کد خبر: ۶۵۱۰۳
تاریخ انتشار: ۰۹:۰۷ - ۲۰ دی ۱۳۹۳

کتک‌هایی که به خاطر ما نوش جان شد!

هنوز سوالم را تمام نکرده بودم که با مشت چنان به دهانم کوبید که چهار دندانم افتاد وقتی که دید بازجویی از من بی‌فایده‌ است،‌ دستور داد تا مرا به آسایشگاه ببرند.
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، اگر قرار باشد در جنگ بین مجروحیت و شهادت و اسارت یکی را انتخاب کرد کمتر کسی است که تن به اسیری دهد. کنار تمام اذیت‌ها و توهین ‌ها و کمبود ها این انتظار برای آزادی است که قلب انسان را به تنگ می‌آورد و غروب که می‌شود می خواهی از این انتظار قالب تهی کنی.

غربتی که در اسیری است از هر گلوله ای که به بدن بخورد دردناک تر است. آن دسته از رزمندگان ما که در هشت سال جنگ اسیر شدند علاوه بر همه ناراحتی ها و سختی ها نگرانی خانواده هایشان را هم داشتند زیرا تعدادی از آنان بی نام و نشان به اسارت رفته بودند و حالا خانواده نمی دانست مردش، پسرش، پدرش کجاست و چه می‌کند. مشکلات زیاد و منحصر به فردی هم بعضا برای این خانواده ها پیش آمد. آنهایی هم که از وضعیت اسیرشان با خبر بودند هر لحظه که خودشان می خواستند استراحت کنند فکر اینکه ممکن است الان عزیزشان در چه وضعیت بدی است آرام و قرار را از دلشان می برد.   

شنیدن خاطرات اسارت از زبان آزادگان اگر چه تلخ است اما حلاوتی از ایمان و اراده و اعتقاد فرزندان امام را دارد که زیبایی و حماسه آن شنیدنی و خواندنی است. آنچه خواهید خواند لحظه هایی است از اسارت سید عباس لواسانی که به عنوان یک راننده اتوبوس عازم جبهه ها شده و به اسیری بعثی ها رفته بود.

                                                                         ***

«ابواحمد» نام سرپرست اتاق و مسئول اسرا بود. در محل جدید، صبح و ظهر و شب، یک قرص نان (سمون) می‌دادند. یک روز همراه نان برنج بود و یک روز تخم‌مرغ یا پنیر یا کره بود. یک روز صبح «ابواحمد» گفت: «می‌خواهند شما را از اینجا ببرند!» به همین خاطر از صبح در زندان را باز گذاشت که هر کس می‌خواهد به دستشویی برود و بدون اجازه به کارش برسد. همه اسرا تصور می‌کردند که شاید قصد دارند، آنان را به ایران بازگردانند،‌ به طوری که همه به یکدیگر،‌ آدرس منازلشان در ایران را می‌دادند. آن روز به ما ناهار هم ندادند و فقط یک ظرف ماست به عنوان سهمیه دادند.

شب ماشین‌ها آمدند و ما تصور کردیم اتوبوس معمولی هستند. اما وقتی خواستیم سوار شویم، بر خلاف تصورمان ما را داخل اتوبوس‌هایی که خود عراقی‌ها به آن «قفس» می‌گفتند،‌ انداختند. دور تا دور اتوبوس‌ها توری گرفته بودند و فقط جای راننده جدا بود. در هر اتوبوس بیست نفر را جای دادند. ما را از آنجا به راه آهن «زبیر» آوردند. آن شب من از درد کلیه خیلی ناراحت بودم، اما خیالم راحت بود که لااقل آن شب را در این قطارها راحت هستیم و جای خوبی داریم. باور کنید دلم فقط به این خوش بود که شب را در جای گرمی می‌خوابیم. تعداد ما با آن خانواده‌هایی که قبلا گفتم به 215 نفر رسیده بود. در راه‌آهن،‌ قطار اول و دوم مملو از سربازان عراقی به طرف مقصد حرکت کردند و سرانجام قطاری که قرار بود ما را ببرد،‌ رسید.

