کد خبر: ۹۴۲۰۲
تاریخ انتشار: ۱۲:۳۹ - ۲۶ مرداد ۱۳۹۵
افسانه و عاشقانه‌های جنگ؛

تعقیب جلاد الرشید

به بهانه سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی و قدردانی از این عزیزان، گوشه‌ای از دردها و رنج‌های آزادگان در داستانی از سرهنگ جواد اسلامی، رزمنده ارتشی و نویسنده ارزشی دفاع مقدس، از مجموعه افسانه و عاشقانه‌های جنگ منتشر می‌شود.
شیرازه: به بهانه سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی و قدردانی از این عزیزان، گوشه‌ای از دردها و رنج‌های آزادگان در داستانی از سرهنگ جواد اسلامی، رزمنده ارتشی و نویسنده ارزشی دفاع مقدس، از مجموعه افسانه و عاشقانه‌های جنگ منتشر می‌شود.

 به حاجی خبر رسیده بود عبدالقادر را در راه رسیدن به سوسنگرد دیده‌اند. عبدالقادر برای اسرای اردوگاه الرشید نام آشنا بود. جنگ تمام شده و حاجی با یک دنیا درد و اندوه برگشته بود. دردهایی که بر آن‌ها پایانی نبود. زخم اسارت التیام یافته، اما دردهای بی درمان آن روزها هرگز فراموش شدنی نبود. عبدالقادر که فارسی را به خوبی خود ایرانی‌ها صحبت می‌کرد برای حاجی و بسیاری از اسرای دیگر قسمتی از گذشته‌ی تلخ اسارت بود. اسرای قدیمی می‌گفتند عبدالقادر از مادری ایرانی متولد شده، به همین خاطر فارسی را خوب صحبت می‌کند. عده دیگری بر این باور بودند که جلاد اردوگاه، چند سالی در ایران زندگی کرده، به هر حال، فارسی را سلیس و بی‌اشکال صحبت می‌کرد. وقتی که پا را که پس و پیش می‌گذاشت و باطوم را بالا می‌برد باید اشهدت را می‌خواندی. خلاصی از دست عبدالقادر به سادگی میسر نمی‌شد. خوش شانس بودی اگر با دندان شکسته، پای زخمی و چشم ورم کرده از زیر دست و پایش در می آمدی. شکستن دست و پا و دنده‌ها و بستری شدن طولانی مدت در کف نمور آسایشگاه، همراه همیشگی رویارویی با عبدالقادر بود که نصیب خیلی‌ها شده بود. حاجی هنوز هم دندان فشردن و فحش دادن مخفیانه‌ی بچه‌ها را یادش نرفته بود. خیلی‌ها به خون عبدالقادر وحشی تشنه بودند. حاجی باید او را قبل از همه می‌یافت، شاید به این شکل روح نا آرامش پس از سال‌ها آرام می‌گرفت.

آمریکا هجوم آورده و صدام نتوانسته بود، دوام بیاورد. خیلی زود دیوارهای دروغین غرور و نامردمی دیکتاتور بغداد در هم شکسته و از صحنه کارزار گریخته بود. مردم مانده بودند با هجوم ناجوانمردانه و آتشِ بنیان برانداز جنگی که گریبان همه را گرفته بود. اگر چه مقاومت خیلی زود در هم شکسته و صدام بغداد را ترک کرده و متواری شده بود اما آمریکایی‌ها دست‌بردار نبودند. گویا مأموریتی غیر از ساقط کردن صدام را در دستور کار خود قرار داده و روز به روز بر شدت بمباران‌ها افزوده می‌گشت. مردم قربانی جنگِ ناخواسته‌ی دیگری شده بودند. انفجارهای شبانه‌روزی و کشتارهای بی‌پایان مردم را به ستوه آورده و وادار به ترک وطن کرده بود.

در چنین شرایطی بود که تلفن زنگ زد. ناشناسی پس از سلام و احوالپرسی، از عبدالقادر گفت. عبدالقادری که یک دست حاجی را به خاطر توهین به صدام از او گرفته بود. یک سال تمام تنهایی و غم و غصه‌ی روزهای حبس شده در انفرادی، بازپرسی و شکنجه چیزی نبود که به همین سادگی‌ها از یاد حاجی برود. نه تنها حاجی بلکه همه‌ی اسرای اردوگاه الرشید به خون عبدالقادر تشنه بودند. عبدالقادر همه را عاصی کرده و تا سرحد مرگ کتک زده و شکنجه کرده بود. حالا وقت آن بود که تقاص پس بدهد.

