. مقداری نون شیرین، کمی سبزی خشک، مقداری نقل و نبات و خرت و پرتهای دیگر را داخل بقچه گذاشت و به دستم داد و گفت: «میخوای تا درِ قهوهخونه همرات بیام؟» گفتم: «نه بابا مگه بچهام، خودم میرم.»
مامانم تا دمِ در بدرقهام کرد. کمی هم پول توی جیبم گذاشت، صورتم را بوسید و پشت سرم آب ریخت.
توی دلم غوغایی بود. حسابی بغض کرده بودم. برای آخرین بار نگاهی به چهره مامانم کردم و از کنار در نگاهی به داخل حیاط. بچههای کوچکتر، هنوز خواب بودند. صبح اول وقت رفته بودم بالای سرشون و بوسیده بودمشون. میدونستم که طاقت دوریشان را ندارم. اما ظاهراً راهی نبود، باید میرفتم؛ یه چیزی ... یه عاملی داشت منو میبُرد. میدونستم که دارم به مامانم دروغ میگم. برای آخرین بار نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم تا متوجه بغضم نشه و راه افتادم.
این اولین باری بود که برای رفتن به یک استانی دیگر از خانواده دور میشدم. تا حالا حد نهایی که رفته بودم بین روستایم به کوار و از کوار به شیراز بود. آن هم پشت وانت نیسان و در جادهی خاکی روستا تا کوار.
پنجم فروردین بود. از مادرم خداحافظی کردم و راه افتادم. توشهام بقچهای بود که قرار بود تا برای خالهام ببرم. هرچه از خانه دورتر میشدم صدای تپش قلبم بیشتر میشد. فاصلهی 100 متری درِ حیاط تا سرِ کوچه را صدبار برگشتم و نگاه کردم. مادرم دمِ در ایستاده بود. در این صد قدم هزار جور فکر به سراغم میآمد. دلتنگی، دوری از خانه، دلهرهی مادر، ترس از کشته شدن، جنگی که هنوز آن را از نزدیک ندیده بودم، صدای گلوله، خمپاره، توپ، بمباران و...، افکار پرهیجان و بعضاً بازدارندهای بودند که کاسهی زانوهایم را گاهی میلرزاندند و گاهی تندتر میکرد.
انسان وقتی سرِ این دو راهیها قرار میگیرد در واقع تنها یک راه میتواند انتخاب کند؛ آنهم راهی که غیرت و تعصبش را زیر سوال نبرد. به قول آقای بهمن بیگی «من از فرارهایم راضیترم تا قرار. بعضی وقتها فرار، شجاعت بیشتری میخواهد تا قرار.»
به سرِ کوچه رسیدم. برای آخرین بار سرم را برگرداندم و مادرم را دیدم. با زن همسایه مشغول صحبت بود. بر سرعت قدمهایم افزودم. به سمت سپاه کوار راه افتادم. میخواستم قبل از خبردار شدن خانواده، عازم شوم. مسیر میدان شهداء تا مقر سپاه را پیاده دویدم. نرسیدهی سپاه، شناسنامهام را کپی گرفته و به هر طریقی بود از درِ انتظامات وارد شدم.
در حیاط سپاه غوغایی بود. همه داشتند سوار مینیبوسها میشدند. خداخدا کردم که مسئول ثبتنام، ایراد نگیرد. از شلوغی جمعیت استفاده کردم، اسمم را نوشتم و برگهی اعزام را گرفتم. دقت کردم سوار مینیبوس آشنا نشوم تا خبر اعزامم به خانواده برسد. مشهدی گلمحمد فتحی و مراد فهیمی هر دو همسایهمان بودند. از همه بدتر ترس از بالا آوردن در مینیبوس، حسابی آزارم میداد. دنبال جای خوب و کنار پنجره میگشتم. بالاخره ماشین با سلام و صلوات به راه افتاد. بیش از ظرفیتش سوار شده بودند. از پیرمرد روستایی گرفته تا نوجوان 15 ساله. از کشاورز گرفته تا دامدار، از دانشآموز گرفته تا کارمند. همه بودند.
