کد خبر: ۸۰۰۰۳
تاریخ انتشار: ۱۰:۳۳ - ۰۵ آذر ۱۳۹۴
پنج شنبه ها با شهدا:

دست راست «اشلو» در حفظ «تنگه احد»؛ شهید شدم به من بگویید شهید مظلوم!

روز سوم محاصره بود که ترکشی به ریه قاسم نشست. روی خاک افتاده بود, مرتب به سجده می رفت و با خدا صحبت می کرد. هر چه م تضی خواست قاسم را به جای امنی بکشد، نگذاشت، گفت من می خواهم روی همین خاک شهید شوم، چند ترکش دیگر اخرین بندهای حیاتش را برید تا برای همیشه زنده شود....
به گزارش سرویس قطعه شهدای شیرازه، سردار شهید ابوالقاسم چوپان از جمله شهیدان به خون خفته والفجر 2 است. شهر مذهبی استهبان در سال 1341 شاهد تولد کودکی بود که به نام ابوالقاسم افتخار یافت . امیر – پدر ابوالقاسم – اوقاتش رادر انجیرستانی در نشیب کوههای استهبان می گذراند و آنگاه ه مرارتهای اودرنوبرانة شیری میوه ای گره می خورد ،دستان پرپینه اش را به آسمان برافراشت تا شکرگزار ذات مقدسی باشد که توفیق خدمت به خانواده رابه وی ارزانی داشته بود.

«شهید ابوالقاسم شانزده ساله بود ودر کلاس اول دبیرستان درس می خواند، در همان سال بود که صدای اعتراض مردم بلند شده بود، شهید می گفت که مدرسه به دردش نمی خورد، مدرسه را رها کرد و به شیراز رفت. در همان جا تا موقع سربازی در مغازه ای شروع به کار کرد، در سن هجده سالگی دفترچة اماده به خدمت گرفت، ولی در همین سال جنگ تحمیلی شروع شد. شهید خودرا معاف کرد – به خاطر انگشتان دستش – و به سربازی نرفت و راهی جبهه های حق علیه باطل شد. شهید خداحافظی کرد و به جبهه رفت. او هر سه ماه یک بار به مرخصی می آمد. در عملیات رمضان مجروح شد. او را در بیمارستان شمارة 2 شهید فیاض بخش تهران بستری کرده بودند. پس از چند روزی از بیمارستان مرخص شد و به استهبان آمد. سه روز بیشتر پیش ما نماند. ما به او اصرار کردیم که همین جا بماند و وقتی خوب شد برود اما او می گفت: نمی روم یا خوب می شوم و برمی گردم یا شهید می شوم. خلاصه گوش نداد و رفت و بعد از سه ماه که برگشت هیچ اثری از جراحت در صورتش نبود. »

وقتی خواست برود مقداری پول برادرانش به او دادند برای جبهه، شهید بااین پول آبلیمو و کفش و جوراب برای بچه های جبهه خرید. این آخرین باری بود که از خانواده جدا می شد. چند روز بعد از شهید شدنش در عملیات والفجر 2، شهید مرتضی جاویدی به خانة آمد. ایشان می گفتند که درآخرین حمله که ابوالقاسم در آن شرکت داشت یک ترکش به ریه اش خورد. دوستان شهید می خواستند اورابه عقب برگردانند، ولی شهید به آنها می گفت به فاطمة زهرا(س)قسمتان می دهم که بگذارید برروی خاک جان بدهم .بالاخره بعد از چند روزمحاصره تمام شد و جسد را آوردند. شهید مرتضی جاویدی نقل می کرد که ابوالقاسم در جبهه فعالیتهای زیادی داشتند، در عملیاتها فرماندة گروهان بودند در حالی که خود شهید هر وقت می خواست از جبهه برای ما بگوید می گفت: «من حتی یک لیوان آب هم نمی توانم به دست کسی بدهم».

خاطراتی از زبان همرزمان

هفت, هشت سال پیش بود. در حیاط شاهچراغ نشسته بودم. به مناسبتی دورتا دور حیاط, تکیه به درختان, بوم های نقاشی از تصاویر شهدای فارس را چیده بودند و من روبروی یکی از این تصاویر بودم و بی اختیار، به آن چهره زیبا و دلربا که دلبری می کرد خیره شده بودم و با خودم می گفتم, این جوان کیست؟ کجا بوده؟ چه کار کرده...

آن زمان ها به تعداد انگشتان دست, حتی از شهدای شاخص فارس نمی شناختم چه رسد به این جوان گمنام...

سال ها طول کشید تا بفهم این جوان یکی از شجاع ترین و رشیدترین شهدای فارس است و بازوی راست شهید جاویدی در حفظ تنگه احد. از وقتی او را شناختم دیگر از جلو تصویر هیچ شهیدی بی تفاوت نمی گذرم می گویم شاید این هم مثل قاسم سری در سر ها باشد...

نظرات بینندگان