با یک زنگ تلفن و به همین سادگی به حاجی خبر رسید که عبدالقادر را در مرز ایران و عراق دیده‌اند که با جمعیت پناه‌جویان به سمت سوسنگرد می‌رفته است. دیدن عبدالقادر پس از آن همه سال، آن هم در سوسنگرد چیزی شبیه به معجزه بود. اگر چه خیلی‌ها تشنه به خون عبدالقادر بودند اما کسی فکرش را نمی‌کرد که روزی باز هم با عبدالقادر روبرو شود. حاجی نمی‌توانست و نمی‌خواست که این فرصت طلایی را از دست بدهد. به عقیده‌ی حاجی و خیلی‌های دیگر عبدالقادر جنایتکار جنگی بود. جنایتکاری که شاید فرصتی بهتر از این برای به دام انداختن و مجازاتش دست نمی‌داد. حالا که عبدالقادر با پای خودش آمده بود نباید اجازه می‌داد قِسِر در برود.

حاجی صبح زود بلند شد، کیفش را به دوش انداخته و به سمت ایستگاه راه‌آهن به راه افتاد. کوپه‌ها مثل همان روزهای اول جنگ هنوز هم شلوغ و پر رفت و آمد بود. مرد، کمرش را به پشتی صندلی کهنه و سوراخ، سوراخ کوپه تکیه داده و به اسارت، عبدالقادر و اردوگاه الرشید فکر کرد. انگار همین دیروز بود. روشن و بی هیچ غباری. تازه شب شده و تاریکی بر دنیا دست انداخته بود که نیروها به سمت تپه‌های شرهانی راه افتادند. قرار بود قبل از سپیده و شروع رسمی آتش‌بس بین ایران و عراق بچه‌ها خود را به تپه‌ها رسانده و در موضع مناسب‌تری مستقر گردند. ماشین‌ها که راه افتادند هیچ‌کس نمی‌دانست مقصد نهایی کجاست و هدف از این حرکت شبانه چیست. حاجی ساعت‌ها بعد از حرکت و به محض قرار گرفتن روی ارتفاعات بود که به ماهیت حرکت شبانه پی برده و به مقصد بی‌بازگشت آگاهی یافته بود. آن روزها، حاجی گروهبان بود و قرار هم نبود از آنچه که باید انجام می‌شد برای او و هم‌قطارانش توضیحی داده شود. کسی حق تیراندازی نداشت. حرکت کند و به‌سختی صورت می‌گرفت. اتومبیل‌ها با چراغ‌های خاموش حرکت کرده و چاله، چوله‌های زمین از سرعت ماشین‌ها کاسته بود. ناگهان دنیا روشن‌شده و سربازان خود را در چند قدمی دشمن دیده بودند. نورافکن‌های پر نور شب تیره را به روزی روشن تبدیل کرده و هول و هراس را به جان سربازها انداخته بود. گردان عقب نشسته و منتظر دستور مانده، اما خبری از هیچ‌کس نشده بود. در تاریک، روشن صبحگاهی گردان‌ها حرکت کرده و روی مواضع مورد نظر مستقر شده بودند و همه چیز ختم به خیر شده بود. دشمن کمی دورتر موضع گرفته و رفت و آمدهای طرفین را می‌شد، دید. نیروهای صلح‌بان سازمان ملل هم که آمده بودند تا ناظر بر اجرای آتش‌بس بین نیروها باشند در منطقه حضور داشتند. خطر رفع شده و کسی به فکر حرکت دوباره‌ی دشمن نبود. چند ساعتی نگذشته که همه چیز عوض شده بود. آرایش دشمن تغییر کرده و سر و صدای کَر کننده‌ی تانک‌ها در دشت و تپه‌های دور و نزدیک طنین‌انداز گردید. آرامش به دست آمده، در هم شکسته و تانک و نفربرها جلو کشیده بودند. دستور آمده بود برای پیش‌گیری از خطرات احتمالی و آمادگی رویارویی با دشمن، سنگربندی و استحکام بخشی خط شروع شود. سربازها بی معطلی و با همان امکانات اولیه شروع به کندن حفره و ایجاد سنگر و جان‌پناه کرده بودند. گفته می‌شد که فرماندهان عراقی مصّر هستند که نیروهای ایرانی بدون فوت وقت عقب‌نشینی کرده و در خطوط قبل از حرکت به‌سوی بلندی‌ها برگردند. فرماندهان ایرانی هم به هیچ شکلی حاضر به این امر نبودند و همین موضوع فضای آرام واپسین روزهای جنگ را متشنج کرده بود. آتش‌بس شکننده‌ای که شکل‌گرفته بود به خطر افتاده و هر آن احتمال می‌رفت که یورشی از طرف دشمن صورت بگیرد.