پنجره مینیبوس و تندی هوای بهاری که با نسیم خنکای صبحگاهی همراه بود صورتم را نوازش میداد. شاید به همین دلیل حالم بد نشد. شاید هم به دلیل استرسم. خلاصه داشتم کمکم سرگیجه میگرفتم که به شیراز رسیدیم. مقر صاحبالزمان جایگاه استقرار تمام نیروهای فارس برای اعزام به جبهه بود. وارد محوطهی مقر شدیم. به صف ایستادیم و اسامیمان را خواندند. تحویل مقر داده شدیم و فرمهایی پر کردیم، لباس و چفیه گرفتیم و برای ساعتی، در اختیار خودمان قرار داده شدیم.
هنوز ظهر نشده بود. تنهای تنها بودم. دوست و آشنایی نداشتم. همه، لباس نظامی داشتیم؛ نظامیانی که نه نظامی بودیم و نه از نظام چیزی میدانستیم! یکی شلوارش نظامی بود و پیراهنش شخصی. دیگری برعکس. از همه جالبتر دمپایی و کفشهای راحتی همراهمان بود.
به سالن بزرگی رفتم تا کمی از آفتاب گرم بهاری دور شوم. گروه گروه بچههای هر شهرستان را میدیدم که دور هم نشستهاند و تعریف میکنند. به یکی از آنها گفتم: «مال کجایی؟» گفت: «برای مرودشتم»، دیگری اهل فسا بود. یکی جهرمی، دیگری لاری و گلهداری و خلاصه جمع این افراد مثل دبیرستانی میماند که هر کدام از یک نقطه به آنجا آمده بودند. کواریهای هم روستایی هم با هم بودند. اما من تنها بودم. در این تجمع بود که خیلی زود متوجه اختلافات زبانی و فرهنگی شهرهای مختلف استان پهناور فارس شدم.
صدای اذان از بلندگو پخش شد. «عجلو باالصلواه»، «عجلو باالصلواه قبل الموت». نماز جماعت را خواندیم. دعاهای مخصوص قرائت شد و پس از نماز یک نفر اعلام کرد که برادران بسیجی پس از اقامه نماز برای صرف نهار به سلف سرویس واقع در سالن مجاور بروند. لحظاتی بعد صف طولانی تشکیل شد. نهار گرفتیم و روی صندلیها و پشت میزها نشستیم و خوردیم.
عصر، آدم خودمان بودیم. دراز کشیدم. دلم مثل سیروسرکه میجوشید. نکند خانواده بفهمند؟ حالا چه پیش میآید؟ کتابی با خودم آورده بودم. باز کردم و خواندم. اصلاً خوابم نبرد.
کمکم غروب شد. هوای غروب همیشه دلگیر است و آنروز دلگیرتر. به کوهی نگاه میکردم که آفتاب، پشت آن مینشست. آخه روستا و زادگاه من هم همانجا قرار داشت؛ درست پشت آن کوه.
از بلندگو صدایمان کردند: «برادران بسیجی اعزامی از فسا، کوار و لامرد، هرچه سریعتر جهت اعزام آماده شوند.» قلبم شروع به تاپتاپ کرد. این آخرین نقطهای بود که میتوانستی نروی. میتوانستی انصراف بدهی و برگردی. هیچ اجباری در کار نبود. حالا مانده بودم که چه کنم. مسیر مبهم و آیندهی گنگی را در پیش داشتم. باید چه میکردم؟ باز هم غیرتم به یاریام شتافت؛ همان احساس و غیرتی که همهی موفقیتهایم را مرهون آنم.
به صف ایستادیم. اسامی خوانده میشد و هی سوار میشدیم. خداخدا میکردم که بتوانم صندلی اول قسمت شاگرد بنشینم، چون هم حالم بد نمیشد، هم میتوانستم مسیر و جاده را ببینم. از شانسم وقتی اتوبوس اول پر شد، اولین نفری بودم که سوار اتوبوس دوم شدم. بسمالله گویان پایم را در رکاب گذاشتم و در اولین صندلی سمت راست جای گرفتم؛ درست روی چرخ اتوبوس. کسی هم بغل دستم ننشست.
