کد خبر: ۶۲۶۲۲
تاریخ انتشار: ۱۱:۰۱ - ۱۵ آبان ۱۳۹۳
پنج‌شنبه ها با شهدا:

حکایت همسر شهیدی که فرزندانش را به مزار پدر نمی‌برد!

شدت ناله و زاری من بر سر مزار آقای گلستان‌زاده به حدی بود که یک روز خانمی به من گفت "این شهید پسرته که این همه براش بی تابی؟" روز و شب من همواره با یاد ایشان می گذشت.
به گزارش سرویس قطعه شهدای شیرازه، انقلاب اسلامی، دستاورد مبارزه مردمی است که از جان، مال و زندگی شان گذشتند. هشت سال دفاع مقدس، سند گرانبهای این فداکاری ها و از جان گذشتگی هاست. سبکبالان عاشق بی شماری، سوار بر توسن شرف و عزت به معراج خون تاختند و در همان حال، سینه هایی نیز در قفس تنگ بازداشتگاه های عراق تپیدند. آنها بهترین سالیان عمر خود را آن جا گذراندند تا ندای حق و حقانیت نواخته شود و نام ایران در اوج درخشش بماند. اسیران ایرانی، با پیروی از کاروان اسیران عاشورا، در اسارت آزادگی آفریدند و دشمن ریاکار را رسوا ساختند. به احترام اسیران جنگی و مفقودان آن، روز یازده محرم هر سال را که همزمان با مصیبت دردناک اسارت اهل بیت پیامبر است «روز تجلیل از اسرا و مفقودان» نامگذاری کرده اند.

گفتگویی که پیش روی شماست، حاصل کار سایت جامع آزادگان است که به همین مناسبت توسط شیرازه بازنشر می‌شود

بانو
"زهرا بازدار" همسر "آزاده مسلم گلستان‌زاده در سال‌هایی که همسرش در اردوگاه تکریت ۱۱ در اسارت دشمن بعث عراق بود و در شرایطی که همسرش به عنوان شهید گلستان‌زاده شناخته شده بود، یقین داشت که او به شهادت نرسیده و تا پایان مبادله اسرا منتظر دیدار همسر بود. بازدار که مادر سه کودک به نام‌های ایمان، پیمان و مریم بود؛ همانطور که هیچ‌گاه نپذیرفت، مسلم به شهادت رسیده؛ سعی داشت تا به فرزندانش هم القا کند که پدرشان اسیر است و به زودی بازمی‌گردد. او در سال‌های اسارت، هیچ‌گاه فرزندانش را بر سر مزار پدرشان نبرد تا در روز ۷/۶/۶۹ همزمان با بازگشت اسرا به میهن، رویاهای صادقه‌اش به حقیقت پیوست و با دیدار همسر در شیراز، به این انتظار پایان داد.  در ادامه گفت وگو با این بانوی صبور را می خوانیم:

* از روزهای آشنایی و ازدواج با آقای گلستان‌زاده بفرمایید.

من در سال ۵۹ با آقای گلستان‌زاده ازدواج کردم. ایشان فردی کاری، دلسوز، معتقد و با ایمان بودند. در سال ۶۰ که به استخدام سپاه درآمد و در سال ۶۲ که عازم جبهه‌های نبرد شد، هیچ زمان مانع او نشدم و همچون او راضی بودم به رضای خدا. در سال ۶۵ که به عملیات کربلای ۵ اعزام شدند، ما صاحب سه فرزند ۵، ۳ و یک ساله بودیم. جای خالی مسلم، برای من که باید فرزندانمان را در نبود ایشان بزرگ می کردم، بسیار سخت بود. البته من با مادر آقای گلستان‌زاده و در خانه ایشان زندگی می‌کردم و ایشان در تمام مراحل کمک حال و یاور من بودند. بعد از عملیات کربلای ۴ ، خبر شهادت بسیاری از رزمنده‌های شهر کازرون را آوردند که بسیاری از آنها هم مفقودالاثر بودند. در بیم و امید بودم و هرآن تصور شهادت آقای گلستان‌زاده مرا می‌آزرد. ۲۰ روز از اعزام آقای گلستان‌زاده می‌گذشت و هیچ خبری و یا نامه ای از او به ما نرسید. عملیات کربلای ۵ آغاز شد. به خاطر یک سوء تفاهم، خبر شهادت آقای گلستان‌زاده را برای ما آوردند. چند نفر از اعضای خانواده برای یافتن پیکر آقای گلستان‌زاده به اهواز می‌روند و جستجو برای یافتن پیکر ایشان بی‌نتیجه بود. البته در همین مدت، دوستان و آشنایان و فامیل، شهادت آقای گلستان‌زاده را کتمان می‌کردند. خبر شهادت او زبان به زبان چرخید تا اینکه برادرم برای آماده کردن من گفت مسلم زخمی شده و قصد داریم برای ملاقات او به باختران برویم. بی‌تابی من از حد گذشت، تا اینکه از بنیاد طبقی آوردند و در حیاط خانه گذاشتند و این به آن معنا بود که آقای گلستان‌زاده به شهادت رسیده. خدا نصیب کسی نکند، باورش سخت بود و شدت ناراحتی و بی قراری من در میان آشنایان این گونه بود که آنها تصور کردند من بعد شهادت ایشان زنده نمی‌مانم. مراسم ختم و پس از آن سوم و هفتم و چهلم و در پی آن چهار سال سالگرد ایشان با شکوه خاصی برگزار شد. در این سال‌ها خانواده آقای گلستان‌زاده بسیار مرا کمک کردند و مراقبت خاصی از من و فرزندانم می‌کردند.

