کد خبر: ۱۵۲۴۷۱
تاریخ انتشار: ۱۹:۱۹ - ۱۲ بهمن ۱۴۰۰
داستان انقلاب از زبان مردم فارس:

وای به حال کسی که کفش فوتبالی به پا یا عمامه به سر داشته باشد!

ماموران ساواک سراسر حیاط مسجد رو گرفته بودند، با یک نگاه حیاط مسجد پر بود از آدم‌هایی که دستشون کابل و چوب و زنجیر و....بود.یکی از ماموران داد زد وای به حال کسی که کفش فوتبالی به پا یا عمامه به سر داشته باشد. من هم که کفش فوتبالی به پا داشتم. از بیرون یکی از مامورها داد زد و قسم خورد که بیاید بیرون و کاری با شما نداریم. من هم پشت سر بقیه بیرون اومدم که یک دفعه باتوم خورد تو سرم...
به گزارش سرویس سیاسی شیرازه، فهم حقایق زمان انقلاب و شنیدن حال و هوای خاص آن دوران، تاثیر زیادی بر درک صحیح از چرایی انقلاب اسلامی بوسیله مردم را خواهد داشت. در زمانه‌ای که هجمه‌های تبلیغاتی پوشالی، سعی در تطهیر چهره ناموزون حکومت پهلوی دارد، مبارزانی وجود دارند که با روشنگری و بیان حقایق، سعی در به تصویر کشیدن چهره واقعی حکومت پهلوی و وقایع اتفاق افتاده درآن دوران می‌کردند تا جایی که دیگر شبهه‌ای برای چرایی انقلاب وجود نداشته باشد.
بر همین اساس گفتگویی داشتیم با مبارز انقلابی، عزیز فقیهی راد تا با شنیدن خاطرات آن دوران و نزدیک شدن به حال و هوای خاص آن زمانه، از اوضاع و حقایق اتفاق افتاده بیشتر آشنا شویم.

ساواک ورزشکاران و قهرمانان را مجبور می کرد تا با آن‌ها ارتباط داشته باشند...

عزیز فقیهی راد متولد بوانات روستای فخرآباد؛ از کودکی به شیراز مهاجرت کردیم و فقط برای ماه‌های محرم و رمضان برای مراسم مذهبی به بوانات می‌رفتیم. روحانیونی از طرف آیت الله گلپایگانی به روستا می آمدند که مبارز بودند از جمله: آقایان بخشی، عرشی، دنیایی و داوری. سال 1342 در یک بستنی بندی  به نام آقا ماشاالله مشغول به کار بودیم. در آن زمان انقلابیون مغازه مشروب فروشی و سینما را در چهارراه مشیر به آتش کشیده بودند و ما هم برای تماشا به آن‌جا رفته بودیم. 

روزها در یک نانوایی کار می‌کردم و در مدرسه شبانه‌ای به نام سقراط درس می‌خواندم، کشتی هم کار می‌کردم سال 53 مسابقات جوانان بود و در مسابقات رتبه اول را کسب کردم و به مسابقات مشهد دعوت شدم ولی در مسابقات مشهد شرکت نکردم چون در آن زمان ساواک  قهرمانان و ورزشکاران را مجبور می‌کرد که با آن‌ها در ارتباط باشند.


نوار امام (ره) توی جورابم بود...     

نوار امام توی جورابم بود و یه نوار قرآن هم دستم گرفته بودم، یه دفعه یه ساواکی مچم رو گرفت و همون موقع ناصر ذوالقدر که همراه ساواک بود منو شناخت و گفت میشناسمش؛ ساواکی گفت بالا چه خبر بود؟ گفتم هیچ خبری نبود من رفته بودم کتابخانه نوار قرآن بگیرم. 

گذری بر مبارزان انقلابی/ وای به حال کسی که کفش فوتبالی به پا یا عمامه به سر داشته باشد

شناسایی ساواکی‌ها...!!!

اون زمان فلکه شهرداری یه نانوایی بود و بنده برای اینکه ساواکی هایی که میان نانوایی خرید می‌کنند رو بشناسم به اونجا رفته بودم. یه پسر دایی هم داشتم که سرباز ساواک بود، این بنده خدا ساواکی ها رو میشناخت، بعضی اوقات همراه همین پسر داییم می‌رفتم که بهم بگه چه کسانی ساواکی هستن تا گیر نیوفتیم.

خانم تیمسار جنبانی میخواست نماینده مجلس بشه و در باغ عفیف آباد سخنرانی داشت. پسر داییم گفت بیا بریم باغ عفیف آباد مامورهای ساواک هم بودند. منم یه شلوار پاچه گشاد با یه پیراهن آستین کوتاه گل منگلی پوشیدم و رفتیم باغ؛ وقتی رسیدیم اونجا پسر داییم آمار افراد ساواکی رو به من داد تا چهره هاشون رو بشناسم و توی عملیاتها اگه دیدمشون لو نرم.

یکی با دسته بیل یکی با زنجیر، یکی با  کارد و اسلحه و...