ـ بالاخره اتوبوس با سلام و صلوات به راه افتاد. از مقر صاحبالزمان خارج شد و به سمت جادهی بوشهر راه افتاد. اولین بار بود که از سمت غرب شیراز خارج میشدم. سرِ راه جادهی سیاخدارنگون وقتی چشمم به تابلو افتاد، دلم هوری ریخت! این جاده گویای زادگاه من بود. جادهای خاکی که انتهایش به روستای قنات و از آن طرف هم به کوار وصل میشد. دیدن کوههای جادهی منتهی به دشت ارژن مرا به یاد کوههای قنات و جنگلهای زاگرس میانداخت. از روی پل خانزنیان و کنار تابلو کوهمره سرخی گذشتیم. احساس عجیبی داشتم. مناطقی را که هیچگاه ندیده بودم اما وصف آنها را شنیده بودم میدیدم. رودخانه قره آقاج که از کوچکی با آن مانوس بودم در کنار جاده قرار داشت. زمستانها صدای غرش آب آن و تابستانها با شنا کردن در آن، انس ما را چند برابر کرده بود. از کودکی شنیده بودم که سرچشمهی قرهقاج، «چهل چشمه» است و حالا درست در کنار آن میگذشتیم.
هوا رو به تاریکی میرفت. عجایب جاده و چشمهای باز من و گمشدههایی که برایم جذابیت عجیبی داشتند. مانع از بهم خوردن حالم میشد. به دشت ارژن رسیدیم. نام دشت ارژن مرا به یاد «کمالی» میانداخت. معلم دوم راهنماییمان که اصالتاً دشت ارژنی بود. همان کسی که برای اولین بار ما را با قرآن و مفاتیح و احکام آشنا کرد. کوه سر به فلک کشیدهی دشت ارژن و آبشار زیبای آن طراوت خاصی داشت. استراحتی کردیم و کمی بنه شور خریدم. تنها بودم و هنوز دوستی برای خود نیافته بودم. اتوبوس دوباره به راه افتاد. در پیچ و خم دیدنیهای اعجاب انگیز تنگ ابوالحیات به پیش میرفت. چشمانم را بیشتر باز میکردم تا در تاریکی که به تدریج داشت همه جا را فرا میگرفت جاده و درختان کنار آن را ببینم. از همان وقت تاکنون مِهر این جاده در دل من نشسته است و هنوز هم که هنوز است او را دوست دارم. از تنگ ابوالحیات خارج شدیم.
اتوبوس در اولین قهوهخانه ایستاد تا شام بخوریم. شاید این اولین باری بود که در عمرم بیرون از خانه، غذا سفارش می دادم. به خوشمزگی دست پخت مادرم نبود اما حسابی چسبید به خصوص اینکه یک نوشابهی شیشهای گازدار نیز با آن خوردم! نماز مغرب و عشاء خواندیم و با صدای بلندگوی قهوهخانه که بچهها را فرا میخواند سوار شدیم. درست سرِ جای خودم نشستم. بقچهام را همانجا قرار داده بودم که کسی ننشیند!
ساعت حدود 9 و 10 شب بود. وارد دشت پر درختی شدیم که جادهی صافی در پیش داشت. کمکم صدای خروپف بعضیها در آمد. من نه خوابی در چشمانم پیدا بود و نه بنا داشتم بخوابم. اتوبوس راه تاریک و پیچ در پیچی را در پیش میگرفت و به جلو میرفت. تابلوهای جاده نمایانگر رسیدن به استان کهکیلویه و شهرهایی مثل گچساران و... بود.
ساعت به 12 شب رسید و اکثر بچهها خواب بودند. اما من بیدار بیدار به جاده نگاه میکردم. میترسیدم حالم بد شود. اتوبوس غرشکنان در جاده راه میرفت. نور ماشینهای روبرو چشمم را میآزرد. اولین باری بود که این همه وقت در ماشین مینشستم. ساعت به 2 نیمه شب نزدیک شد. نمیدانم کجا بودیم، دیگر هیچ چراغی از روبرو نمیآمد. در کنار جاده تابلوهایی دیده میشد که روی آنها نوشته شده بود: «منطقهی نظامی ورود ممنوع».
اتوبوس به پیش میرفت. سکوت دشت و نبود هیچ کوهی، باعث دلگیری آدم میشد. من در کوهها بزرگ شده بودم. جنگلها را دوست داشتم. از دشت بیکوه و کمر بدم میآمد و حالا درست در چنین وضعی قرار داشتم. تابلوی منطقهی نظامی و ورود ممنوع، سکوت شبانه، بیخوابی، دشت بیکوه، همه و همه باعث ناراحتیام میشد. میگفتم نکند داریم به مرز عراق نزدیک میشویم! نکند اینجا دشمن باشد. نکند در تاریکی شب گم بشویم. به راننده نگاهی کردم. ظاهرش نشان از خستگی میداد، به نظر میرسید او هم از خلوت بودن این جاده، به شک افتاده است که دارد مسیر اشتباهی را میپیماید.
