گفتگو با «ام البنینِ» شهید آباد/ یک دو سه چهار، یعنی تعداد پسرهایم که شهید شدند!
«الحمدلله جای بَد نرفتهاند، لیاقتش را داشته اند» جواب کوتاه او به کسی است که می پرسد: از رفتن بچه ها ناراحت نیستی؟!
خدا در و تخته را خوب جور کرده! حاجی هم دست کمی از همسرش ندارد. ساکت است و با صفا. برای شهادت بچه ها هم گریه نکرده. حافظ قرآن است. می گوید: اگر مریض نشده بودم بیشتر از این 7 جزء حفظ می کردم.
این ها فقط گوشه ای است از عظمت آدم های آسمانی این قطعه از خاک. خاکی که قبل از انقلاب به «چم بیان» معروف بوده و در جریان سفر آیتالله مهدوی کنی در سال 62 نامش شد شهید آباد. وقتی 150 کیلومتر از شیراز به سمت شمال استان فارس بروی این قطعه از بهشت خودنمایی می کند.
ترکیب جمعیت این جا هم خیلی جالب است. فامیل اکثر مردم «اکبری» است و کوچک و بزرگشان: «علی اکبری». یک خانواده چهار شهیدی (محمد شفیع، نورالدین، هدایتالله و عینالله اکبری – فرزندان یدالله) یک خانواده سه شهیدی (آیتالله، امانالله و فرجالله اکبری – فرزندان پرویز)، پنج خانواده دو شهیدی و ۲۵ خانواده تک شهیدی دارد. آیت الله حایری شیرازی روزهای جنگ وقتی به شهید آباد آمده بود گفته بود: «من هیچ مردی در روستا ندیدم» چرا که همه به جبهه رفته بودند.
شیرازه گفتگوی زیر را تقدیم می کند به ساحت مقدس مادر چهار شهیدی که صدای ناله جانسوز او هنوز از پنجره های غربت گرفته بقیع به گوش می رسد؛ تقدیم به خاک پای ام البنین و عاشقان عباسش!
مادر شهیدان اکبری با صبر و حوصله تعریف می کند. می گوید: شهید محمد شفیع در اصفهان درس طلبگی می خواند وقتی که جنگ درکردستان شروع شد عازم کردستان شد و موقعی که جنگ ایران و عراق راه افتاد از کردستان به جنوب کشور عزیمت کرد. با توجه به مشکلات فراوان در مقابل دشمن بعثی ایستادگی کرد و ایشان جزء گروه خط دار (مدافعان) خونین شهر بود.
از محمدشفیع پرسیدم چرا دستانت تاول زده، سکوت کرد!
در آن زمان بنی صدر، رئیس جمهور بود و به عزیزان سپاه و نیروهای مردمی کمکی نمی کرد ولی آنان باهمه کمبودها از قبیل غذا و مهمات دست و پنجه نرم می کردند. شنیدم آنها از طریق حفر کانال های زیرزمینی به دشمن نزدیک و ضربه می زدند تا اینکه امام خمینی(ره) رهبرکبیر انقلاب طی حکمی بنی صدر خائن را برکنار و ضربه زیادی به دشمن وارد شد.
شهید محمد شفیع فردی بود اهل نماز. او هیچ وقت صحبتی در رابطه با کارهایی که در جبهه انجام می داد به میان نمی آورد. بعد از شهادت ما از طریق همسنگرانش این خاطرات را بدست آوردیم.
کمی فکر می کند و می گوید: یک بار از جبهه برای دیدنمان آمد. دستهایش تاول زده بود. پرسیدم چرا دستهایت تاول زده است؟ دستش را پنهان کرد. پدرش گفت: در جبهه سنگر میکَند. من نمیدانستم سنگر یعنی چه... محمدشفیع خیلی مظلوم بود و کمرو. خبر شهادش که رسید پسر دومم دستهایش را بلند کرد و گفت: خدایا شکرت!
هدایت الله از جبهه لباس و کفش نمی گرفت
مادر که صحبتش گل انداخته می گوید: فرزند دیگرم شهید هدایت اکبری دوران تحصیلش را در سعادت شهر در منزل اجاره ای با دوستان و برادرانش پشت سرگذاشت. صاحب خانه اشان برای من تعریف کرد که هر روز صبح وقتی هدایت الله شروع به قرآن خواندن می نمود من از کار و زندگی دست می کشیدم و به صوت قرآنش گوش می دادم. همکلاسان او می گویند در زمان طاغوت هدایت الله نمازش ترک نمی کرد و در عملش خلوص خاصی حاکم بود.
حاج خانم می گوید: هدایت الله از نظر اخلاق و رفتار نمونه بود و دیگران را شیفته خود می کرد. هنگامی که در شهیدآباد ده، دوازده نفر شهید شده بودند، می گفت: بی وضو در شهیدآباد گشتن جرم است! خودش به این حرف کاملاً پایبند بود و عمل می کرد.
مدتی که جبهه بود چندبار زخمی شد، ولی از جبهه دست نکشید. یادم هست از جبهه لباس و کفش نمی گرفت و لباس های کهنه را وصله می کرد و می پوشید. وقتی به او می گفتم حداقل کفش نو بگیر چون می خواهی راه بروی باید کفش مناسب پایت باشد، می گفت همین کفش ها و لباس ها خوب است. آن قدر بزرگوار بود که هیچ موقع کارهای شخصی خود را به خواهرانش نمی سپرد و خودش انجام می داد. هدایت در گردان فجر، تیپ المهدی در عین خوش به درجه شهادت نائل شد.
آقای هاشمی باور نمی کرد؛ می پرسید یعنی هیچ کدام نوه ات نیست؟!
