کد خبر: ۵۱۲۱۷
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۰۹:۱۸ - ۱۵ بهمن ۱۳۹۲
از افتتاح زندان عادل آباد تا اشغال ساواک شیراز

گفتگو با مبارز انقلابی که نه هیچ وقت مسئول بود و نه مسئولیت گرفت

وقتی می‌گوئیم انقلاب اسلامی ایران، مردمی بود یعنی؛ به اندازه آدم‌های کف خیابان در تظاهرات‌ها، روایت از حوادث انقلاب داریم.

به گزارش سرویس فرهنگی شیرازه؛ تا حالا روایت مسئولان و شخصیت‌های برجسته از انقلاب اسلامی هم ثبت شده، هم گفته شده و هم شنیده شده. اما در روایت‌های مردم کوچه و بازار از انقلاب، که از رسمی گفتن به دورند و با همان ادبیات صریح و رک سخن می‌گویند، بعضا نکات جذاب و البته پنهانی دیده می‌شود که صدها مسئول و چهره رسمی آن‌ها را نمی‌دانند. وقتی می‌گوئیم انقلاب اسلامی ایران، مردمی بود یعنی همین؛ یعنی به اندازه آدم‌های کف خیابان در تظاهرات‌ها، روایت از حوادث انقلاب داریم. شیرازه حالا به سراغ یکی از همین چهره‌ها رفته. عباس محمودی یکی از همین چهره‌های مردمی است که نه مسئول بوده و نه مسئول شده و نه مسئول است؛ او فقط «مردم» بوده و البته هست. او زمانی که حزب رستاخیز، مردم را اجباری عضو می‌کرد، کارمند کتابخانه دانشکده ادبیات دانشگاه شیراز بوده. او بهای عضو نشدنش در رستاخیز را البته پرداخت و از کارش اخراج شد. بعدها هم در یک شرکت مربوط به تعمیرات دستگاه‌های بانکی استخدام می‌شود و حالا بازنشسته همان‌جا است. گفتگو با محمودی که با لهجه دلنشین شیرازی سخن می‌گفت، آن هم در روزهای دهه فجر، برای ما دلنشین بود. او برای مان از دایی‌اش گفت، از مجاهدین خلق یا همان منافقین گفت و دست آخر هم فتح شهربانی شیراز که در ارگ کریم‌خانی بود را شرح داد.

آیت‌الله حائری طوری حرف می‌زد که ...

من از سال 47 وارد این عرصه شدم. می‌رفتم مسجد شمشیرگرها که آیت‌الله حائری در آن جا نماز می‌خواند واقع در پشت مصلی فعلی. اکثرا ماموران اطلاعات شهربانی می‌آمدند و سخنان ایشان را ضبط می‌کردند. چندین بار هم ایشان را دستگیر کردند بواسطه همین صحبت‌ها. موضوع سخنان ایشان بیشتر سیاسی و اجتماعی بود ولی ایشان سعی می‌کرد کاری نکند که ساواک تحریک شود ولی چون این سخنان حالت روشنگری داشت، ساواک ایشان را مدام سین‌جیم می‌کرد.

عبدالرسول عدل‌لو، جرم؛ صلوات!

