اردوگاهی مخوفی در تکریت عراق که صلیب سرخ هم از آن بی اطلاع بود
وی در این گفتگو که در محل کار وی انجام گرفت، ضمن تشریح نحوه اسارت خود، خاطرات آن دوران سخت را بازگو می کند.
ابتدا بفرمائید خودتان را معرفی کنید؟
مسعود صالح، جانباز و آزاده دوران دفاع مقدس و رئیس فعلی بانک مسکن کازرون هستم.
چطور شد به جبهه رفتید و آن موقع چند سالتان بود؟
دوران جنگ یک دوره ان استثنایی بود؛ همه هجوم می بردند برای دفاع از مرز و بوم و اسلام؛ من هم مثل خیلی ها سن کمی داشتم و برای اعزام نیاز به رضایت پدرم بود .به همه می گفتند رضایت نامه بیاورید؛ پدر من به خاطر سن کمی که داشتم به من اجازه نمی دادند به جبهه بروم .آن موقع در بسیج ثبت نام و اعزام می کردند . یک روز پیرمردی را با خودم آوردم و به دروغ گفتم پدر ندارم، مادرم پیر هست و برای اعزام باید رضایت آن ها باشد. با کلی حرف زدن راضی شد به جای پدرم بیاید و رضایت بدهد. قرار بود آنجا که آمد فقط امضاء کند و دیگر مشکل حل شود. ولی وقتی آمد و مسئول ثبت نام، نام خانوادگی را از او پرسد، اشتباهی فامیلی خودش را گفت . خلاصه به ما هم گفتند نمی توانی ثبت نام کنی. حتی با چند تا از بچه ها شیراز هم رفتیم ولی آنجا هم شرط رضایت والدین بود و مجبور شدیم دست خالی برگردیم .با اصراری که به برادرم که آن موقع رئیس کمیته امداد وقت شهرستان بود داشتم، نهایتاً در حالی که 17 سال داشتم با پادرمیانی وی به جبهه اعزام شدم.
تاریخ اعزامتان کی بود و بعد از اعزام در کدام منطقه بودید؟
20 بهمن 65 به جبهه اعزام شدم و یادم هست نیروهای کازرون را به جزیره مجنون و شلمچه اعزام می کردند و من هم در جزیره مجنون مستقر شدم .
از حال و هوای آن زمان در جبهه هم کمی تعریف کنید؟
معنویت خاصی در آن دوران بود که وصف ناشدنی هست و هرکس هم به جبهه نیامد حالا پشیمان شده است؛ جو بسیار عالی و خوبی بود .معنویت در سراسر وجود بچه های جبهه موج می زد .اصلاً وقتی فکرش را می کنی بدنت سیخ می شود که چرا یک نوجوان 12 یا 13 ساله آن طور در دل شب نماز شب می خواند و دعا می کند که شهادت نصیبش شود .خیلی ها بعد از 45 روز که در خط بودند، حاضر نمی شدند برای مرخصی چند روزه به شهرشان برگردند؛ اکثر بچه ها می ماندند و همه هم اصرار داشتند که در خط مقدم باشند نه در خط های دوم و یا توپخانه و پشتیبانی .
خاطره ای از دوران قبل از اسارت بفرمایید؟
یک نفر از بچه های اصفهان همراه ما در خط حضور داشت؛ این بنده خدا خیلی اهل شوخی بود. همیشه به او می گفتیم احتیاط کن، تیر و ترکش به بدنت اصابت نکند؛ خیلی راحت در خط مقدم راه می رفت و می خندید و با شوخی می گفت عمو صدام با من کاری ندارد، یک روز که کنار هم بودیم و داشت چایی درست می کرد من چند دقیه از ایشان جداشدم، بعد که برگشتم دیدم خمپاره مستقیم به بدنش اصابت کرده و بدنش تکه تکه شده و به فیض شهادت رسید. خاطرات بسیار زیادی هست که صحنه های جنگ را تداعی می کند ولی کسی نیست که اینها را از رزمندگان بگیرد و ثبت کند .
از نحوه اسارتتان بگویید؟
شب بود خط هم خیلی ساکت .ساعت یک بامداد دشمن شروع کرد به ریختن آتش تهیه در جزیره مجنون .هواپیماهای دشمن از یک طرف منطقه را بمباران کردند و نیروهای زمینی دشمن به خاطر کمبود نیروهای ایرانی در این منطقه به سرعت جلو می آمدند که تقریباَ منطقه را دور زدند و محاصره کردند .هرچه تماس گرفتیم برای اعزام نیروی کمکی خبری نشد .هوا تازه داشت روشن می شد. بعضی از بچه ها می گفتند باید سریع به عقب برگردیم ولی محاصره شده بودیم؛ کمی هم مقاومت کردیم و تقریبا 2 یا 3 کیلومتر هم به عقب آمدیم ولی نهایتاً در محاصره افتادیم و اسیر شدیم .