حاجی از سنگینی وزنه‌ای که بر سمت چپ بدنش فشار می‌آورد، چشم گشود. برای ثانیه‌های گذرا جز تاریکی مطلقی که بر فضای کوپه سایه انداخته بود چیزی ندید. به خود آمد. مسافر تپل و چاقلوی بغل دستی خود را به دست خواب سپرده و هیکل درشت و فربه‌اش را بر روی حاجی انداخته بود. آرامش و بی‌خیالی مرد حرص حاجی را درآورده و تلاش کرد خود را از زیر فشار تنه‌ی درشتش خلاص کند. بدنش را کنار کشید. شانه‌اش به شانه‌ی روحانی جوانی که در سمت دیگرش نشسته بود فشار آورد. مرد که گویا عقب‌نشینی و تکان حاجی خوابش را برآشفته بود به تقلا درآمده و فشار بیشتری را بر شانه‌ی حاجی تحمیل کرد.

روحانی جوان با روشن‌شده برق کوپه صلوات فرستاد.

« الهم صلی علی محمد و آل محمد، اخوی جاتون بده؟ »

حاجی لبخند زده و به مسافر چاقولوی کنار دستش اشاره کرد. روحانی هم خندید.

« بیدارش کن اخوی، بیدارش کن. اشکالی نداره.

حاجی به شانه‌ی مرد فشار آورد و او را صدا زد.

« آقا، آقا»

مرد به زحمت و با ناراحتی چشم گشود.

« چیه آقا، چیه؟ تازه خوابم برده بود! »

حاجی که از زیر فشار مرد خلاصی یافته و راحت شده بود، چیزی نگفت. چشم بر هم گذاشته و در خاطرات جنگ و گذشته غرق شد.

تاسوعا سپری‌شده و آفتاب عاشورا تابیدن گرفته بود. فرمانده هان تیراندازی را قدغن کرده و منتظر عکس‌العمل دشمن نشسته بودند. روز به نیمه نزدیک شده و دشمن حاضر به کوتاه آمدن نبود. تعلل نیروهای خودی و امیدواری به دخالت نیروهای صلح‌بان ناظر بر آتش‌بس کار را یکسره کرده بود. تانک‌ها به همراه نیروی پیاده، ایرانی‌ها را دور زده و حلقه‌ی محاصره را کامل کرده بودند. قبل از ظهر عاشورا کار تمام شده بود، نیروها بدون درگیری در دام دشمن گرفتار آمده و به اسارت رفته بودند. امید به بازگشت سریع تا چند سال به درازا کشیده و هر چند گاه در اردوگاهی جدید تجربه‌ای بر تجربیات زندانیان افزوده شده بود. اردوگاه الرشید و عبدالقادر سه، چهار سالی از زندگی حاجی را بلعیده بودند. سال‌هایی که همه‌ی زندگی و دنیای حاجی را تحت‌الشعاع قرار داده و آرامش را از زندگی‌اش ربوده بود. جنگ همه چیز حاجی را گرفته بود. جوانیش در جنگ گذشته و نیمی از میان سالیش را عراقی‌ها در اردوگاه‌های نمور و سلول‌های تاریک ازش گرفته بودند. دوران اسارت، سختی‌های زندان و شکنجه‌های بی‌پایان خلق و خوی آرام و خنده‌های همیشگی حاجی را بر باد داده و زندگی‌اش را به آتش کشیده بود. دیگر چیزی از وجودش باقی نگذاشته بود که با آن به جنگ زندگی برود. حاجی وقتی برگشته بود که به نیمه‌راه زندگی قدم گذاشته و هیچ‌چیز دلخوش کننده‌ای از زندگی گذشته‌اش باقی نمانده بود. خیلی طول کشید تا بتواند با زندگی آشتی کند. بی خبری اسارت زندگی‌اش را از هم پاشیده و فاطمه، زنِ برادرش شده بود. بی‌آنکه بداند، شوهر و پدر فرزندش هنوز هم در گوشه‌ای از این دنیای بزرگ آرزوی دیدن او و علی کوچلویش را در سر می‌پروراند. زن برای رهایی از تنهایی و آینده‌ی مبهم، تن به ازدواج با برادر شوهرش داده، حالا یک دختر هم داشتند. آرام‌بخش هم نمی‌توانست دردهای بی درمان حاجی را درمان کرده و بر دل نگرانی‌هایش مرهم بگذارد. تصمیم خود را گرفته بود. باید می‌رفت و به پشت سرش هم نگاه نمی‌کرد. همین کار را کرد. یک روز صبح غیبش زد و رفت. بی‌آنکه به کسی چیزی بگوید.

