پنج شنبه ها با شهدا؛
شهیدی که دوست نداشت ذره ای از وجودش بر روی زمین باقی بماند
شهید حبیب روزیطلب دانشجوی جامعه شناسی در دانشگاه تهران و استاد اخلاق بود که راهی جبهه شد. او در عملیات محرم يک خط شکن به تمام معنا بود که با رشادت و شجاعت کم نظير در مقابله با بعثيون به شهادت رسید.
سرویس ایثار و شهادت پایگاه خبری تحلیلی شیرازه، شهيد حبيب روزيطلب متولد 1339 هجري شمسي در خانواده اي مذهبي در شيراز ديده به جهان گشود. از 7 سالگی به مدرسه رفت و دوره ابتدايي و راهنمايي را گذراند.
حبیب از دوران نوجوانی به مسجد می رفت و به نماز اول وقت در مسجد به صورت جماعت بسیار مقید بود. دوستانش می گویند هیچ وقت یاد نداریم که حبیب نماز شبش ترک شده باشد او دائم الذکر بود به طوري که شب هنگام خواب هم لبانش در حال ذکر گفتن بود . از دروغ ، غيبت ، تهمت ، سخن چيني بي زار بود و از اين نظر در بين قوم و خويش و دوستان الگو بود . با قرآن مأنوس بود و همه جا اين کتاب مقدس را با خود حمل مي کرد .
او دوران دبيرستان را در مدرسه شاهپور گذراند و موفق به اخذ دیپلم شد. همان سال در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته ی جامعه شناسی تهران پذیرفته شد. در زمان تحصیل در دانشگاه هفته اي دو سه روز به قم مي رفت و در حوزه علميه به يادگيري علوم اسلامي مي پرداخت .
با آغاز انقلاب اسلامي در سال هاي 1356 - 1357 همراه با خانواده بر عليه شاه تظاهرات می کرد و به واسطه فعاليت هاي مختلفی که در این عرصه داشت همانند پخش اعلاميه هاي حضرت امام و... تحت تعقيب ساواک بود.با پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي مدتي را در جهاد و سپس در اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان به فعاليت و سخنراني پرداخت با شروع جنگ تحميلي او از همان ابتدا راهي جبهه هاي جنوب گرديد و دوستان و آشنايان را نيز به اطاعت بي چون و چرا از آيت الله حضرت امام خميني ترغيب و تشويق به رفتن جبهه ها مي کرد و مي گفت دانشگاه واقعي آنجاست .با آغاز جنگ تحميلي راهي جبهه هاي نور عليه ظلمت گرديد و در عمليات هاي مختلف شرکت کرد .
در اینجا به ذکر آخرین ساعات و آخرین لحظات که در بیان ما مورد اشاره ای می شود باشد که بتواند معرف شخصیت «حبیب» باشد
بعد از ظهر 22 محرم 1361 است در اطراف پاسگاه شرهانی او را دیدم مثل غریبه ها می نمود.
آنکه می گفت و می خندید امام معلوم بود که در میان جمع و دلش جای دیگر است . مامور حمل مهمات شده بود برای همه ی ما که با وی آشنائی داشتیم واضح است که با روح لطیف، دل پر شور و سر پرعشق او عمل مهمات چندان سازگار نبود. آری حبیب که ساعت ها می نشست و با عشق طلوع و غروب خورشید را تماشا می کرد همان حبیب که شبانه روزش را با قرآن مانوس بود همان حبیب که شبهایش را با صحیفه ی سجادیه می گذراند و روزهایش را با حافظ ،اینک یک نظامی تمام عیار شده بود یک نظامی عاشق همچون اسوه هایش در کربلا.
حبیب جبهه را بادیدی خاص می نگریست گاه با تعبیری لطیف می گفت که «وادی مقدس طوی همین جاست» جبهه را سرزمینی می یافت که بوئی از بهشت یافته است . اصلا بوی بهشت را در جبهه استشمام می کرد جبهه را به معنای واقعی دانشگاه خداشناسی می دانست در یادداشت هایش درباره جبهه می نویسد :
« به دریای رحمتی وارد شده ایم و در آن دریا پاک شدن خویش را و زدوده شدن غبارهای قلبمان را با تمام وجود حس می کنیم.»
شب شهادت حبیب در پوست نمی گنجید یک پارچه شور و شعف و عشق شده بود . همه از شمع وجود او نور می گرفتند و همه از حرارتش گرم می شدند .
در آن شب هوای سرد ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. حبیب گفت: «زود پتو را بردار تا زیر ماشین برویم»
با خنده ی مخصوص خودش گفت: «چقدر خدا به ما نعمت داده است. دیگر در زندگی هیچ گاه ممکن نیست که این نعمت گیرمان بیاید در جبهه که هستیم ، خمپاره که می آید، هوا که سرد است، باران هم که می بارد، دیگر چه می خواهیم...» بعد هم لبخند می زد که از وضعیت موجود زیاد دلخور نباشیم . اما این یک شوخی یا تعارف نبود حبیب واقعا خود را غرق در نعمت می دید در یادداشتهایش می نویسد: «ما همیشه زیر باران رحمت خدای رحمان بوده ایم و حس نمی کرده ایم، نمی فهمیده ایم اینجاست که خدا را به خود نزدیکتر از همه وقت درک می کنیم. آدمی وقتی غرق در گناه است وسائل پیوندش با خدای متعال که طاعات و فرمانبرداری ها باشند قطع می گردد جز اینکه رحمت حق دوباره آنها را وصل کند.