حدود 2 ساعتی از این حالت میگذشت. راننده صدای شاگردش زد و گفت: «پسر بیا بنشین اینجا ببین آبادی میبینی؟» شاگرد اتوبوس خوابآلود و غُرغُرکنان از بوفه بلند شد و تلوتلو به جلو آمد. با صدای راننده، تعدادی از بچههای دیگر هم بیدار شدند، خودشان را جمع کردند ببینند چه خبر است و کمکم پچپچ شد که: «راه را گم کردهایم و داریم اشتباه میرویم.»
اتوبوس با سرعت کم و با شک و تردید به پیش میرفت. دهها سوال در ذهن منِ نوجوان که برای اولین بار و آن هم بدون اطلاع خانواده بیرون زده بودم آزارم میداد. نکند گم شویم! نکند اسیر شویم! نکند این راه به جبهه عراقیها ختم شود! نکند! نکند! اضطراب هم بر دلهرهام اضافه شد. داشتم کلافه میشدم. در این جور مواقع هیچ کاری نمیتوان کرد. فقط باید بنشینی و ببینی تنها راه به کجا ختم میشود.
اینبار فقط من و راننده بیدار نبودیم. بقیهی اعضای همراه هم بیدار نشسته بودند. همه چشم به جاده و اطراف دوخته بودند تا نوری، روشنایی، تابلویی و آبادی ببینند. در این بین فقط ستارههای چشمکزن بودند و نور چراغهای اتوبوس و تابلوهایی که هر 100 متری در کنار جاده نصب شده بود و نشان از یک منطقهی نظامی ویژه میداد و اخطار ورود ممنوع و عکس جمجمهی انسان هم بر روی آن حک شده بود.
سکوت و بُهت همه در صدای غُرش اتوبوس که گویا او هم حاضر به جلو رفتن نبود داشت، گم میشد که ناگهان با صدای یکی از بچهها که اشاره به سمت راست جاده میکرد شکست: «نگاه کنید یک نوری، یک نوری!» همهی سرها به سمت انگشت اشاره او چرخید و لحظاتی بعد وقتی چشمها را چرخاندیم در فاصلهای نه چندان نزدیک، نوری کمسو دیده میشد؛ درست همانجاییکه تابلو ورود ممنوع هم در کنار جاده نصب شده بود. اتوبوس ایستاد و ترمز دستی آن قیژقیژکنان کشیده شد. راننده سربرگرداند. نور امیدی در چشمهایش دیده میشد. نگاهی به جمع مسافرانش کرد و پلکهایش را روی من ثابت کرد و گفت: «بچه بیا برو بپرس بگو این جاده به کجا میرود.» لحظهای مکث کردم، سری برگرداندم و به جمع بسیجیهای داخل اتوبوس نگاه کردم. راستش میترسیدم. مانده بودم چه کنم. در حال برگشت نگاهم بودم که جوانی همسن و سال خودم احساس درونیام را خواند. پشت سرِ راننده نشسته بود. بلند شد و گفت: «با هم میرویم.» از جایم بلند شدم. راهی نداشتم. نرفتنش زشت بود. راننده چراغ قوهای به دستم داد و گفت: «زود بپرسید و برگردید.»
از اتوبوس پیاده شدیم. آن جوان نیز پس از من پیاده شد. از جادهی آسفالت نگاهی به سوسوی آن نور کردم. به نظر دور نمیآمد. نزدیک هم نبود. راه افتادیم. هوای خنکی به صورتم خورد. نفس عمیقی کشیدم و شروع به دویدن کردم. نور چراغقوه را گاهی به سمت آن نور میگرفتم و گاهی جلوی پایم را میپاییدم. ترسم، هم از آن نور بود و هم از زمین خوردن. زمین پر از خاروخاشاک بود. گرمای زودرس جنوب، علفهایش را خشکانده و خارهایش مانده بود. هنوز ده بیست متری جلوتر نرفته بودیم که به جوی بزرگی سقوط کردیم. بچهی روستا بودن حُسنهایی دارد که در تنگناها به دردت میخورد. عمق جوی حدود 2 مترونیم بود. عرض آن هم 3 متری میشد. آبراه آبهای زمستانی بود. سقوطمان بیخطر بود، اما حالا نمیتوانستیم از دیواره آن بالا برویم. به هم کمک کردیم. او زیر پای من را گرفت و من وقتی بالا رفتم دستان او را. دو سه تایی دیگر از این نمونه جویها را گذراندیم. در این بالاوپایین رفتنها و گذر از خارزار بیابان بود که دست و پایمان حسابی زخم شد. کمکم داشتیم به نور نزدیک میشدیم. در تاریکی شب و روشنایی چراغقوه به جلو میرفتیم.