فاطمه طلاق گرفته بود اما حاجی مردی نبود که یک‌بار دیگر به گذشته‌ای برگردد که آزارش می‌داد. می‌خواست تنها باشد. تنهای تنها و بدون هیچ یادگاری از گذشته‌ی دردآوری که برای لحظه‌ای هم آرامش نمی‌گذاشت. اما نتوانست و دوام نیاورد. چیزی از گذشته‌اش جا مانده بود که حاجی را قلقلک می‌داد. دوست نداشت این تکه از گذشته‌ی شیرین زندگی‌اش را فراموش کند. نمی‌شد و نمی‌خواست. میلی به فراموش کردن و از یاد بردن علی نداشت. همه‌ی زندگی را می‌توانست فراموش کند اما فراموش کردن این قسمت از زندگی اگر چه زخم‌های کهنه را از نو تازه می‌کرد، با این حال کار آسانی نبود. یک ماهی بعد برگشت. دست علی کوچلویش را گرفته و یک‌بار دیگر از شیراز بیرون زده و دیگر هرگز به آنجا بازنگشت. علی کوچولو با پدر همراه شده و با او رفته بود بلکه بتواند بر زخم‌های کهنه‌ی زندگی‌اش مرهم بگذارد و صد البته که از عهده‌ی این کار خوب برآمده بود. خیلی‌ها پا پیش گذاشته و پیشنهاد کرده بودند برای حاجی دست بلند کرده و آستین بالا بزنند اما حاجی میلی به همراهی با هیچ زنی نشان نمی‌داد.

کسی به شانه‌ی حاجی ضربه زد. چشم باز کرد. روحانی جوان بازویش را فشرد.

« وقت نمازه. »

حاجی بلند شده و در پی روحانی به راه افتاد. تا حاجی به خود بیاید وقت رفتن بود. به زحمت نمازش را خوانده و بی‌آنکه شامی بخورد پا را بر پله‌ی قطار گذاشت. روی صندلی که جاگیر شد مسافر بغل دستی هنوز هم خرناسه می‌کشید. حاجی تخت بالا را پیش کشیده و تلاش کرد خود را بالا بکشد. روحانی جوان که تازه قدم به داخل کوپه گذاشته بود رو به حاجی لبخند زد.

« اخوی این وقت شب که وقت خوابیدن نیست. »

حاجی خنده‌ی جوان را با خنده پاسخ داده و در کنارش قرار گرفت. بدش نمی‌آمد که از روحانی مکتب رفته چند سؤالی بپرسد.

« در خدمتیم حاجی جان. »

جوان قهقهه زد.

« حاجی نیستم، هنوز زیارت خونه ی خدا نصیبم نشده. »

حاجی خندید.

« تا یادمه و خدا، خدایی می‌کرده به شماها می‌گفتن حاجی. حالا چطور شد شما یکی حاجی نیستی؟ »

« حاجی بودن و زیارت کردن خونه ی خدا سعادتی می‌خواد که نصیب هر کسی نمی شه، البته این به آن معنا نیست که هر کسی که به خونه ی خدا مشرف شد، بنده‌ی خالص دنیای خدا باشه، نه بنده‌ی خوب خدا بودن سعادت می‌خوار که ما نداریم. »

حاجی دست روی دست روحانی جوان گذاشت.