شما را به کدام اردوگاه بردند؟
ابتدا ما را به «استخبارات» بغداد بردند .عین وحشی ها به مدت 48 ساعت فقط ما را می زدند. کاری هم نداشتند که اسیر بچه هست یا پیرمرد ، مجروح یا مصدوم .بعد از استخبارات همه ی ما را انتقال دادند به اردوگاه تکریت .اردوگاه تکریت از اردوگاههایی است که در شکنجه اسرا معروف است و البته اردوگاهی هم بود که صلیب سرخ از وجودش بی اطلاع بود .در تمام دوران اسارت، یک بار هم صلیب سرخ برای بازدید از این اردوگاه نیامد، به جز روز آخر که قرار شد ما آزاد شویم .
چه مدتی را در اسارت به سر بردید؟
بنده مدت 26 ماه را در اسارت بوده ام؛ در 4 تیر ماه 67 اسیر شدم و اسارت تا سال 69 ادامه داشت .
کمی هم از دوران اسارت خود در تکریت بگویید؟
آنجا چهار تا بند برای اسرا داشتند. هربند ظرفیت 50 اسیر داشت ولی تقریباً در هر بند 160 نفر را جا داده بودند .هر روز 3 وعده اسرا را کتک می زدند، به ویژه موقع آمار گیری . در این اردوگاه همه ی ماموران بعثی بودند. خودشان تعریف می کردند و می گفتند اگر ما یک روز شما را کتک نزنیم، شب خوابمان نمی برد .بعثی ها قانونی وضع کرده بودند که موقع آمار گیری باید اسرا همه سرشان پایین باشد . یادم هست یک بنده خدایی بود که از ناحیه پا قطع عضو بود و جانباز شده بود و هیچ وقت سرش را پایین نمی آورد و می گفت: «من فقط جلوی خدا سرم پایین است» .
هر روز او را به طور ویژه ای کتک می زدند و نهایتاً هم وقتی نتوانستند با ضرب و شتم او را متقاعد کنند که سرش را پایین بیندازد، یک روز او را بردند و دیگر هم ما اورا ندیدیم، خدا می داند چه بلایی سرش آوردند .
شنیده ایم منافقین به اردوگاههای اسرای ایرانی می آمد و برای جذب نیرو وعده هایی به اسرا می دادند. در این زمینه خاطره ای دارید؟
بله؛ یک روز مجاهدین خلق آمدند در اردوگاه و شروع کردند به تبلیغ برای عضوگیری .وعده های مختلفی از جمله آزادی و کمک مالی و امکانات و رفاه به نیروها می دادند .عده ای هم گول خوردند و با آنها رفتند . بعد از 48 ساعت همه شان برگشتند که بچه ها و هم رزمان را به شکلی که منافقین به آنها آموزش داده بودند جذب کنند و با خودشان ببرند .بنده خدایی داشتیم به نام آقای جمشیدی ، تعدادی از ما را دور هم جمع کرد و گفت باید بچه های خودمان را آگاه کنیم از نقشه شوم آن ها و اگر متنبه نشدند آنقدر آن ها را کتک بزنیم که از عضویت در گروهک مجاهیدن خلق یا همان منافقین، منصرف بشوند .این طرح مقداری نتیجه بخش بود و تعدادی از بچه منصرف شدند ولی با این وجود چند نفری همراه مجاهدین خلق رفتند . بعد از اینکه بعثی ها فهمیدند ما چنین کاری کردیم، ما را بردند و ضرب و شتم کردند و چند ساعت زیر شوک برقی قرار دادند و شدید شکنجه کردند .
بعد از آزادی با آزاده ها هم ارتباط داشتید؟
بله. با دوستانی مثل آقای شکراله علام زاده ، رضا بینا و خیلی از دوستان دیگر تلفنی و حضوری ارتباط داریم . یک بار هم چندسال پیش همه را در تهران جمع کردند و خیلی از دوستان را دیدیم و برنامه بسیار خوبی بود چون همه ی خاطرات آن زمان برای همه زنده شد .ای کاش از طریق بنیاد شهید که دسترسی دارد، می شد آزاده ها را دور هم جمع می کرد؛ ما حاضر هستیم هزینه این برنامه را خودمان متقبل شویم ولی این کار صورت بگیرد.
به نظر شما جوانان دوران جنگ تحمیلی و جوانان امروزی چه شباهت ها و تفاوت هایی دارند؟
خیلی شباهت ها وجود دارد. به هر حال الان هم جنگی بزرگتر و پیچیده تر در قالب جنگ نرم داریم که به مراتب سخت تر است . الحمدالله آن زمان جوان ها مطیع رهبری بودند و الان هم این را می بینیم. آن موقع همه تلاش می کردند و به هر نحوی کمک رسانی می کردند برای دفاع و امروز هم همینطور هست جوانها در جنگ نرم به شکل های مختلف دفاع می کنند .مطمئنا با این روحیه ای که جوانها دارند اگر جنگ سردی هم رخ دهد باز هم همان شور دفاع وجود خواهد داشت .در این چند سال هم دیده ایم که این جوانان هستند که در همه ی عرصه ها حضور پر شور دارند .
وظیفه جوانان از نظر شما چیست؟
پیمودن ادامه ی راه شهدا برای حفظ انقلاب که بسیار کار سختی است .
چه درخواستی از مسئولین دارید؟