اینجا کجاست؟ آیا نگهبان متوجه حضور ما خواهد شد؟ آیا بدون ایست دادن، اقدام به تیراندازی نخواهد کرد. اینها سوالاتی بود که باعث میشد نور چراغقوه را بیشتر به سمت او بگیرم و با دوستم بلندبلند صحبت کنم تا شاید او متوجه حضور بیخطر ما بشود.
هنوز 50 قدمی به نور باقی مانده بود که صدای «ایست» بلندی سکوت شب دشت را شکست و ما را در سرِ جایمان میخکوب کرد. بلافاصله گفت: «چه کار دارید؟» با صدای لرزان و نسبتاً بلندی گفتم: «داریم میریم اهواز، راه را گم کردهایم، چه کار کنیم؟» گفت: «اشتباه اومدید، از راهی که آمدهاید حدود دو ساعت برگردید، میرسید به یک سه راه، راه رو به غرب را پیش بگیرید.»
ـ تشکر کردیم و دواندوان به سمت اتوبوس دویدیم. همان راه سخت و همان جوی و همان خارزار. اتوبوس سروته کرد. کُفر راننده درآمده بود. علاوه بر خسته بودن، اعصابش هم حسابی خرد شده بود. با سلام و صلوات به راه افتادیم. چشمهایم را بستم و با خیالی راحت از ماموریتی که انجام دادهام، به فکر فرو رفتم. عادت خوابیدن در رختخواب و دراز کشیدن، حالا حسابی داشت اذیتم میکرد. بقچه را زیر سرم گذاشتم و کمی لم دادم. از خستگی خوابم برد. نمیدانم چقدر خوابیم برده بود که با صدای شاگرد اتوبوس بیدار شدیم. نماز نماز نمازخانه، بلند شید وقت نمازه. چشمهایم را به سختی باز کردم. هوا در حال روشن شدن بود. به قهوهخانهای قدیمی رسیده بودیم. پیاده شدیم، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. هوای مطبوع بهاری، صبح زیبایی را ایجاد کرده بود. چشم به دوردستها افتاد. شعلههای آتش را از خیلی دور میشد دید. وقتی سوار اتوبوس شدیم و بیشتر رفتیم این شعلهها به وضوح دیده میشد. زبانهای از آتش از سطح زمین گرفته تا آسمان. همه نشان از وجود پالایشگاهها و چاههای نفت بود. در دشت خوزستان این آتشها زیاد دیده میشود. عجایبی که من را حسابی محو تماشا کرده بود. بعدها وقتی کتاب تاریخ نفت و نفت شهرهای ایران را خواندم اطلاعات زیادی در خصوص مناطق نفتخیز و نحوهی پیدایش نفت کسب کردم. دود این آتشها مناطق وسیعی را آلوده کرده بود و باعث ایجاد ابری تیره در آسمان میشد.
آفتاب داشت طلوع میکرد. هنوز تا اهواز 200 کیلومتری باقی مانده بود. احساس گرسنگی میکردم. بقچهام را باز کردم تا شاید خوراکی در آن بیابیم. هیچ چیز نبود. از شیراز که میخواستیم اعزام شویم به هر کداممان مبلغی پول توجیبی داده بودند. از راننده خواهش کردم به اولین آبادی که رسیدیم نگهدارد تا صبحانه بخوریم. همینطور هم شد. جایی ایستادیم و آش گرفتیم. حسابی خوشمزه بود. سعی کردم به همراه آن مقدار بیشتری آبلیمو بخورم تا حالم بد نشود. خوشبختانه تا حالا حالم بد نشده بود. شاید شوک ناشی از دوری خانواده و حرکت به سمت جنگ، عامل آن بود. دوباره حرکت کردیم. دیدن روستاهای کنار جاده، مردمانی با لباسهای عربی، گاومیشها و کشتزارهایی که تازه داشتند درو میشدند همگی برایم تازگی داشت. فصل درو در اطراف شیراز خرداد و تیر است اما آنجا در فروردین و اردیبهشت گندمها درو میشوند. چیز جالبتر دیگر، دیدن کودهای گاوی کنار جاده بود که برای آتش تنور چانههایی را درست کرده بودند و گذاشته بودند خشک شود.