« به عکس شما، این بنده‌ی حقیر سر تا پا تقصیر حاجی هستم. البته نه اون حاجی که مد نظر شماست، نه جانم، اسم من حاجیه، حاجی. »

روحانی جوان از خنده روده بر شده بود.

« چه جالب، انشااله زیارت خونه ی خدا هم نصیب جنابعالی بشه تا حاجی حاجی بشی. »

« ای آقا! ما را چه به زیارت خونه ی خدا. چند سالی بعد از برگشتن از اسارت بود که از طرف بنیاد پیشنهاد شد مشرف بشم خونه ی خدا، ولی آمادگیشو نداشتم. هنوزم ندارم. »

روحانی جوان دست در گردن حاجی انداخته و شروع کردن به بوسیدنش.

« به به، به به. پس شما رزمنده‌ی دفاع مقدس و آزاده‌اید؟ »

« بعله آقا. به قول مردم آزاده‌ام. راستی! چرا شما آخوندا فکر می‌کنید جنگ مقدسه؟ »

صحبت روحانی جوان و حاجی گل کرده بود.

« جنگ مقدس نیست. جنگ نفرت انگیزترین بخش زندگی آدم‌هاست. کی گفته ما آخوندا جنگ را مقدس می دونیم؟ »

« این دفاع مقدس، دفاع مقدس گفتنا و سنگ جنگو به سینه زدن، نشونه ی تقدس نیست؟ »

« نه که نیست. اسلام جنگ را رّد کرده و خونریزی و تقابل خشونت‌بار را مذمت می‌کند. جنگ از نظر ما آخوندا نه، از نظر اسلام حرام است. جنگ بد، زشت و زننده است، اما مردم ما با فداکاری، رشادت و پایمردی و دفاع جانانه به جنگ رنگ تقدس پاشیدند. نباید اجازه بدهیم آن همه شهامت و شجاعت از یادها برود و از خاطر مردم گم شود. مردم ما با ایثار و ازخودگذشتگی پس از هشت سال، جنگی نابرابر را به پیروزی و صلح گره‌زده و دشمن را به کرنش در مقابل منطق صلح و عدالت‌خواهی خودشان واداشتند.

حاجی خنده‌کنان دستش را بالا برد.

« من تسلیمم. تا حالا دیدی کسی برنده‌ی میدان مباحثه با آخوند بشه؟ »

روحانی جوان شانه‌ی حاجی را نوازش کرده و خنده‌اش را پاسخ داد.

« به قول شما حاجی‌آقا! آخوند از امتحانات سخت به برکت اندوخته‌های حوزوی سربلند بیرون آمده و خواهد آمد. حالا کجا تشریف می‌برید؟ »

« می رم اهواز. »

« آها پس تشریف می‌برید اهواز تا یادی از گذشته بکنید، تجدید خاطره است مگه نه؟ »

حاجی سر تکان داد.

« ای آقا! گذشته‌ها اونقدر تلخ و تاریکه که آدم ازش گریزونه، تجدید خاطره معنی نداره. از تلخی و تاریکی باید فرار کرد. اما آره، میرم کسی رو ببینم که زندگی رو ازم گرفت. »

« حالا این یک نفر کی هست؟ »

« یه عراقی بی وجدان که نه تنها زندگی من، بلکه زندگی خیلی‌های دیگه هم تلخ کرد. »

« این روزها اوضاع عراق خراب است، صلاح نیست که از مرز رد بشوید. »

« حاجی جان! قرار نیست من از مرز رد بشم، اون بدون دعوت اومده. توی سوسنگرد دیدنش. »

« حالا می‌خواهید او را ببینید که چه بشود؟ برگرد برو به زندگیت برس. »

« حاجی‌آقا! اون باید تقاص پس بده، دنیا حساب و کتاب داره. حالا که با پای خودش اومده، بهتره فرصت رو از دست ندیم. »

« اما این حساب و کتاب دست من و شما نیست. معرفیش بکنید به مسئولین و بگذارید آن‌ها به حسابش برسند، خودتان را درگیر نکنید. »

مسافر خواب‌آلود غرولند کرد.

