کد خبر: ۴۵۵۵۹
تاریخ انتشار: ۱۳:۲۲ - ۲۵ مهر ۱۳۹۲
پنجشنبـــه ها با شهـــــدا

«مهدی» روی تخت بیمارستان و در بیهوشی کامل «دعای کمیل» می خواند!

جوابی نداشتم. ساکش را برداشت و از بچه ها خداحافظی کرد و رفت. دلم شور می زد. قبل از رفتن، راضیه برایش خوانده بود: بابا آب داد دیگه شعار ما نیست؛ بابا جون داد، بابا خون داد...
به گزارش سرویس قطعه شهدای شیرازه، «آخرین باری که می خواست به جبهه برود، دلم بدجوری گرفته بود و شور می زد. اصلا دوست نداشتم برود. دنبال بهانه برای نگه داشتنش بودم.
یادم به قول هفته پیشش افتاد. به ایشان گفتم: آقا مهدی! شما هفته پیش قول دادید که این هفته مرا دعای کمیل ببرید. خندید و جواب داد: «دعای کمیل مستحبه، اما جبهه واجب.»

جوابی نداشتم. ساکش را برداشت و از بچه ها خداحافظی کرد و رفت. دلم شور می زد. قبل از رفتن، راضیه برایش خوانده بود: بابا آب داد دیگه شعار ما نیست؛ بابا جون داد، بابا خون داد... .

مهدی ناراحتی من را که دید گفت: «نگران نباش من لایق این حرف ها نیستم.» اما من نگرانش بودم. هوای خانه برایم سنگین شده بود. بغض گلویم را می جوید. در حال خودم بودم  که زنگ در خانه خورد، مهدی بود. با خنده گفت: «صبح زود می روم، برگشتم تا قولی که به شما دادم عمل کنم!»



به گزارش پایگاه اطلاع رسانی کنگره سرداران و 14600 شهید فارس خاطره فوق گزیده ای از خاطرات همسر شهید مهدی ظل انوار است. شهید مهدی ظل انوار در مدت زمان طولانی حضور در جبهه، مسولیت های مختلفی از جمله ریاست ستاد لشکر 19 فجر را بر عهده داشت. ایشان در دی ماه سال 1365 در سن 29 سالگی در عملیات کربلای 5 در کربلای شلمچه همراه با دو برادر خود به فیض عظمای شهادت رسیدند.



شهید ظل انوار در عملیات بیت المقدس در جریان ماموریتی که به وی و چند تن از نیروهای زبده ی او محول شده بود در هنگام حفر سنگر در اثر اصابت ترکش به ناحیه ران و کتف به شدت مجروح شد و به بیمارستان دزفول منتقل شد. یکی از همراهان وقایع آن روز را این طور شرح می دهد:

«عملیات بیت المقدس بود. آقا مهدی زیر رگبار تیر و ترکش، برای سرکشی از سنگرها می رفت. در همین حین گلوله توپی، در چند متری اش به زمین نشست و همچون قارچی سمی روی سر او و نیروهایش بازشد و صدها ترکش را بر سربچه ها ریخت. ترکش بزرگی از آن بغض ترکیده هم نصیب آقا مهدی شد. ترکش، کتف و بازوی راست مهدی را خرد و له کرده بود. در بیمارستان دزفول، پزشکان چاره ای جز قطع دست او ندیدند، اما شدت جراحات آقا مهدی را به تهران کشاند.



پزشک ایشان تعریف می کرد: «همراه با تعدادی از پرستاران سریعا خود را به بالای سرش رساندیم. خون زیادی از او رفته و کاملا بی هوش بود؛
اما لبانش تکان می خورد. فکر کردیم هذیان می گوید. اما دقیق که شدیم، دیدیم رسا و شیرین، در بی هوشی دعای کمیل را زمزمه می کند.»
نظرات بینندگان