* در طول آن سال‌ها که برای ایشان مراسم می‌گرفتید و بر سر مزار ایشان حاضر می‌شدید، چه می‌گفتید؟ با جای خالی ایشان چطور کنار می‌آمدید؟

خدا شاهد است که من هیچ‌گاه قبول نکردم که آقای گلستان‌زاده شهید شده‌اند. دلم روشن بود که ایشان زنده هستند و برمی‌گردند. حتی زمانی که بر سر مزار ایشان حاضر می‌شدم، فرزندان خود را نمی‌بردم، چون یقین داشتم که مسلم بر‌میگردد. شدت ناله و زاری من بر سر مزار آقای گلستان‌زاده به حدی بود که یک روز خانمی به من گفت "این شهید پسرته که این همه براش بی تابی؟" روز و شب من همواره با یاد ایشان می گذشت.

*چه چیزی به شما این اطمینان را می‌داد که آقای گلستان‌زاده اسیر هستند و شما باید منتظر ایشان باشید؟

من در طول این سال‌ها شبی نبود که خواب مسلم را نبینم. همواره در خواب به من می‌گفت من زنده هستم و برمی‌گردم، من اسیر هستم. بعد از گریه از غم دوری ایشان، در واقع بیشتر دوست داشتم در خواب باشم تا بیشتر بتوانم ایشان را ببینم. دلخوشیم شاید همین خواب‌ها بود.

*فرزندانتان را چطور در غیاب پدرشان آرام می‌کردید؟

وقتی سراغ پدرشان را می‌گرفتند به آنها می‌گفتم که او شهید نشده، اسیر است و برمی‌گردد. شاید آنها بیرون از خانه می‌شنیدند که پدرشان شهید شده، اما من به آنها تلقین کرده بودم که اینگونه نیست و زنده است. البته دخترم مریم نزدیک به دو هفته به شدت مریض و در بیمارستان بستری شد. بعد از معاینات و آزمایشات متعدد، به من گفتند که جای خالی پدرش از لحاظ روحی بر او اثر گذاشته و به این دلیل مریض است، اما دو پسر دیگرم به نسبت بهتر با نبود پدر کنار می‌آمدند.

*حس و حالتان زمانی که خبر مبادله اسرا پخش شد، چه بود؟

به بچه‌هایم قول داده بودم که پدرشان زنده است و برمی‌گردد. بیشتر بابت این موضوع ناراحت بودم که اگر قولم درست نباشد، با ضربه روحی که پس از آن به آنها وارد می‌شود، چه کنم. وقتی اولین گروه از اسرا بازگشتند، برادر شوهرم به همراه خانواده‌اش به نزد من آمدند و گفتند یکی از اسرا به کازرون آمده و  برای مراسم استقبال می‌خواهیم برویم. بهتر است که شما هم بیایید. من هم همراه آنها رفتم. در خانه آن اسیر  به من گفتند که آقای گلستان‌زاده اسیر است و  قرار است که بازگردند. من گفتم او "آزاده گلستان" است و کس دیگری است. زمانی که آقای گلستان‌زاده در مرز باختران در قرنطینه به سر می‌بردند، آقای شجاعی؛ یکی از دوستان خانوادگی‌مان، آقای مرتزج را که با آقای گلستان‌زاده اسیر شده بودند را می‌بینند و از ایشان درباره وضعیت اسرای کازرون سوال می‌کنند. آقای مرتزج خبر اسارت آقای گلستان‌زاده را تایید می‌کنند و می‌گویند که او آزاده شده است. آقای شجاعی به سرعت با خانواده‌اش تماس می‌گیرد تا به ما اطلاع دهد که آقای گلستان‌زاده در خاک ایران است.