« ای آقا! بگیرید بخوابید، کلّه مونو ترکوندید از بس حرف زدید، بسه دیگه. تا کی باید چانه زدن شماها را تحمل کنیم؟ »

حاجی بلند شده و با عذرخواهی از روحانی جوان خود را از تخت بالا کشید.

« شرمنده حاجی! الانه که دعوا و مرافعه راه بیفته. من حال و حوصله‌ی کتک خوردن ندارم. »

تکآن‌های قطار مثل گهواره و صدای پیوسته‌ی موتور و سایش ترن بر ریل همچون لالایی خلسه‌آوری خواب را بر چشمان حاجی نشانده و او را برای ساعاتی از دنیا جدا کرد. در ایستگاه اهواز بود که حاجی چشم باز کرد. از روحانی جوان خبری نبود و در ایستگاه‌های قبلی پیاده شده بود. مسافر خواب‌آلود هنوز هم خواب بود و خرناسه می‌کشید. حاجی از قطار پایین پریده و قدم به داخل ایستگاه گذاشت.

شهر تازه از خواب بیدار شده و زندگی را از سر گرفته بود. حاجی گرسنه و سردرگم در شهر چرخی زده و صبحانه‌ای خورد. خرید اسلحه تمام ذهنش را به خود مشغول کرده بود. باید کاری می‌کرد که گیر نیفتد. از اولین عابر بانک سر راهش، مقداری پول گرفته و داخل جیبش چپانده و به سمت حاشیه‌های جنوبی شهر به راه افتاد. می‌دانست کجا رفته و سراغ چه کسی را بگیرد. محله شلوغ بود. از رهگذری سراغ قاضی قندو را گرفت. مرد ایستاد و با دقت چهره‌ی حاجی را از نظر گذراند.

« هووو کاکا! قندو که سال‌هاست عمرشو داده به شما، از دوستاشی؟ »

حاجی وا رفت.

« ها بعله از دوستای قدیمشم، دوستای دوران جنگ. »

« بفرما بریم خونه کا، بچه‌هاش تو شهر پخش و پلاین، می خوای آدرسشونو برات بپرسم؟ »

حاجی دل به دریا زده و مرد را به گوشه‌ای کشید.

« نه کاکا! وقت ندارم، دنبال یه کلت می‌گردم. »

« هووو خُب زودتر بگو، دنبالم بیا. »

حاجی در پی مرد که تند و شتابزده در پیاده رو راه افتاده بود روان شده و به عاقبت کارش اندیشه کرد. باید خیلی زود عبدالقادر را گیر آورده و ترتیب کار را می‌داد و برمی‌گشت. قبل از اینکه کسی متوجه ی نیتش بشود باید کار را یکسره می‌کرد.

مرد جلو دری ایستاد و به در ضربه زد.

« آهای رشید، رشید! »

کسی در فلزی را عقب کشیده و از گوشه ی چهار چوب بیرون را نگاه کرد.

« کا چیه، چی می گی؟ »

مرد سر را در چهارچوب نیمه باز در جلو کشید.

« این آقا یه تفتگ می خواد، داری راهش بندازی؟ »

رشید در را هل داده و خود را عقب کشید.

« نه مگه مو اسلحه خونه دارم، برو پی کارت! »

مرد اجازه نداد در بسته شود.

« رشید نترس، از دوستای زمان جنگ قندویه. »

رشید سر را از چهارچوب بیرون داده و حاجی را نگاه کرد.

« اِه.. . ولک راس می گی؟ »

« پَ دروغم چیه؟ »

رشید در را کاملا باز کرد.

« بفرمایید، بفرمایید. ببینم چکار می شه کرد، حالا چی می خواد؟ »

حاجی، دست رشید را فشرده و در محوطه ی باز جلوی در ایستاد.

« یه کلت می خوام. »

رشید پرسید :

« فقط؟ »

« فقط، قرار نیست به جنگ دنیا برم که، می خوام از مرز رد بشم گفتن یه سلاحی داشته باشم بد نیست؟ »

رشید نجوا کرد.