«اذان حبیب»
سحر با صدای اذان او همه بیدار شدند (عجلو بالصلوه یا اولیاء الله) او شنیده می شد. حبیب معتقد بود که این برادرانی که در جبهه هستند به فرموده ی حضرت علی (ع) هم اولیاءالله و بلکه اولیاء خاص خدا هستند آنجا که فرمودند " جهاد دری است از درهای بهشت که خدا آن را بر اولیاء خاص خودش گشوده است .
نماز صبح را به اصرار برادران به جماعت با حبیب خواندیم در سجده زمزمه می کرد اللهم انی اسئلک راحه عند الموت والمغفره بعد الموت و العفو عندالحساب...بعد از نماز زیارت عاشورا داشتیم و امروز صبح حبیب روضه ی آخرین لحظات امام حسین (ع) را می خواند از وداع آخر امام حسین (ع) می گفت از گودال قتلگاه... خوب یادم هست که داشت روضه ی سینه ی آقا را می خواند و می گفت این خونی که بر سینه ی امام جاری شد همان خون دلی بود که یک عمر در دل داشت و اینک امام آن خون را دل را از سینه ی مبارک خود جاری می ساخت ...
سپس حبیب به اینجا رسید که زینب (س) را به حسین (ع) قسم داد که از خدا بخواهد ذره ای از خون حسین (ع) را در دل ما و ذره ای از درد او را در سینه امان بیندازد.
هنوز روضه تمام نشده بود که خبر آوردند برادران تیپ امام حسین (ع) در تپه ی 175 احتیاج به کمک دارند . عراق برای گرفتن آن تپه پاتک زده است. اولین نفری که داخل ماشین شد حبیب بود حدود 7 الی 8 نفر بودیم به منطقه رسیدیم بوی باروت فضا را کاملا پر کرده بود پیراهنش را درآورد. یک زیر پیراهن سبز به تن داشت این کندن پیراهن عطش او را به سبکی نشان می داد مگر نه اینکه گفته بود «جسمم برایم سنگینی می کند» پس بعید نیست پیراهن جسم را هم بدرد و جان را به جانان
بسپارد آنقدر سریع می دوید که حسابی از از او عقب افتاده بودیم آری حبیب می رفت که سیراب شود می رفت که صاحب خبر شود .ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی ، تا راهرو نباشی کی راهبر شوی. و حبیب می رفت تا به وجه خدا نظر کند که شهید نظر می کند به وجه الله آری او از همه مقدم تر بود یک صف شکن شده بود . خواست آرپی جی را شلیک کند که شلیک نشد آخر آنقدر باران خورده بود که عمل نمی کرد او را انداخت و کلاشینکف را برداشت و آماده شلیک شد ناگهان صدای الله اکبر، و دیدم چشمها را بست به آرامی اسلحه را زمین گذاشت دستها را محکم به جلو دراز کرده بود گوئی کسی یا چیزی را در بغل گرفته است . چهره اش حالت خاص داشت من این حالت چهره ی او را فقط در در تشهد و در سلامهای نمازش دیده بودم.
آری او می گوید «ما با آمدنمان به جبهه آماده ی رزم و در انتظار پیروزی و شهادت عملا گواهی می دهیم که ائمه ما علیهم السلام اوصیای بر حق پیامبر بزرگوارند و دوازدهم ایشان حضرت مهدی (عج) از دیده ها غائب است و فردای نزدیک با خونمان ولایت نائب بر حقش امام خمینی را شهادت می دهیم باشد که بپزیرد کاش نه یک جان و دو جان که هزارها جان داشتیم تا در پای ولایت این رمز بزرگ خلقت و ستون محکم و بپادارنده ی انقلاب اسلامی بریزیم تا روز به روز بارورتر شود.
آری معلوم بود که تیری به سینه اش نشسته است مقداری چرخید فکر می کنم پاها را رو به قبله کرد بعد به پشت خوابید دستهایش بسوی آسمان بلند بود دیگر چیزی ندیدم کفار بعثی بر سر تپه حاضر بودند و از هر طرف برادران را زیر آتش گرفته بودند جمع 7+8 نفری ما نیز برگشته بود و تنها جسد حبیب شهید بود هیچ کس نمی داند که چرا؟ چطور و هیچ کس نمی داند که چه شد آیا جسدش برجای ماند.
او در خاطراتش می نویسد:
«صبح پنج شنبه بر سر تربت شهیدان رفتیم اول بار است که با مادرم به زیارت شهدا می روم بر سر قبر شهدای تازه به خاک سپرده شده می رویم جسمشان را می گویم بعضی ها جسمشان هم به آسمان می رود بعض که جسمشان هم از جنس روحشان می شود آنهائی که جسمشان از جنس روحشان می شود قبل از رفتنشان هم اینجا دیگر صحبت ناجنس برایشان عذابی الیم می شود بگذریم خدا کند که جسم ما هم برجای نماند این را بارها به بچه ها گفته ام هیچ دلم نمی خواهد از جسمم هم ذره ای بر خاک بماند رجعت به طرف خدا حق است و این حق هر چه تمام عیارتر ، حق تر به بچه ها گفتم اگر از جسمم اثری ماند بر آن سنگی نیندازید و اگر سنگی گذاشتید بر روی آن اسمم را ننویسید»
بدینسان بود که حبیب روزیطلب که عمری روزی شهادت را ، لقاء الله را ااز خدا طلب کرده بود به آرزوی خود رسید و در 19 آبان ماه سال 1361 در عمليات محرم تپه 175 شرهاني همانگونه که خود می خواست مفقود الجسد گرديد .
نظرات بینندگان