مادر بیا گم شده پیدا شده
به گزارش شیرازه، شهید حسن صادقی، فرزند اول خانواده ای متوسط از نظر مالی، اما از نظر اعتقادی مذهبی بود که در دوم تیرماه سال 1340 در روستای رونیز از توابع استهبان به دنیا آمد.
مقطع ابتدایی و راهنمایی را در روستا، و دبیرستان را در استهبان گذراند و بیشتر اوقاتش را در مسجد جامع رونیز می گذراند و برنامه های فرهنگی مسجد جامع را همراهی و مدیریت می کرد. صدای خوبی داشت و به شدت به قرآن علاقه مند بود و به همین دلیل ریش سفیدان مسجد خواهان حضور بیشتر این جوان خوش صدا و خوش فکر در مسجد بودند.
به عمویش خیلی نزدیک بود و از نظر اخلاق و منش هم بسیار شبیه بودند و با هم درگیر انقلاب و پخش اعلامیه های امام راحل(ره) شدند که به همین دلیل نیروهای امنیتی رژیم پهلوی به دنبالشان بود. پس سعی می کردند بیشتر در مزارع خود را مخفی کنند.
18 اسفند ماه سال 59 به خدمت سربازی در پایگاه هوایی شیراز اعزام شد و در حین خدمت به صورت داوطلبانه به جبهه اعزام می شود و پس از پایان خدمت هم به صورت داوطلبانه و از طریق بسیج به جبهه های حق علیه باطل اعزام و فرمانده گروهانی در زبیدات می شود.
در مهرماه سال 64 در آموزشگاه افسری ژاندارمری سابق استخدام می شود و پس از گذراندن دوران آموزشی، به جبهه های دهلران و زبیدات اعزام می شود.
دو سال در خط مقدم در زبیدات فرمانده گروهان بود و در 21 تیرماه 67 هم در زبیدات به شهادت می رسد.
آخرین کسی که او را دیده بود، آقای علی شادمانی از همشهریانش است که همان روز به اسارت در می آید و پس از آزادی اینگونه تعریف کرده است: " ماه های آخر، شرایط جنگ مناسب نبود، به همین دلیل شهید حسن صادقی معمولا شب ها را خودش می ماند و پس از نماز صبح، ساعاتی استراحت می کرد.
آن شب من تا ساعت 2 صبح نگهبانی دادم که شهید آمد و گفت وقت تحویل پست است و سرکشی کرد و رفت. پس از نماز، اعلام کردند که شیمیایی زده اند. شهید به ما گفت سریع ماسک بزنید. و خودش رفت. گفتم کجا؟ گفت باید به دیده بان هم خبر بدهم؛ و رفت. "
شادمانی ادامه می دهد: من در همین لحظات بی هوش شدم و وقتی چشم باز کردم، خورشید وسط آسمان بود و حدس زدم ظهر باشد. با دیدن سربازان عراقی، فهمیدم اسیر شده ام.
یکی از نیروها را بعد از مدتها در یکی از اردوگاه ها دیدم. او هم می خواست خبری از "حسن" بگیرد. می گفت پس از اسارت ما، کارت شناسایی حسن را در اردوگاه ما می چرخاندند و می خواستند او را شناسایی کنند. می دانستند فرمانده است، اما نمی دانستند کجاست؟"
سال 84 بود با اعلام اینکه که دیگر هیچ اسیری در عراق نداریم خانواده اش مطمئن شدند که به شهادت رسیده است.
برادرزاده شهید در گفتگو با خبرنگار ما گفت: طبق خبری که به ما دادند، جسد شهید حدود 2ماه پیش شناسایی شده و با توجه به آزمایشاتی که سال 93 از برادران شهید گرفتند، مطابقت dnaداده شد و امروز تشییع می شود.
خانم صادقی افزود: شهید، فرزند اول خانواده بود، دو خواهرش ازدواج کرده بودند و آخرین مرخصی اش را برای ازدواج برادرش آمده بود. وقتی خانواده به او اصرار می کردند که تو هم باید زودتر ازدواج کنی، به شهادت داماد دوم خانواده "شهید غلامرضا کمالی" که از دوستان نزدیک هم بودند اشاره می کرد و می گفت: غلامرضا تازه شهید شده و من اصلا شرایط خوبی ندارم و تا پایان جنگ و مشخص شدن تکلیفم ازدواج نمی کنم.
بردرزاده شهید می گوید: نامه های زیادی بین این دو شهید رد و بدل شده که این نامه ها موجود است؛ اگرچه به دلیل نم و رطوبت، کمی ناخوانا شده اند.
نگید برو گم شو...گم شدن درد بدیه
خانم صادقی در ادامه به ذکر خاطره ای از مادر شهید می پردازد و می گوید: شهید حسن صادقی فرزند اول خانواده بود به همین دلیل هم از نظر عاطفی خیلی به مادرش وابسته بود. مادر شهید، خیلی صبور و ساکت بود و کم پیش می آمد از دوری پسرش گلایه کند. اما وقتی ما بچه بودیم و حین بازی با هم دعوایمان می شد و به هم می گفتیم: "برو گم شو" مادربزرگ همیشه با بغض سنگینی می گفت: "نگید برو گم شو...گم شدن درد بدیه" همیشه انتظار می کشید اگرچه باورش شده بود که بعد از 30 سال دیگر پسرش نمی آید.
وی ادامه می دهد: پدربزرگم هم مرد صبوری بود. وقتی شهدا را، دوستان و هم سن و سالان عمویم را می آوردند، هیچوقت ندیدیم گریه کند. اما ما روزی بعد از تشییع یکی از این شهدا به مغازه نانوایی پدربزرگ رفتیم، دیدیم گوشه ای نشسته و در تنهایی خودش اشک می ریزد.
به گفته برادرزاده شهید، شهد صادقی علاقه زیادی به فوتبال داشت. در کنار کمک به پدرش در کشاورزی، زمینی را برای فوتبال پیدا می کردند، بعد از کار می رفت با تراکتور زمین را برای بازی صاف می کرد. وقتی به خانه می آمد، سرتاپایش پر از خاک بود. جمع کردن جوانان و ایجاد یک فضای سالم و استفاده از حضور روحانیت به دور از عمال رژیم، از اولویت های شهید در زمان انقلاب بود.
وی افزود: مادربزرگ در یک جعبه تمام وسایل شخصی عمو را جمع کرده بود به این نیت که اگر برگردد، از وسایلش استفاده کند؛ تا زمانی که اعلام کردند دیگر اسیری در عراق نداریم. از آن به بعد، این صندوقچه را به برادرم که از نظر ظاهر و اخلاق و منش بیشترین شباهت را به عمویم دارد تحویل داد. و امروز پس از 31سال، عمو آمد؛ اما نه مادربزرگ هست و نه پدربزرگ، آنها سال 92 به رحمت خدا رفتند و شاید زودتر از ما پسرشان را دیدند.
خدایشان رحمت کند. راه شهدا پر رهرو