« آقا مطمئنی که می خوای از مرز رّد بشی، نمی خوای اینور ازش استفاده بکنی؟ »

حاجی دست روی شانه‌ی رشید گذاشته و در گوشش زمزمه کرد :

« خیالت راحت باشه، ما از سایه ی خودمونم می ترسیم. »

« آقا جان بهت گفته باشم اگر گیر بیفتی نه تو منو می شناسی، نه من تو رو، قبوله؟ »

« قبول. »

« کلت گیر آوردنش سخته، برا کی می خوای؟ »

حاجی خندید.

« همین حالا. »

« الان دم دس جنس خوب ندارم. »

« من که دنبال یه کلت آنتیکِ دس اول نمی‌گردم. بگو چی داری؟ »

« یه دونه دارم قنداقش ترک برداشته، ارزونتر حسابش می کنم. اینم به خاطر مرحوم قندو. »

« تیراندازی می کنه؟ »

ها تیراندازی می کنه، پَ نمی کنه؟ سه تا تیرشم بیشتر ندارم. »

مرد همره حاجی خندید.

« رشید این که می گی همه چیزش ناقصه! یه خوبشو به آقا بده. »

رشید دست ها را در هوا تکان داد.

« ندارم، ندارم می گی چکار بکنم؟ »

حاجی دست در جیبش کرده و بسته ی اسکناسش را بیرون کشید.

« همونو بیار، داشتنش بهتر از نداشتنشه. ما که قرار نیست بریم جنگ، یه چیزی پیشمون باشه. »

رشید از حاجی و مرد همراهش فاصله گرفته و پشت دیوار گوشه ی دیوار از دید آندو پنهان شد. حاجی رو به همراهش کرد.

« ممنون آقا، محبت کردید. اگر شما نبودید که کار راه نمی افتاد. »

مرد به سمتی که رشید رفته بود، نگاه کرد.

« مو که کاری نکردم. وظیفه بود. آها اومدش. »

حاجی روی پاها چرخید. رشید پارچه ی روی کلت را باز کرد و نایلون روی اسلحه را عقب زد.

« اینم خشابش با سه تا تیر. اینو می کشی عقب، بعد هُلش می دی جلو. نشانه می گیری و می زنی. »

حاجی کلت را گرفته و زیر و رو کرد.

« چند بدم خدمتتون؟ »

« برا همه صد تومن، اما شما همون هفتاد و پنش تومن حساب کنید. اینم به احترام قندو مرحوم که به گردن همه‌ی ما حق داره. »

حاجی اسلحه را به طرف رشید دراز کرد.

« نه، یه اسلحه ی شکسته ی بدرد نخور که اینقدرا ارزش نداره، باید بندازیش بیرون. »

رشید شروع به چانه زنی کرده و تلاش نمود رضایت حاجی را جلب کند.

« مو که گفتم قابل شما را نداره، چرا ناراحت می شید؟ »

حاجی شروع به شمردن هزاری های تا شده کرد.

« بیس تومن به درد من می خوره، رضایت داری یا الله. »

رشید کوتاه آمد.

« سی تومن خیرشو ببینی. »

حاجی خندید.

« آقا رشید! اسلحه که خیر نداره، اینم بیس و پنش تومن، بگو خدا برکت بده. »

رشید پول را گرفته و یکی از اسکناس های هزار تومانی را داخل جیب پیراهن مرد همراه حاجی چپانده و آن دو را به سمت در به راه انداخت.

« خدا برکت بده، به سلامت به سلامت. »

حاجی هم اسکناسی در جیب راهنمایش فرو برده و به سمت غرب شهر به راه افتاد.