یک روز درگیری 5 رمضان مسجد نو شد و من با دوچرخه به مسجد آمده بودم، تو مسجد قبا آقای موحد سخنرانی می‌کرد؛ خیلی شلوغ بود. دم در ایستاده بودیم، یه دفعه دیدم سر کوچه چند تا ریو ارتشی ایستادن . آقای جوانمردی داشت روضه میخواند که صدای تیراندازی همه جا را پر کرد و گاز اشک آور زدن داخل مسجد، خیلی از آشناها و فامیلام در مسجد حضور داشتند همینطور بچه های خواهرم ، مادرم و برادرم و ...حدودا 50 یا 60 نفر از اقوام و آشنایانم در آن جلسه حضور داشتند، گاز اشک آور که زدند با آب خاموشش کردیم .

 بعد برای اینکه ارتشی ها وارد مسجد نشوند بهشون حمله کردیم،  ارتشی‌ها عقب نشینی کردند و همراهشون چند تا کماندو ناشناس هم بود. یه دفعه یه پیرمرد ناشناس جوونای مسجد رو صدا زد و گفت بیاید که کار داریم باهاتون؛ جوان‌ها به خیالشان که آقای پیشوا صدا زده حمله را ول کردند و برگشتند داخل مسجد و به همین دلیل ارتش توانست وارد مسجد بشود، تیراندازی هم شروع شد و دو نفر همانجا زخمی شدند . 

یکی از زخمی ها پسر ده بزرگی بود،  چند نفر دیگه هم تیر خوردند و احمد مفتاحی هم آنجا شهید شد . برادرم رو دیدم و سراغ مادرم را گرفتم؛  گفت رفته داخل شبستان ، یه عده تو شبستان همینجور نگاه می‌کردند و به اهل مسجد کمک نمی‌دادند  یه دفعه یه دختر جوان با جیغ و زاری آمد توی شبستان و کمک خواست از جمعیت، آن عده هم به جمع کمک کننده ها پیوستند  و دوباره تیراندازی شدت گرفت . پسر آقای پیشوا هم تیر خورده بود و ما هم داخل گیر افتاده بودیم . سراسر حیاط مسجد رو گرفتند،  یه نگاه کردم دیدم یکی با دسته بیل، یکی با زنجیر و کارد و اسلحه و ... و کل مسجد رو پوشانده بودند.

 یکی از مامورها داد زد وای به حال کسی که کفش فوتبالی پاش باشه یا عمامه سر داشته باشه، منم کفش فوتبالی پا کرده بودم. دو تا از ساواکی ها دم در مسجد با کابل ایستاده بودند؛ قسم خورد و گفت بیاید بیرون کاری با شما نداریم، منم بعد از چند نفر رفتم بیرون که یه دفعه یه باتوم آمد توی سرم و بعد بلندم کردن تو هوا و انداختنم توی حوض.  دور تا دور حوض با باتوم و چوب وایساده بودن،  منم وسط حوض با سر خونی، یه دفعه یه ارتشی با آجر زد تو پهلوم . با اسم امام زمان(عج) شروع کردم دویدن و از یه گوشه راه باز شد؛ رفتم پشت درخت دو نفر با باتوم امدند که منو بزنند بعد دیدند سرم خون میاد و نزدند .

ورودی مسجد یه ماشین گذاشته بودند و هرکسی رو که می‌زدند می‌انداختند تو این ماشین،  رسیدم در مسجد سرهنگ الله یاری دستم رو گرفت، با ذکر یا صاحب الزمان(عج) دستم رو کشیدم و فرار کردم و خودم رو انداختم توی جمعیتی که در کوچه ها جمع شده بودند و بعد حاج خسرو عابدی و مرحوم رحیم قائد شرفی منو دیدند و بردند تو یه خونه ی پشت مسجد...

ارتباطات فامیلی ساواکیان با یهودی‌ها

یک روز توی کشتی کمرم ضرب دیده بود؛ آقای فیلی بهم آدرس عکاسی شاهی را دادند و گفتند  برو اونجا برای مداوا و بگو آقای فیلی منو فرستاده پیش شما. خلاصه با زردچوبه و تخم مرغ گذاشت روی ضرب کمرم؛ حرف تو حرف که شد گفت برادر آقای فیلی آمده یکی از اقوام ما را به همسری گرفته است. پرسیدم برادرش شغلش چیست؟ گفت مامور دولته و من اینجا احتمال دادم که ساواکیه؛  اینجا احتمال ارتباط ساواکی ها با یهودیان برای من آشکار شد.

مادر یکی از مامورین ارتش شاه همسایه‌ها رو خبر می‌داد برای تظاهرات...!!!

درگیریها در مشهد افزایش پیدا کرده بود و ساواکی ها رو اعدام می‌کردند در این بین، مادر یکی از همسایه ها که فهمیده بود دارن ارتشی ها و ساواکی ها رو می‌کشند از روز بعدش تو کوچه علیه شاه شعار می‌داد و در خونه ها در میزد و همسایه ها رو خبر می‌کرد برای راهپیمایی علیه شاه(از ترس اعدام‌های اتفاق افتاده...!)

چادرش رو پر تا پر اعلامیه می‌کرد...