نوبت به شهید سومش نورالدین که می رسد می گوید: بعد از اعزامش به جبهه چندبار زخمی شد ولی به خانه نمی آمد. مدت طولانی در جبهه بود و در تاریخ 26/12/63 فرزندم شهید شد.
یک وقتی رفتیم پیش آقای هاشمی. آن موقع رئیس جمهور بود. باور نمیکرد که هر چهار نفر، فرزندانم بودهاند! گفت: هیچکدام نوهات هم نیست؟ گفتم نه، همه بچههایم هستند!
بچه ها با نان خالی روزه می گرفتند
بچههایم خیلی زحمت کشیدند. تلاش کردند و سختی کشیدند. با نان خالی، بدون هیچ چیز دیگر روزه میگرفتند. چیزی هم نداشتیم. این خانه قدیمی را خودشان ساختند. با دستان خودشان خشت زدند و روی هم گذاشتند.
شهید آخر، پسر بزرگتر
حال و روز پیرزن و پیرمرد دیدنی تر می شود وقتی از شهید چهارمشان می گویند. «پسر بزرگترم دورتر از همه شهید شد!» این را مادر می گوید و اضافه می کند: برای حاج عینالله خیلی گریه کردم چون خودم هم یتیمی کشیده بودم. اگر چه پسر بزرگ خانوادهمان بود، اما پیش از او سه فرزندم شهید شده بود. پدرش برای رفتن عینالله به جبهه خیلی مخالفت کرد، چون تنها بچه باقیماندهمان بود و خودش هم دو تا بچه کوچک داشت.
حاج خانم سکوت می کند و حاجی ادامه می دهد: حاج عین الله پاسدار بود. جزء هسته اولیه تشکیل دهنده سپاه دهبید. بارها به جبهه رفت. مسئولین ساه بعد از شهادت برادرانش از عزیمت او به جبهه ممانعت می کردند. حتی فرمانده سپاه در منزل خودمان گفت: به هر دری میزنم که حاجی را نگه داریم حاضر نمی شود در اینجا خدمت کند و مرتب درخواست اعزام دارد.
عین الله تا اجازه جبهه رفتن نگرفت، به مکه نیامد!
مسئوولین و مقامات بالاتر هم تعیین تکلیف کردند. حتی شهید محلاتی دستور اکید داده بود از رفتن به جبهه خودداری کند مگر با رضایت ما. تا اینکه از طرف بنیاد شهید سهمیه اعزام به حج به ما دادند. نورالدین هنوز شهید نشده بود. هنوز نرفته بودیم که نورالدین هم شهید شد. حاج خانم تا آن روز مشهد هم نرفته بود. طبیعی بود باید یکی من و مادرش را همراهی می کرد. هر چه پافشاری کردم گفت: حج برمن واجب نیست! در نهایت من به اوگفتم به شرطی به تو رضایت می دهم به جبهه بروی که قبلش به زیارت خانه خدا بیایی. خوشحال شد و بالاخره قبول کرد. خانه خدا را با معرفت کامل زیارت کرد و در اولین فرصت بعد از بازگشت از مکه، عازم جبهه شد.
من خودم نیروی جبهه بودم که عملیات کربلای چهار آغاز شد. همسنگرانش گفتند: وقتی دستور عقب نشینی دادند، با احساس مسئولیتی که می کرد، ایستاد تا همه بچه ها به عقب برگردند و پس از بازگشت همه نیروهایش، از آنجا که خدا او را بر سر سفره خصوصی اش دعوت نموده بود در شلمچه شربت شهادت نوشید. جنازه پاکش بعد از کربلای پنج و پس از چهل روز به آغوش وطن برگشت. با گذشتپنج شش سال از شهادت چهارمین و آخرین فرزندمان، خدا پسری به ما داد که نامش را "مهدی" گذاشتیم.
ما بچه هایمان را دادیم تا جوانان گوش به فرمان ولایت باشند
من و همسرم بعنوان پدر و مادر چهار شهید فرزندانم را جهت حفظ میهن، اجرای فرمان حضرت امام خمینی(ره) در راه خدا دادیم از ملت سرافراز ایران خصوصاً جوانان تقاضا داریم درحفظ خون های پاک شهیدان گرانقدر فروگذاری نکنند. گوش به فرمان مقام عظمای ولایت باشند. وصیت نامه الهی و سیاسی امام را در نظر داشته باشند. نکند خدای نکرده انقلاب بدست نااهلان و نامحرمان بیافتد که این هوشیاری و در صحنه بودن مردم انقلابی را می طلبد.
نویسنده: سجاد توکلی
پندار ما اين است كه شهدا رفته اند وما مانده ايم ، اما حقيقت آن است كه زمانه ما را با خود برده است وشهدا مانده اند.(شهيد آويني)
خداوند به همه ما توفيق زنده نگه داشتن نام وياد شهدا را عنايت فرمايد چرا كه طبق فرمايشات مقام معظم رهبري مدظله العالي زنده نگه داشتن ياد شهدا كمتر ازشهادت نيست، خداوند شما را حفظ كند وتوفيق دهد كه هميشه در همين خط ومسير كه قطعاً حق خواهد بود حركت كنيد وبنده به نوبه خود از زحمات شما كمال تشكر وقدر داني را دارم، خداوند به حق محمد وآل محمد عاقبت همه ما را ختم به خير وسعادت (كه همان شهادت است) بفرمايد...انشاءالله التماس دعا
لطفا اگه شماره تلفني از خانواده محترمشان داريد به ايميلم ميفرستيد خصوصا از آقا مهدي
متشكرم