دایی‌ام؛ عبدالرسول عدل‌لو از عاشقان امام خمینی بود. حتی قبل از سال 42 هم فعالیت داشت. بعد از این‌که امام تبعید شد و رژیم قصد داشت که نام امام را محو کند، دایی با طلب صلوات و سلامتی برای امام خمینی اسم ایشان را زنده نگه‌می‌داشت. بارها به او گفته بودند که چه ارزشی دارد که مدام طلب صلوات می‌کنی و از آن طرف به زندان می‌افتی؟ او اما می‌گفت همین‌که آن‌ها می‌خواهند اسم امام را محو کنند، من مثل نماز وظیفه خودم می‌دانم که جلوی این کار را بگیرم. شیوه کارش هم این‌طور بود که وقتی سخنران معروفی مثل آقای مکارم یا فلسفی یا حجازی و ... می‌آمدند شیراز، دایی ما برای این‌که صدایش از بلندگو هم پخش شود، می‌رفت نزدیک منبر می‌نشست و بلند می‌گفت برای سلامتی بزرگ مرجع عالی‌قدر شیعیان جهان، حضرت آیت‌الله العظمی خمینی صلوات! مجلس هم که تمام می‌شد، او می‌دانست که دستگیر می‌شود! حتی چند باری هم که من همراهش بودم، قبل از برنامه به من می‌گفت که دوچرخه‌ام را ببر منزل چون می‌دانم که امروز دستگیر می‌شوم! در مسجد القائم در فلکه اطلسی، آیت‌الله مکارم آمده بود برای سخنرانی. عبدالرسول هم طبق معمول طلب صلوات کرد و بلافاصله دستگیر شد.

خاطره احمد توکلی از عبدالرسول انقلاب شیراز

او نجار بود و سواد نداشت ولی خیلی بصیرت و بینش عجیبی داشت تا جایی که برخی دانشجویان می‌آمدند و هم‌کلام او می‌شدند و از او استفاده می‌کردند. نمونه‌اش، وقتی ایشان فوت شدند، شیرازی‌های مقیم تهران برای ایشان مجلس ترحیم گرفتند. همین آقای احمد توکلی که الان نماینده مجلس است، از دایی‌ام در آن جلسه خاطره تعریف کرد و گفت که هر وقت در زندان ارگ کریم‌خانی در مقابل کمونیست‌ها کم می‌آوریدم، می‌رفتیم پیش عبدالرسول و آرام می‌شدیم چون خیلی مقاوم بود.

شیری که حلال ماند!

13 بار زندان رفت و یکی از جرم‌های مهمش هم همین صلوات‌ها بود. حتی یادم هست که یک بار سرهنگ سلطانی که رئیس اطلاعات شهربانی شیراز بود، مادر عبدالرسول را خواسته بود و به او گفته بود که به این پسرت بگو طلب صلوات برای خمینی نکند. مادرش گفته بود من راضی نیستم و زن و بچه او وقتی زندان می‌رود، تنها هستند و ... اما عبدالرسول از هم قبول نمی‌کند این را. سلطانی گفته بود از در دیگری باید وارد شوی! چون او مذهبی است به او بگو من شیرم را حلالت نمی‌کنم اگر طلب صلوات برای خمینی کردی! بعدها وقتی مادرش این مسئله را به او گفته بود، عبدالرسول گفته بود که من این کار را لازم می‌دانم برای خودم چون آن‌ها می‌خواهند اسم امام را محور کنند لذا از من نخواه که این کار را نکنم.

مذهبی‌های ضدانقلاب!

در برخی مجالس، این خشکه مقدس‌هایی که بعضی‌های‌شان هم با رژیم ارتباطاتی داشتند، به او اعتراض می‌کردند که چرا طلب صلوات می‌کنی؟ مسجد را تعطیل می‌کنند؟! او هم می‌گفت خب من را می‌گیرند دیگر، چرا مسجد را تعطیل کنند؟ خشکه مقدس‌هایی در بازار بودند که خیلی ارادت به امام حسین داشتند ولی حاضر نبودند وارد کوچک‌ترین مساله سیاسی بشوند چون می‌ترسیدند. خفقان ساواک هم مزید بر علت شده بود.

یک‌هو اسرائیلی‌ها ریختند توی مسجد!