به اهواز نزدیک شدیم. شهری نسبتاً زیبا و جذاب. از رود کارون گذشتیم. پلهای آن دیدنی بودند. همیشه فکر میکردم اهواز شهری است جنگی، اما آنچه که میدیدم رفت و آمدهای مردم و حکایت از یک زندگی عادی داشت. تنها تفاوتش با شیراز رفتوآمد ماشینهای سپاه منجمله وانت لندکروز، بسیجیان چفیه به گردن، ریوهای نظامی و حضور کثیری از پادگانهای نظامی بود. چشمم به سیلوی اهواز افتاد. مشخص بود که بمباران شده و از بغل تخریب شده است. به منطقهای به نام «کوت عبدالله» رسیدیم. جاییکه بخشی از بیمارستان سینا اهواز را به پادگان شهید دستغیب تبدیل کرده بودند. محل استقرار لشکر 19 فجر استان فارس بود.
با سلام و صلوات وارد پادگان شهید دستغیب شدیم. ساعت حدود 10 صبح بود. وقتی از اتوبوس پیاده شدم آفتاب تند و هوای سوزان اهواز را حس کردم. هوا گرمتر از شیراز بود. پادگان ساختمانی بود از بلوکهای مجزای آجری که هر بلوکی را به یک واحد و گردانی اختصاص داده بودند و جلو آن تابلو مربوطه را نصب کرده بودند. نیمساعتی را در اختیار خودمان قرار دادند. تشنهام بود. آبی به سر و صورتم زدم و از آب سردکن آنجا آب خوردم. آب اهواز طعم بدی داشت. در کل آب و هوای اهواز دلگیر و خستهکننده است. خوابآلود بودم. خداخدا میکردم که زودتر تعیین تکلیف شویم. بلندگوی پادگان با تُن صدایی خاص افراد را صدا زد: «بسیجیان اعزامی از شیراز جلو ساختمان تعاون تجمع کنند.»
همه به صف ایستادیم. اسامی را تکتک خواندند. پلاک و کارت برایمان صادر کردند. نوبت من شد. پرسیدند چقدر سواد داری؟ گفتم دوم تجربی هستم. گفتند طرح کاد کجا بودی؟ گفتم: «بهداری کوار.» گفتند: «باید امدادگر شوی.» بعد هم نامهای به دستم دادند و گفتند: «برو ساختمان بهداری خودت را معرفی کن.»
ساختمان بهداری یکی از بلوکهای سه طبقهی پادگان بود. بر تابلو آن نوشته بود: «بهداری لشکر 19 فجر» به محض ورودم به راه پلههای ساختمان، بوی سم و دارو به مشامم رسید. طبقه دوم، دفتر بهداری بود. نامهام را دادم و خودم را معرفی کردم. گفتند: «فعلاً در طبقه سوم چند روزی بمانید تا وضعیت را مشخص کنیم.» به آنجا رفتم. اتاقی بزرگ بود که با پتوهای سربازی فرش شده بود. دیوارهای آن پر از نوشته های یادبودی از نام افراد و شهرهای مختلف بود. یکی دو نفر خواب بودند. خسته و خواب آلود بودم. مثل مردهها خوابم برد. نفهمیدم کی بیدار شدم. صدای اذان ظهر به گوش میرسید. هنوز خوابم میآمد. حال مسجد رفتن نداشتم. صدای دلنشین اذان در گوشم طنینانداز بود. به هر سختی بود بلند شدم و به سمت مسجد راه افتادم. به صف نماز جماعت رسیدم. مسجد پر بود از بروبچههای رزمنده. پس از نماز ظهر، صدای خوانندهی تعقیبات نماز، اشکم را درآورد.
به یاد ظهرهای روستایمان افتادم. آن وقت که همگی در زیر سایه درخت انگور وسط حیاطمان مینشستیم و پس از نماز، نهار میخوردیم. با تمام حس به آنجا برگشتم. به یاد پدرم افتادم. به یاد مادرم و برادران و خواهران کوچکترم. یادم آمد که مادرم اکنون فکر میکند من به خانهی خالهام رفتهام و در فیروزآباد هستم. نگرانش شدم و دلم تنگ شد. اشکم حسابی سرازیر شده بود. صدای «قد قامت الصلوه» مکبّر و بلند شدن بغل دستیهایم مرا به صحن مسجد کشاند. با شور و عشق خاصی نماز عصر را هم خواندم.