عراقی‌ها اسرا را در واگن‌هایی که مخصوص حمل بار یا حیوانات بود،‌ انداختند. در هر واگن 110 نفرمان را سوار کردند و سپس در واگن‌ها را پلمب کردند. داخل واگن آنقدر سرد بود که آهن به بدن انسان می‌چسبید. هیچ پتو و رواندازی وجود نداشت،‌حتی جایی را برای قضای حاجت نداشتیم. ما را با قطار به بغداد آوردند. ساعت هفت صبح همگی را به «استخبارات»‌ یعنی ساواک عراق بردند. آنجا هم هوا خیلی سرد بود و همه به شدت می‌لرزیدند. خانم‌هایی که برای دستشویی بیرون رفتند،‌ مقداری چوب آوردند و ما هم آتش درست کردیم. دود حاصل از سوختن چوب‌ها فضای سالن را پر کرده بود. در بغداد تحت پوشش ارتش عراق قرار گرفتیم. ظهر دو سینی غذا آوردند. روی هر کدام مقداری نان آغشته به آبگوشت ریخته بودند. این غذای 215 نفر اسیر بود. پس از صرف ناهار ما را در یک سالن جمع کردند و درهای آن را بستند.

ساعت 9 شب گفتند،‌ وسایلتان را جمع کنید،‌ سپس همه را سوار کامیون کردند و دوباره به راه آهن بغداد آوردند و در واگن‌های باری روی هم ریختند. در طول این مدت،‌ به اعمال شخصی ما کاری نداشتند،‌ یعنی اگر کسی نماز یا قرآن می‌خواند، کاری به کارش نداشتند. مشکل ما موقع نماز صبح شروع می‌شد چون به خاطر کمبود امکانات مجبور بودیم ساعت 2 بعد از نیمه‌شب از خواب بیدار شویم تا نوبت استفاده از دستشویی و آب به موقع به ما برسد. اگر دیرتر بیدار می‌شدیم، مجبور بودیم تیمم کنیم تا نمازمان قضا نشود. در محل جدید هر دو یا سه ماه یکبار،‌ یک ربع ساعت اجازه استفاده از فضای آزاد را داشتیم. در آنجا حمام وجود نداشت.

وقتی ما را با قطار می‌آوردند، یکی از اسرا که پیرمرد مسنی بود،‌ فوت کرد. او دومین اسیر از جمع ما بود که جانش را به سبب شرایط سخت از دست می‌داد. آن پیرمرد خوزستانی بود، او را دقیقا نمی‌شناختم. پیرمرد در ایستگاه نینوا فوت کرد. خواهری که از او مراقبت می‌کرد،‌ خیلی از فوت او متأثر شد. آن خواهر مهربان، یک پاسدار بود که همراه شوهرش از سوسنگرد به اهواز می‌آمد که اتومبیلشان را به گلوله بستند،‌ شوهرش در اثر اصابت گلوله شهید شد و خودش هم به اسارت درآمد. بعدها شنیدیم که وی را آزاد کردند.

وقتی قطار به ایستگاه نینوا رسید و سربازان عراقی چشم‌شان به واگن‌های حامل اسرا افتاد به گمان این که سرنشینان واگن‌ها، رزمندگان اسیر ایرانی هستند، به طرف ما حمله‌ور شدند و منتظر ماندند تا ما پیاده شویم. ولی خوب،‌ همه همراهان ما معلول و مفلوج و پیرمرد و پیرزن‌‌های بالای 60 سال بودند. به همین خاطر،‌ در واگن‌ها که باز شد، اکثریت اسرا نتوانستند پیاده شوند. سربازها که آن طور جدی گارد گرفته بودند،‌ تا این صحنه را دیدند،‌ دست‌شان لرزید و تفنگ‌ها را به زمین گذاشتند و مات و مبهوت به ما نگاه می‌کردند، شاید از این که ارتش باصطلاح قدرتمندشان چنین اسرایی را گرفته بودند، ناراحت به نظر می‌رسیدند. آنها از شب قبل تا صبح منتظر مانده بودند تا اسرا را تحویل بگیرند. یادم هست که یکی از سربازها تفنگش را به بغل‌ دستی‌اش سپرد و به کمک پیرمردها و معلولین آمد و آنان را از قطار پیاده کرد.