یک روز مادر من و خانم دایی‌ام آمده بودند ملاقات. من و دایی‌ام را سوار ماشینی کردند تا برای ملاقات ببرند به ساواک. در راه، افسر شهربانی که دایی‌ام را می‌شناخت گفت : عبدالرسول انگار تو هنوز زنده هستی؟! دایی‌ام هم گفت: «بله من سعادت نداشتم، اون عبدالرسول مشکین فام بود که شهید شد!» افسر گفت برو دنبال زندگی‌ات و به زن و بچه‌ات برس، دایی‌ام خیلی سریع گفت: «ما مگر چه‌کار کرده‌ایم؟ نشسته بودیم جلسه قرآن که یک‌هو اسرائیلی‌ها ریختند، خوب که دقت کردیم دیدیم که بله، نیروهای شهربانی خودمان هستند!» جرات و دل و جگر عجیبی داشت.

نجار بی‌سوادی که کتاب گوش می‌داد!

کتاب ولایت فقیه امام خمینی که آن روزها هر کس داشت، برایش گران تمام می‌شد را او داشت. من وقتی می‌رفتم نجاری‌اش و به او کمک می‌کردم، کار اصلی‌ام کتاب‌خوانی برای او بود. کتاب‌‌هایی مثل ولایت فقیه امام، کتاب‌های مرحوم فلسفی مربوط به جوان و کودک و ... را می‌خواندم برای او چون او سواد نداشت.

کاخت کنم زیر و زبر یابن مرجانه/ ای ظالم بیدادگر یابن مرجانه

یک سری از دوستان ما برای استقبال از امام از شیراز حرکت کردند سمت تهران. در خود شیراز هم تظاهرات بود. در خیابان وصال و زند تظاهرات بود که با گلوله‌های پلاستیکی می‌زدند مردم را . مردم یک سری شعار هم می‌دادند مثل «بختیار وای اگر خمینی فردا نیاد». مردم در بیم و امید بودند و می‌ترسیدند، چرا که ممکن بود هواپیمای امام را بزنند. شب‌ها که حکومت نظامی بود، مردم بیشتر در کوچه‌های محلات مختلف شعار می‌دادند. شعار می‌دادند مرگ بر شاه. خودم یک ضبط داشتم که همان روزها روشنش می‌کردم و صدایش را تا ته می‌بردم بالا. یک نوحه جهرمی بود که می‌گفت؛ «کاخت کنم زیر و زبر یابن مرجانه ، ای ظالم بیدادگر یابن مرجانه»! که همه می‌دانستند منظور نظام است.

ما زندان عادل آباد را افتتاح کردیم!

یک سری جلسات مخفیانه بود که صبح‌های جمعه مرحوم مهندس طاهری و آقای تقاء برگزار می‌کردند. اعلامیه‌های امام را می‌آوردند و بعضا از رساله امام حکم می‌خواندند. برخی مواقع هم اعلامیه‌های سازمان مجاهدین خوانده می‌شد. من سال 51 دستگیر شدم. جلسه‌ آن جمعه در منزل مرحوم رمضانی بلور فروش برگزار شد. اتفاقات آن روز من با خانواده رفته بودم بیرون برای تفریح. شب که آمدم، رفتم مجلسی که مرحوم ملک حسینی صحبت می‌کردند. یکی از دوستان را دیدم که گفت صبح جلسه بوده و ساواک همه را گرفته یعنی حدود 40 نفر! نیروهای انقلابی تصمیم گرفتند که اعدام سران سازمان مجاهدین بعلاوه دستگیری این بچه‌ها را در اعلامیه‌ای منتشر کنند. من یک نفر آشنا داشتم و برای دستگاه تایپ به او مراجعه کردم. البته دستگاه تحریری که من گرفتم به کار بچه‌ها نیامد چون رفته بودند و با کمک یک مدیر مدرسه، اعلامیه را آماده و تکثیر کرده بودند. در توزیع اطلاعیه کمک کردم؛ شب آن ها را می انداختم توی خانه‌های مردم. چند روز بعد من رفتم نجاری دایی‌ام که در خیابان احمدی بود. در مغازه را که باز کردم، چند ساعت بعد نیروهای ساواک آمدند و من را دستگیر کردند.