پس از نماز برای صرف نهار رفتیم. صف نهار طولانی بود. ظرف غذا را برداشتم، نهار را گرفتم و خوردم. هنوز حسابی خوابم میآمد. تلوتلو به صحن مسجد کشیده شدم تا بخوابم. قالیهای کف مسجد و هوای خنک کولرهای گازی آن هر خستهای را جذب میکرد. حسابی خوابم برد. دم دمهای عصر بود که بیدار شدم.
از مسجد بیرون رفتم و آبی به صورتم زدم. دلم حسابی گرفته بود. غروبهای جنوب حسابی دلگیر است. من وارد محیطی جدید شده بودم. افراد جدید، شهر جدید، آب و هوای جدید و خلاصه دنیایی جدید. به خورشید سرخ فام غروب نگاه کردم. من از کودکی در محیطی پر از کوه بزرگ شده بودم. آفتاب از پشت کوه مشرق درمیآمد و در پشت کوه مغرب فرو میرفت. اما اینجا کوهی نبود. گویا خورشید طلوع و غروبش از سطح دشتهای سوزان خوزستان است. رنگ خورشید در غروب قرمز و دلگیرکننده بود ...
حالا روز سوم یا چهارمی بود که از خانه دور شده بودم. خانهی ما فاقد تلفن بود. نمیدانستم چگونه به آنها خبر بدهم. از آمدنم پشیمان بودم. دلگیری، ناراحتی، دوری از خانه، دلتنگی و همهوهمه عواملی بود که قرار را ازم گرفته بودند. هوای گرم اهواز، آب بد مزهی آن، غروب دلگیر و ... همه بر ناراحتیام میافزود. هیچ دوست، رفیق، همشهری و هم محلی هم نداشتم. تنها بودم. تنهایی آزارم میداد. گوشهای نشسته بودم و به آینده مبهم خود و دلتنگی خانواده میاندیشیدم. سن 16، 17 سال سن زیادی نیست. اوج غرور و کمرویی و آرزوهای یک جوان است. حالا درست من در این سن پا به عرصهای گذاشته بودم که ماندنش برایم سخت و رفتنش سختتر بود. باید کاری میکردم. اگر روزهای آینده هم اینگونه میگذشت داغون میشدم. در همین فکر و خیالها بودم که دستی به شانهام خورد. سر بلند کردم. یکی از بچههای دبیرستان شهدای خیبر بود. اسماعیل حیاتی. قبراق و سرِحال. با دیدنش خوشحال شدم. روبوسی کردیم و همدیگر را در بغل گرفتیم. تازه از فاو برگشته بود. خوشبختانه او هم امدادگر بود. با هم به سمت ساختمان بهداری قدم زدیم. اسماعیل بدون اینکه از درون من خبر داشته باشد با آب و تاب از فاو و خط مقدم میگفت، او گفت: «که ماموریت سه ماههاش تمام شده و باید به کوار برگردد.» خوشحال شدم و همان شب نامهای برای خانوادهام نوشتم. نامهای پر از حرفهای شور و عشق و ایمان و اعتماد به نفس. اینکه جایم خوب است، دوستان همکلاسم با هم هستیم و هیچ نگرانم نباشند.
فردا صبح اسماعیل ازم خداحافظی کرد و به سمت شیراز راه افتاد.
چهارمین روز هم در پادگان شهید دستغیب لشکر 19 فجر بیبرنامه به سر میبردم. کمکم داشتم با محیط انس میگرفتم. چفیه و لباسهای بسیجی بر قامتم میدرخشیدند. به خودم میبالیدم. احساس غرور میکردم. گویا خدا داشت دعای مادرم را به سمتم میفرستاد تا روحیه بگیرم. دعاهایی که پس از رسیدن اسماعیل به کوار و دادن نامه به خانوادهام از راه دور برایم ارسال میشد.