در سالن انتظار ایستگاه نینوا، نیمکت‌ها را طوری چیده بودند که مسافران عادی قطار به اسرا نزدیک نشوند. جالب اینجا بود که وقتی مسافرین عادی ما را به آن وضع دیدند،‌ به گریه افتادند. در میان ما پیرمرد 90 ساله‌ای بود که عراقی‌ها او را به عنوان رزمنده اسیر کرده بودند ... در ایستگاه تعدادی ماشین از رده خارج شده که صندلی و شیشه نداشت، برای انتقال ما آماده کرده بودند ... با همان اتومبیل‌ها،‌ما را به طرف موصل حرکت دادند. هوا خیلی سرد بود، ضمنا باران هم بی‌وقفه می بارید 45 دقیقه که از موصل دور شدیم، به اردوگاه‌‌های 1، 2، 3 و 4 رسیدیم. ما در بین اسرایی بودیم که در اردوگاه موصل که بعدها به موصل 2 معروف شد، مستقر شدیم. 2 اتاق در اختیار ما قرار دادند. اتاق‌‌ها را آب و جارو کردیم و سپس هر کس گوشه‌ای را برای خود انتخاب کرد.

ساعتی بعد، مسئول اردوگاه به اتاق‌ها آمد و گفت: آیا کسی از شما عربی می‌داند؟ یکی از اسرا که جزو معاونین عراقی بود و در خرمشهر مغازه تعمیر تلویزیون داشت و به همراه ما اسیر شده بود،‌گفت:‌من عربی می‌دانم. فرمانده عراقی از او خواست که صحبت‌هایش را ترجمه کند. او گفت:‌رهبر ما یعنی صدام، بودجه‌ای در نظر گرفته و قرار است پتو و لباس در اختیارتان بگذاریم و ... اسرا از اینکه با وجود پتو و لباس می‌توانند، زمستان سرد و سخت آن نواحی را تحمل کنند،‌خوشحال شدند. پس از پایان سخنرانی مسئول اردوگاه، اسامی اسرا را نوشتند و سپس به هر اسیر یک نخ سیگار دادند. قبل از ما حدود 500 اسیر آورده بودند که به طور عجیبی با هم متحد بودند. آن عزیزان مقداری از جیره غذایی خود را به ما دادند.

چون پی برده بودند که چند روز است غذا نخورده‌ایم. از آن روز برای هر کدام از ما 375 ریال حقوق ماهانه در نظر گرفتند و به هر نفر 3 پتو، یک جفت جوراب،‌ شورت و زیر پیراهن و لباس مخصوص اسرا دادند، و هر 30 نفر را هم به اتاق‌هایی که قبلا 50 نفر در آن بودند،‌فرستادند. البته اتاق‌ها بزرگ بود، زیرا وقتی که 130 نفر در هر یک از این اتاق‌ها می‌خوابیدیم،‌به هر کدام 80 سانتیمتر جا می‌رسید. اما در اردوگاه «رمادیه» که ما را بعدا به آنجا منتقل کردند،‌فقط 45 سانتیمتر جا برای خواب داشتیم. در «تنومه» از این مقدار هم کمتر بود. یک هفته بعد، نفت هم دادند،‌اما از آب گرم محروم بودیم. آب مصرفی اردوگاه، به آب لوله‌کشی شهر متصل نبود و از تانکر به داخل لوله‌ها می‌آمد. گاهی این آب یخ می‌زد و گاهی بچه‌‌ها از همین آب سرد برای استحمام استفاده می‌کردند.

مدتی بعد اجازه استفاده از آب گرم و حمام را هم صادر کردند. ولی هر 20 نفر فقط 15 دقیقه فرصت داشتند تا دوش بگیرند. در تابستان هم برای تهیه آب خنک، روزانه 1/5 قالب یخ می‌دادند. ضمنا هر هشت نفر یک گروه غذایی را تشکیل می‌دادند. شب اول ورودمان ارشد اتاق که از اسرا بود و می‌دانست که در این چند روز به ما چه گذشته، برنامه خاموشی را زودتر اعلام کرد تا کمی استراحت کنیم. یکی دیگر از مزایای اردوگاه موصل این بود که اجازه داشتیم، نیمی از روز را در فضای آزاد بگذرانیم.

فردای آن روز، اسرای قدیمی اردوگاه به ما تأکید کردند که سعی کنیم مراقب حرف زدنمان باشیم و چیزی نگوییم که دشمن به عنوان اطلاعات از آن استفاده کند. این سفارش را تا آخرین روز اسارتم به خاطر سپردم و به آن عمل کردم. 26 روز به ورود نمایندگان صلیب سرخ مانده بود. در این مدت بعثی‌ها به اشکال مختلف می‌کوشیدند،‌تا افراد مورد نظرشان اعم از پاسدار،‌افسر و روحانی را شناسایی کنند و از جمع ما خارج نمایند و متأسفانه توانستند چند نفری را پیدا کنند و به طبقه بالای اردوگاه ببرند.