20130927_184815

*واکنش مادر آقای گلستان‌زاده از خبر آزادی پسرش چه بود؟

خواهر آقای شجاعی به منزل مادر شوهرم می‌آیند تا خبر آزادی آقای گلستان‌زاده را بدهد. زمانی که مادر شوهرم در خانه را باز می‌کند و می‌شنود که مسلم زنده است؛ آنقدر قربان صدقه‌ی او می‌رود که گویا از خود‌ بی‌خود شده بود. بعدا به من گفت که هفت مرتبه دور این خانم که خبر زنده بودن مسلم را داده بود، گشتم.

*خبر چطور به شما رسید؟

من در مراسم استقبال از همان اسیر بودم و در راه بازگشت مادر شوهر و خواهر شوهرم را دیدم. مرا در آغوش گرفتند و خبر زنده بودن مسلم را دادند. باز هم قبول نمی‌کردم و باز هم می‌گفتم تشابه اسمی است و شما اشتباه می‌کنید. تا اینکه برادر آقای گلستان‌زاده از مرز باختران، صحت و سقم خبر را پیگیری می‌کند. آنجا خبر را تایید می‌کنند. ساعت ۳ صبح تمام فامیل و آشنایان در خانه جمع شدند. اما من به شدت وضعیت روحی آشفته‌ای داشتم و بارها از هوش رفتم. صبح به شیراز رفتیم تا از کاروان اسرا استقبال کنیم. منتظر دیدار مسلم بودم، اما نمی‌توانستم بر روی پاهای خود بایستم. به ناچار در حالی که سه فرزندم به من تکیه کرده بودند، به درختی تکیه کردم. آنچه به چشم می‌دیدم، نمی‌توانستم باور کنم. اما آقای گلستان‌زاده در مقابل من بود و من قدرت نداشتم که این فاصله را طی کنم تا به ایشان برسم. زن عموی آقای گلستان‌زاده متوجه موضوع شد و فریاد زد که بیاید زهرا را ببرید تا از نزدیک مسلم را ببیند. به نزدیک مسلم رسیدم و گریه اجازه هیچ صحبتی را نمی‌داد. هر دویمان غصه دوری و فراق این چهار سال را با گریه جبران کردیم...

 من به بچه‌ها پدرشان را معرفی کردم. مریم ۵ ساله بود و اصلا پدرش را نمی‌پذیرفت. او تنها عکس‌های پدرش را دیده بود و حالا که آقای گلستان‌زاده هیچ شباهتی به عکس‌هایش نداشت، تنها یک جمله می‌گفت من بابای عکسی‌مو می‌خوام . اما ایمان و پیمان، چون سنشان بیشتر بود، راحت پذیرفتند.

* وضعیت سلامتی آقای گلستان‌زاده چگونه بود؟

بسیار حالش وخیم بود. بسیار با خودم می‌گفتم که اگر در اسارت زنده مانده، با وضعیتی که دارد؛ حتما پس از اسارت از دست می‌رود. تا مدت‌ها در بیمارستان بستری بودند تا بهبودی نسبی حاصل شد. در آن روزها، بایت این موضوع بسیار آشفته و ناراحت بودم. نگرانی سلامت ایشان مرا به شدت اذیت می‌کرد.

*هنوز سنگ قبر آقای گلستان‌زاده را دارید؟

خیر. در همان سال‌ها برای خاکسپاری یکی از شهدای شهرمان به بنیاد دادیم.

*آقای گلستان‌زاده را چطور می بینید؟

ایشان مرد خانواده، دلسوز، محکم و استوارند. مردم‌دار و مردم دوست هستند و هیچ وقت در کمک به مردم از هیچ کوششی دریغ نکرده‌اند. بسیار در حق خانواده زحمت کشیده‌اند. البته ایشان هنوز هم خواب اسارت را می‌بینند و هنوز هم در حال و هوای آن روزها هستند. در مواقعی ایشان از لحاظ روحی و روانی به هم ریخته و آشفته می‌شوند که این همان اثرات بد روزهای سخت اسارت است. اما ایشان با سرافرازی آن روزها را پشت سر گذاشته‌اند.

*از شما کمال تشکر را دارم

من هم از شما تشکر می‌کنم و  امیدوارم مسئولان بیشتر از گذشته، به شخصیت والای آزادگان که عمرشان را در راه افتخار و سربلندی این سرزمین گذاشته اند، ارج نهند.

نظرات بینندگان