یکی از روزها برای قدم زدن در حول و حوش پادگان، ناخواسته وارد بیمارستان سینای اهواز شدم. محیطی نظامی نبود، اما گویا ساختمان پادگان هم متعلق به همین بیمارستان بود که به خاطر جنگ در اختیار سپاه قرار گرفته بود. در خیابانهای پردرخت بیمارستان قدم میزدم که به بسیجی نوجوانی برخورد کردم. گویا او هم مثل من تنها بود. ناخواسته به هم لبخند زدیم و به هم دست دادیم. دوستی دیرینهای از آن روز شروع شد. دوستی که هنوز هم پس از 27 سال ادامه دارد. خودش را حسین قریشی و اهل قیروکارزین معرفی کرد. از آن روز به بعد با هم بودیم.
ماندنم در اهواز یک هفتهای بیشتر طول نکشید. یکی از روزها از بلندگوی پادگان صدایم کردند: «برادر نظرعلی محمدی درب ورودی دفتر انتظامات ملاقات» یعنی چه کسی با من کار داشت. سریعالسیر خودم را به آنجا رساندم. محسن بود؛ محسن افخمی، از بچههای هم کلاسیام. نامه و پیغامی از خانواده آورده بود. خوشحالم کرد. حسابی خوشحال شدم.
دیگر بیتابی نمیکردم .کاملاً با محیط خو گرفته بودم. چند باری هم با حسین داخل شهر اهواز رفتیم و عکسهایی در کنار رود کارون گرفتیم.
چند روز بعد به دفتر فرا خوانده شدم. حسین هم با من آمد. آنجا از اینکه چه آموزشهایی دیدهایم و چه کارهایی بلدیم، سوالاتی کردند. پس از آن نامهای به هر دویمان دادند و گفتند فردا صبح جلو درِ دژبانی آمادهی رفتن باشید. گفتیم کجا؟ گفت: خودتان میفهمید. فردا ساعت 9 صبح صدایمان کردند. حدوداً ده نفری بودیم. پست وانت لندکروز سوار شدیم. ماشین از اهواز خارج شد. به سمت شمال میرفت. نیم ساعتی بعد احساس کردم کوه هایی را میبینم. هوای خنکی به صورتمان میخورد. حدود یک ساعت بعد در شوشتر بودیم. از روی پل شوشتر و رودخانه پرپیچ و خم آن گذشتیم. ساعتی بعد در گُتوند و پادگان پشت سد گتوند بودیم. محلی که دور تا دور آن کوههایی بلند و در میانهی آن رود خروشان کارون جریان داشت. دیدن این کوهها و سرسبزی آنها روحیهام را شادتر کرد. دو هفته در این مکان آموزشهای مختلف نظامی دیدیم. صبحها پس از اذان و خواندن نماز به صبحگاه میرفتم و حدود 2 ساعت بعد برمیگشتیم. دو، کوهنوردی، ورزش صبحگاهی و پیاده روی به همراه شعارهای مخصوص برای آمادگی بیشترمان خیلی مفید بود.
دو هفته بعد دوباره اسماعیل حیاتی را دیدم. تازه از کوار برگشته بود. از حال و هوای مدرسه و شهرمان صحبت میکرد. وقتی فهمید هنوز به خط نرفتهام گفت: «پسر هنوز طعم لذتبخش جنگ را نچشیدهای. کسی که خط نرفته نمیفهمد جنگ چیست! اونجا واقعاً جذاب است.»
فردا صبح با اصرار از فرمانده و خواهش و تمنا به همراه تعدادی از دوستان قرار شد به فاو برویم. شهر فاو کمتر از یک ماهی میشد که به دست رزمندگان اسلام افتاده بود. عملیات کربلای 8 و گذر رزمندگان از اروند، دنیا را متحیر کرده بود و حالا ما باید میرفتیم تا دوستانمان برگردند و نفسی بخورند.
دوباره پشت وانت سوار شدیم. همان مسیر را به اهواز برگشتیم و از آنجا به سمت آبادان راهی شدیم. اولین بار بود که آبادان را میدیدم. اگرچه 6 سال جنگ و آتش توپ و تانک و بمباران تن آن را زخمی کرده بود اما هنوز هم زیبا و جذاب بود. از آنجا گذشتیم و به امالقصر رسیدیم. شهری یا بهتر بگویم روستایی بزرگ در اینطرف اروند با نخلستانهایی زیاد و نهرهایی که در هر کوی و برزن آن امتداد داشت. به ساختمان دو طبقه رسیدیم. به محض پیاده شدن از ماشین، صدای خمپاره و گلولهها را از دور میشنیدم. شب را در ساختمان ماندیم. بالا بودن سطح آب باعث شده بود تا با حرکت خودروها، ساختمان بلرزد.