شاه رفت و بختیار آمد . شهید سقفی و آقای ولا قبل از انقلاب با ما بودند؛ یه خانمی بقل خونمون بود و میومد تظاهرات ، چادرش رو پر تا پر تا کمر اعلامیه میکرد و در جمعیت پخش می‌کرد. 

گذری بر مبارزان انقلابی/ وای به حال کسی که کفش فوتبالی به پا یا عمامه به سر داشته باشد

سربازی در خانه‌ی سرهنگ‌ها به عنوان نوکر...!

آن زمان هر سرهنگ یکی دوتا گماشته داشت که از سربازها انتخاب می‌شدند و کارهای خانه رو به جای خدمت سربازی انجام می‌دادند؛ یه جورایی میشد بگی نوکر بودن. تو نونوایی یه شاطری داشتیم یزدی بود به سرباز سرهنگ گفت ول کن برو که دارند می‌ریزند خونه های ارتشی ها رو آتش می‌زنند... 
یه روز زن سرهنگ آمده بود نان بگیره؛ ازش پرسیدیم که گماشته تون کجاست گفت رفته مرخصی و دیگه نیامده، فرار کرده... پرسیدیم سرهنگ چطوره؟ گفت خودش رو زده به مریضی تو خانه هست و به این بهانه نرفته بود زرهی.

پسر رضا کچل بدجوری افتاد تو هچل...

یک شب شهید دستغیب در حال سخنرانی بود که ساواک با گاز اشک آور حمله کرد و جمعیت متفرق شد . در مسجد یه پیرزنی چادرش رو آتش زد که تاثیرات گاز اشک آور کم بشه و این شعار رو هم سر می‌داد: پسر رضا کچل بدجوری افتاد تو هچل؛ علی اکبر رستمی هم با ما بود و توی همین جریان به حدی با باتوم زده بودند تو سر رستمی که شهید شد.

عملیات خیبر و رییس یکی از ادارات شاه در صف رزمندگان...!

رییس یکی از ادارات که طرفدار شاه بود و طرفداری می کرد رو در نانوایی نصیحت می کردم که دست از طرفداری از شاه بردارد ولی گوش نمی‌داد . زمان جنگ عملیات خیبر بود و در تیپ امام سجاد(ع) حضور داشتیم یک دفعه دیدم پیرمردی روی خود را آن طرف می کند جوری که من او را نشناسم، ولی من شناختمش و بهش آشنایی دادم . با خیال اینکه لو رفته و همه می‌فهمند که او رییس یکی از ادارات زمان شاه در گذشته بود، ترسید؛ ولی کاری با او نداشتم، پیشانی اش را بوسیدم و  گفتم خیلی خوشحالم  که شما را اینجا می‌بینم و کنار رزمندگان مشغول به جنگ می باشید.

شش ماه زندانی به خاطر شنا نکردن...!

زمان شاه شنیدم که یک دختر دانشجو را مجبور کرده بودند که در استخر مختلط شنا کند. آن دختر هم نرفته بود . دختر را اخراج  و پدرش را هم 6 ماه زندانی کردند.

عمل شنیع نیروهای انتظامی زمان شاه...

یکی از رییس های کلانتری جوانان و زنان مردم رو دستگیر می‌کرد و اعمال شنیع با آن‌ها انجام می‌داد....

پخش اعلامیه لابلای خاک‌شیر و دارو گیاهی...

سید معجز در آن زمان کار تکثیر نوار را انجام میداد و من با دوچرخه و همان لباس کار نانوایی نوارها رو پخش می‌کردم، در آن زمان هم شاطر نانوایی بودم هم راننده تاکسی و در کنارش کار خرید و فروش زمین هم انجام می‌دادم و به دلیل شغل‌هایی که داشتم و وضع مالی مناسب، خودم نوارها را می‌خریدم. یکی از روش‌های پخش اعلامیه، رد و بدل کردن آن در بسته های عطاری بود که لابلای داروهای گیاهی و... اعلامیه رد و بدل می شد.

گذری بر مبارزان انقلابی/ وای به حال کسی که کفش فوتبالی به پا یا عمامه به سر داشته باشد

سه دلیل انقلاب مردم از نگاه مبارز انقلابی

مردم آن زمان به خاطر 3 چیز انقلاب کردند : 1_متمرکز بودن قدرت در دست شاه و خانواده و اطرافیانش.
2_ورود روحانیت در جامعه و فداکاری کردن آن‌ها به خصوص شاگردان آیت الله العظمی گلپایگانی در قالب ارسال روحانیون به نقاط مختلف برای روشنگری
3-ظلم و شکنجه ای که از حد گذشت

به عنوان سخن پایانی، مبارزات نیروهای مردمی با محوریت امام(ره) به دلیل وجود مشکلاتی بود که در سطح جامعه گرفتار آن بودند و در راستای پیشبرد اهداف خویش از جمله آزادی در بیان، عقیده و مذهب و حفظ استقلال سیاسی کشور، خیزش کرده و با هدف رهایی از ظلم و ستم و حاکمیت دین در عرصه جامعه، قیام نمودند.

انتهای پیام/ ر









 


نظرات بینندگان