صلیب سرخ به اردوگاه ما آمد و برای اسرا کارت هویت صادر کرد، شماره کارت من (0388) بود. در مدت حضور فرستادگان صلیب سرخ اسیرانی را که از ما جدا کرده بودند همانطور که عرض کردم در طبقه بالا نگه می‌داشتند. ما این موضوع را موقعی فهمیدیم که آنان را برای هواخوری بیرون می‌آوردند. جریان را به مأمورین صلیب سرخ گفتیم،‌اما فایده‌ای نداشت. زیرا یک شب قبل از اینکه صلیب سرخ برای بازدید بیاید،‌جای آنان را عوض کردند. بعدا فهمیدیم که آنان را در آن شب،‌به قدری شکنجه کرده بودند که قابل توصیف نبود.

بعد از آن، آن افراد را کلا به جای دیگری منتقل کردند،‌به جایی که تا به امروز کسی از آنان خبر ندارد. وقتی اسرا متوجه شدند که شب قبل بر سر هموطنانشان چه گذشته، شروع به تکبیر گفتند کردند. سربازان عراقی با اوج‌گیری تکبیرها به داخل اردوگاه ریختند و 37 نفر را با خود بردند که تا امروز، از آنها هم هیچ خبری به دست نیامده است. از این تعداد 33 نفر از مسافرین من بودند. من چهار سال تمام موضوع مفقود شدن آنان را به فرستادگان صلیب سرخ گفتم، اما متأسفانه آنها هیچ کاری برای یافتن اسرای مفقود نکردند. سرانجام بعد از چهار سال از من خواستند تا اسامی آنها را بدهم و من نیز این کار را کردم،‌اما تا به امروز هیچ نتیجه‌ای به دست نیامده است.

از فردای آن روزی که اسرا شعار دادند،‌کار تجسس برای شناسایی اسرای نمازگزار و قرآن خوان شروع شد. بعثی‌ها می‌کوشیدند تا پیش نماز و مؤذن آسایشگاه را پیدا کنند. برادری به نام یعقوب که اهل تبریز بود،‌گفت: «اگر به این ترتیب پیش برود،‌بعید نیست که بعثی‌ها 20 نفر را به قتل برسانند تا امام جماعت را پیدا کنند، بهتر است من بگویم که امام جماعت هستم تا غائله خاتمه پیدا کند.»او خودش را به عنوان امام جماعت معرفی کرد و عراقی‌ها وی را بردند و دیگر بازنگشت.

بعدا که به ایران آمدم،‌فهمیدم که صلیب سرخ در گزارشی نوشته است که او اسلحه داشته و در درگیری به شهادت رسیده است. اما بعثی‌های پلید و خبیث، دست بردار نبودند و باز هم به دنبال امام جماعت می‌گشتند،‌به همین خاطر هر روز چهار نفر،‌ چهار نفر برای شکنجه می‌بردند.

مدتی بعد این تعداد به 20 نفر رسید ولی این بار به جرم اینکه چرا قرآن خوانده‌اید. یک شب ساعت دوازده نیمه شب به سراغ من آمدند. مرا به نام عباس مصطفی حسین صدا می‌کردند. عباس نام خودم،‌ مصطفی نام پدرم و حسین نام پدربزرگم بود. در اتاق بازجویی مرا مقابل بازجو نشاندند. نامم را به او گفتند: پرسید: تو پیش‌نماز اتاق 4 هستی؟ گفتم: نه! گفت: راستش را بگو و گرنه از این جا زنده بیرون نمی‌روی! گفتم من پنج کلاس بیشتر سواد ندارم و تا به امروز هم پیش‌نماز نبوده‌ام. گفت: تو روحانی هستی؟ گفتم: در روحانیون ما هیچکس بیسواد نیست، بعد پرسیدم، آیا پیش‌نمازهای شما بیسواد ...هنوز سوالم را تمام نکرده بودم که با مشت چنان به دهانم کوبید که چهار دندانم افتاد وقتی که دید بازجویی از من بی‌فایده‌ است،‌ دستور داد تا مرا به آسایشگاه ببرند. راستش من پیش‌نماز را می‌شناختم،‌ اما حاضر بودم برای پنهان ماندن نام او، جانم را فدا کنم. زیرا روز اول که تصمیم گرفتم به جبهه بیایم، به نیت شهادت و تحمل سختی در راه خداوند،‌قدم در این راه گذاشتم، نه به خاطر دستیابی به آرامش و آسایش ....