اولین گروهی که زندان عادل آباد را افتتاح کردند ما بودیم! هنوز البته این زندان تکمیل نبود و بیشتر زندانیان در ارگ کریم‌خانی بودند.

وقتی یک آخوند من را لو داد!

در بازجویی اطلاعیه را آوردند و گفتند این را تو توزیع کردی؟ گفتم نه! از من خواستند که اعتراف کنم و بنویسم که من عامل توزیع بوده‌ام. چون می‌دانستم اگر اعتراف کنم، همه را به صورت سلسه مراتبی دستگیر می‌کنند، منکر شدم. بعد من را نشاندن کنار دیوار و گفتند بنویس که اگر ننویسی ضرر می‌کنی! همان‌جا با خدای خودم خلوت کردم و گفتم یا امام زمان خودت کمک کن. گریه کردم و حالت عجیبی بهم دست داد. دست آخر نوشتم که من بی‌اطلاع هستم و به چیزی اعتراف نکردم. وقتی مامور ساواک ازم پرسید چرا چیزی ننوشتی، گفتم تو گفتی حقیقت را بنویس و من هم واقعا بی‌اطلاعم. چند روز بعد یکی دیگر از بچه‌ها را دستگیر کردند که او زحمت لو دادن من را کشید؛ یک روحانی که بعد انقلاب خلع لباس شد! بعدها به من گفت تو را لو دادم چون یک مسئله مهم‌تر در میان بود. راست و دروغش پای خودش!

وقتی من را لو داده بود، دوباره من را بردند اتاق بازجویی. از من خواستند که سریعا همه چیز را بنویسم. دوباره انکار کردم. بازجو گفت اگر کسی که تو را لو داده الان بیاورم، هشتاد ضربه می‌زنمت ‌ها که گفتم باشد. یک‌دفعه آن روحانی را آورد! ناچار شدم که اعتراف کنم که بله، اعلامیه‌ها را گرفتم که توزیع کنم اما چون ترسیدم، همه‌اش را پاره کردم!!

برنامه روتین ساواک برای شکنجه

یک برنامه روتینی وجود داشت؛ هر کس را دستگیر می‌کردند، با چشم بسته می‌بردند زیرزمین زندان و به صورت صلیبی به تخت می‌بستند و با شلاق می‌زدند به کف پایش. در نهایت هم می‌گفتند که باید راه بروی تا خون‌مردگی در کف پایت به وجود نیاید. 60 الی 70 بار من را شلاق زد. هر بار هم که داد می‌زدم، می‌زد توی شکمم که داد نزن، اعصابم خورد می‌شود! تا یک هفته نمی‌توانستم روی پا بایستم و حتی برای دستشویی رفتن، چهار دست و پا حرکت می‌کردم.

وقتی که مجاهدین خلقی‌ها الگوی مبارزه بودند!

آن زمانی که ما دستگیر شدیم، طوری بود که بچه‌های مجاهدین خلق به عنوان الگوهای ما معرفی می‌شدند! آن موقع کوچک‌ترین چیزی در مورد التقاط آن‌ها برای ما مشخص نشده بود. فقط در زندان من متوجه شدم که روابط‌شان با کمونیست‌ها کمی صیمیمی است و احکام شرعی را خیلی مقید نیستند. در زندان، هر روز یک نفر می‌ایستاد پیش‌نماز. مرحوم رمضانی بلور فروش در زندان چون دیده بود که این‌ها با کمونیست‌ها ارتباط زیادی دارند، به هیچ‌وجه پشت سر بچه‌های مجاهدین نمی‌ایستاد. آن موقع من که جوان 23، 24 ساله بودم،‌ می‌گفتم شاید این بنده خدا متعصب است که پشت سر این‌ها نماز نمی‌خواند!

«عمل صالح» از نگاه سازمان مجاهدین خلق!