عاشق شیدا از جانبازی خود پروا ندارد

گر کند پروا، مسلم او سر سودا ندارد

خانه عشق است اینجا، گوشه زندان نباشد

این مدال افتخار است کس جز ما ندارد

شبی یکی از مزدوران پست بعثی، با سیلی به گوش یک اسیر معلول که در شرق بصره به اسارت این از خدا بی‌خبرها درآمده بود،‌زد. اسرا برآشفته شدند و از اتاق بیرون ریختند و به جان مزدور عراقی افتادند،‌سربازان دیگر به کمک او آمدند و هر کدام توسط اسرا کتک خوردند و از ترس فرار کردند. کاری که آن مزدور کرد و عکس‌العمل اسرا، باعث شروع یک اعتراض همگانی در اردوگاه شد،‌همه از اتاق‌هایشان بیرون ریختند و قفل‌های آسایشگاه را شکستند و تکبیر گفتند، آنان با قاطعیت می گفتند: ما اجازه نمی‌دهیم عراقی‌ها در کارهای اردوگاه دخالت کنند. این کارها به خودمان مربوط می‌شود و .... درگیری شروع شد، فکر می‌کنم اواخر سال 61 بود. خلاصه در عوض ده دقیقه دو تیربار در دو طرف اردوگاه کار گذاشتند و سربازان بعثی اسلحه به دست بروی پشت‌بام‌ها رفتند. تیربارها شروع به تیراندازی کردند و .. فکر می‌کنم،‌تا شب دو تن از بچه‌ها شهید شدند.

چند روز بعد 500 نفر را از این اردوگاه به اردوگاه موصل 3 انتقال دادند و بقیه را هم از موصل یک به موصل 4 بردند و چون من ضعف جسمانی شدیدی داشتم و نیز در کارت اسارتم، قید شده بود که غیرنظامی هستم،‌موافقت کردند که به اردوگاه موصل 4 منتقل شوم. تعداد ما به 200 نفر می‌رسید، علاوه بر این تعداد، جمعی را هم از رمادیه 6 به موصل 4 آوردند. آنانی که بتازگی آمده بودند، آدم‌های خوب و باشخصیتی بودند. یکی از آنان به من درس می‌داد. در اردوگاه موصل 4 هم خواندن قرآن و نماز جماعت ممنوع بود،‌به طوری که اگر دو نفر موقع نماز خواندن، سهوا پشت سر هم قرار می‌گرفتند،‌آنان را به جرم برپایی نماز جماعت می‌بردند. قبل از ممنوعیت،‌ برای مدتی کنترل اوضاع از دست عراقی‌ها خارج شده بود و اسرا بدون دردسر نماز جماعت می‌خواندند. اما یک روز سربازان عراقی وحشیانه به داخل آسایشگاه‌ها ریختند و تعداد زیادی را با خود بردند و از آن جمع فقط 200 نفر از افراد مسن باقی ماندند. یک روز هم گفتند که می‌خواهیم به اسرا کار بدهیم و در ازای انجام آن، پول پرداخت کنیم،‌کاری که آنها پیشنهاد کرده بودند،‌ساختن بلوک‌های سیمانی بود. قالب‌هایی به ابعاد 30*40 سانتی‌متر در اختیارمان گذاشته و قرار شد که هر اتاق یک روز به کار بلوک‌زنی بپردازد. به ازای هر بلوک 10 فلس و 5 فلس هم برای بارگیری بلوک به داخل کامیون می‌دادند.

اسرای اتاق 1،2،3،4 و 5 حاضر نشدند بلوک بزنند. فرمانده اردوگاه اخطار کرد که اگر بلوک نزنید، مجبوریم در اتاق‌ها را در طول 24 ساعت باز نکنیم و شما اجازه هواخوری نخواهید داشت. آنها این کار را کردند. این ماجرا چهار ماه ادامه داشت.

نظرات بینندگان