توی زندان یکی از کارهایشان این بود که جوانان مذهبی را گزینش می‌کردند برای عضویت. یکی از آن‌ها به نام آهنگری در زندان روی من کار می‌کرد تا جذب مجاهدین شوم. اولش که بحث را شروع کرد، از این گفت که ما از آیت‌الله خمینی تقلید می‌‌کنیم و ایشان به دوستان ما اجازه مبارزه مسلحانه را داده‌اند! در حالی که امام هیچ‌گاه چنین کاری را نکرد. آهنگری سوره توبه را برای من تفسیر می‌کرد که چقدر خداوند بدون بسم‌الله به کفار توپیده است و ... می‌گفت پس ما باید اول شاه را سرنگون کنیم و بعد برویم سراغ اربابش یعنی آمریکا! بعدها که دیدم این‌‌ها چطور رفتند زیر علم غرب و آمریکا، بیشتر یاد روزهای زندان می‌افتادم که چطور شعار مبارزه با امپریالیسم می‌دادند. آهنگری وقتی سوره توبه را تفسیر می‌کرد، بهترین عمل صالح را مبارزه مسلحانه با رژیم معرفی می‌کرد!

قرار بر این بود که کمونیست‌ها برای مذهبی‌ها تبلیغ کمونیسم نکنند و مذهبی‌ها هم برای کمونیست‌ها تبلیغ مذهب نکند. اما خلاف این ثابت شد چون یکی از بچه‌های شیرازی به نام محصل، در همان زندان کمونیست شد!

راه منافقین از امام جدا بود

من حتی در یکی از برنامه‌های سازمان که برای بزرگداشت مشکین‌فان ‌در همین اداره بهداشت در دروازه کازرون برگزار شد، شرکت کردم. اما وقتی دیدیم که این‌ها برای خودشان یک دفتر و دستک جدا راه انداخته‌اند و کاری به روحانیت ندارند و اموال مصادره‌ای انقلاب را در اختیار خودشان می‌گیرند، تصمیم گرفتم که دیگر با آن‌ها قطع رابطه کنم.

صدا و سیمای فارس عکس‌هایم را گرفته!

مردم شیراز از تاریکی شب استفاده می‌کردند، می‌آمدند بیرون و شعار می‌دادند. شهربانی هم تیراندازی می‌کرد. یک دوربین داشتم که شاید دو سه تا حلقه فیلم ‌از تظاهرات که از فلکه شهدا شروع شد و آمدند روبروی انوری و ... همه را عکس گرفته بودم. الان تک و توکش را دارم و بیشترش را دادم به یکی از بچه‌های صدا و سیمای فارس که الان دو سال است به من نداده؛ امانت گرفته بود آخر! ... جلوی کلانتری قصرالدشت آقای پشوا سخنرانی کرد، جلوی انوری آیت‌الله موحد و در فلکه ستاد آیت‌الله علی‌اصغر دستغیب. این‌ها بین 12 تا 22 بهمن بود.

... و شهربانی فتح شد

شب 21 بهمن، ‌برنامه ریختند که فردا مردم در شاهچراغ جمع شوند و بیایند به سمت فلکه شهرداری و زندان و شهربانی که در ارگ بود را فتح کنند. با جمعیت راه افتادم. توی خیابان طالقانی که بودیم، چند نفر از بچه‌ها اسلحه داشتند که رفتند پشت دیوارهای موزه پارس و به سمت ارگ تیراندازی کردند. تفنگ شهربانی‌ها ژ3 بود اما بچه‌های ما کلت داشتند. در همان روز در نزیکی موزه پارس یکی از اقوام ما به نام حسن کیشایی شهید شد.

با پیکانم داشتم می‌رفتم سمت شهربانی. یکی تیر خورد. با بچه‌ها او را بردیم بیمارستان نمازی. خیلی زخمی آورده بودند. مردم از همه طرف به ارگ حمله می‌کردند و نیروهای شهربانی‌ هم می‌زدند مردم را. در بیمارستان به ما گفتند خون احتیاج داریم. با بچه‌ها رفتیم سازمان انتقال خون که در مکان کنونی‌اش بود. مردم صف کشیده بودند برای خون دادن. ماشین ها گشت می‌زدند و از مردم باند و پنبه و ... میگرفتیند برای مجروحین. یعنی اینقدر زخمی در بیمارستان نمازی بود. دوباره وارد تظاهرات شدیم. باور کنید زمین زیر پای‌مان می‌لرزید وقتی پا می‌کوبیدم و شعار می‌دادیم؛ «تهران جنگ است، خاموشی ننگ است» ... همان موقع من شنیدم که مردم از نیروی هوایی اسلحه گرفته بودند و عشایر هم وارد شدند و نهایتا نزدیک‌های مغرب بود شهربانی فتح شد. از همان بالا پرونده‌ها را می‌ریختند پائین یا آتش می‌زدند. یک تعداد از مسئولین شهربانی دستگیر شدند و یک تعداد هم با لباس شخصی قاطی مردم شدند. در ساواک هم، دو نفرشان را که می‌شناختم، کشته شدند و بسیاری‌شان هم از دست مردم فرار کردند.

تفاوت این نظام و آن رژیم از زمین تا آسمان است

ما آن موقع در منطقه به عنوان ژاندارم منطقه بودیم و منافع آمریکا را می‌پائیدیم. یکی از نزدیکان ما دوران سربازی‌اش را در زمان شاه رفت عمان تا از منافع آمریکا در جنگ ظفار دفاع کند. همین کشورهای عربی، ‌آن موقع به ما می‌گفتند «اخ الیهود» چون صهیونیست‌ها می‌آمدند توی مملکت ما و با پول ما، دوره خلبانی می‌دیدند و بعد می‌رفتند مسلمان‌ها را بمباران می‌کردند. یکی از اقوام ما در همین پادگان زرهی شیراز بود. می‌گفت مستشاران انگلیسی برای تعمیرات و راه‌اندازی تانک‌های چیفتن، ما را می‌فرستادند دنبال نخودسیاه تا یاد نگیریم!

این مشکلات ترور و تحریم و جنگ که برای ما به وجود آوردند، درست، اما الان ما دلمان خوش است که سرمان بالاست و به کسی در دنیا وابسته نیستیم. این‌ها همه‌اش به برکت خون شهدا است و امام و انقلاب است.

نظرات بینندگان
نظرات بینندگان
سائل
Iran (Islamic Republic of)
سه‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۲
0
سلام اقا میشه ادرس ایشان بنویسیدتا بریم ملاقاتشان
بهادر
Germany
سه‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۲
0
ایا فکر نمی کنید عنوان مطلب شما (یک اخوند مرا لو داد) خوشایندافراد وجریانات معاند باشد و این طور به ذهن افراد کم اطلاع از مبارزه روحانیون برسد که خدای نکرده روحانیون نه تنها همراه نبودند بلکه پناه بر خدا عمله ظلمه بوده اند بهتر است به گونه ای قلم بزنیم تا مورد سو استفاده مغرضین واقع نشود وخطای یک نفر به حساب قاطبه روحانیت مبارز نوشته نشود
مدیر سایت
مدیر سایت
سه‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۲
با سلام
ضمن تشکر از اظهار نظر شما خوب است به همه متن توجه نمائید. مبارز انقلابی جناب آقای محمودی در این گفتگو تلاش کرده اند تا با ذکر این خاطرات نشان دهند که در بسیاری از لباس ها و تحت عناوین مختلف بودند کسانی که با افکار التقاطی و متحجرانه از آنچه امام امت به عنوان اسلام ناب محمدی مطرح کردند فاصله زیادی داشتند.
ضمن این که تعابیر تندتر از این در وصیت نامه امام امت در توصیف روحانیون آمریکایی را می توانید بخوانید.
با تشکر