ظهر نشده، حمیدیه را پشت سر گذاشته و در ورودی سوسنگرد از مینی بوس پایین پرید. اردوگاه عراقی‌ها از شهر فاصله داشت. حاجی به تک تک چادرها سر کشید. تمام سوراخ سنبه ها را زیر پا گذاشت بلکه رّدی از عبدالقادر بیابد اما هیچ کجا نشانی از او نیافت. هیچ‌کس او را ندیده و نمی شناخت. باید برمی‌گشت به شهر و از آنجا راهی اهواز می‌شد. راه که افتاد میلی به رفتن نداشت اما گرسنگی عذابش می‌داد. عبدالقادر و اردوگاه حاجی را بی‌آنکه بخواهد به سمت خود می‌کشیدند. نهار که خورد، مقداری چیپس، پفک و تنقلات دیگر گرفته و بجای اهواز به سمت اردوگاه براه افتاد. چرخی دوباره در اردوگاه زد. دلش گرفته بود. کودکان ژنده پوش با تن بی رمق و چشمان بی فروغ دنبالش کرده و ملتمسانه وی را زیر نظر گرفته بودند. در گوشه‌ای ایستاد. بچه‌ها نزدیک شده و با ولع به نایلون های پر از خوراکی چشم دوخته بودند. بچه‌ها را راه انداخت. دخترکی که لنگ لنگان می آمد از بچه‌ها عقب افتاده بود. به زحمت قدم برداشته و با عصاها و تن لرزانش می آمد که سهمش را از حاجی بگیرد. حاجی به دخترک و پایی که از زانو قطع شده و دو تکه چوبی که وی را به جلو می‌کشیدند و دستان خالی خود نگاه کرد. خم شد زیر بازوهای دخترک را گرفته و از زمین بلندش کرد. صورتش را به صورت ظریف و استخوانی دختر چسبانده و عطر موهای خرماییش را بو کشید. دخترک دست پیش برده و اشک های حاجی را از صورتش پاک کرده و به عربی نجوا کرد :

« انت ایضا یدک اذهبتها؟ »1

حاجی خندید. چند اسکناس از جیبش درآورده و به دستش داد.

« نعم حبیبی، یدی اذهبتها الحرب. » 2

دختر لبخند زده و گونه ی حاجی را بوسید.

« الحرب اذهبت بابی ایضا. » 3

حاجی طاقت شنیدن نداشت. دخترک را بر زمین گذاشته و چند قدمی او را همراهی کرد. زن جوانی سر از پناه چادری برآورده و دخترش را صدا زد :

« سمانه، سمانه! »

حاجی ایستاد. زن با دیدن مرد غریبه، موهای خرماییش را زیر پارچه ی رنگی پاره ای که بر سر انداخته بود، پنهان کرد.

« سلام علیکم. »

حاجی کلّه تکان داد. دستی بر سر دخترک کشیده و شتابان دور شد. حالش دگرگون شده و دیگر جز به رفتن به هیچ‌چیز و هیچ‌کس فکر نمی‌کرد.

شهر عوض شده و وضعیت فرق کرده بود. دیگر از خانه ای گِلی مخروبه خبری نبود. کوچه آسفالت شده و شهر گسترش یافته و عطر سبزه و گل و گیاه شامه ها را نوازش می‌داد. مردم خانه های خود را بر مخروبه های بر جا مانده از تجاوز دشمن بنا کرده دل به دریای زندگی سپرده بودند. شادی و امید در فضای ساده و صمیمی شهر موج می زد. حاجی از شهر و مردمان ساده اش دل نمی‌کند اما باید می‌رفت. گور پدر عبدالقادر هم کرده بودند. وضعیت رقت بار پناهنده ها حاجی را زیر و رو کرده و دردهای خودش و نامردی های عبدالقادر را از یاد برده بود. به داخل خیابان اصلی شهر وارد شده و به سمت خروجی که به اهواز منتهی می‌شد به راه افتاد. وسط بلوار درختکاری شده و نسیم خنکی وزیدن گرفته بود. مغاره ها اسباب و اثاثیه خود را بر سر در مغازه ها آویخته و به انتظار مشتری نشسته بودند. مردم کم کم از خانه ها بیرون زده و در خنکای عصر گاهی در کوچه و خیابآن‌ها به راه افتاده بودند. حاجی می‌رفت تا خود را به ایستگاه انتهایی شهر برساند.

از انتهای کوچه مردی به داخل خیابان پیچیده و به سمت مخالف راه افتاد. حاجی برای لحظه‌ای شک کرد که این مرد همان عبدالقادر اردوگاه الرشید باشد. هیکلش اگر چه شبیه عبدالقادر بود اما چهره اش نا آشنا به نظر می رسید. عابر شبیه عبدالقادر بود و نبود. راه رفتن و لنگ زدنش، قد بلندش که به نظر می رسید طی این سال‌ها آب رفته و کوچک تر شده است. عبدالقادر اردوگاه الرشید چهار شانه، بلند قد و فربه بود. قلدرترین زندانبانی که هنگام راه رفتن زمین زیر قدم های مغرورش به خود می لرزید. راه که می افتاد شانه ها را به چپ و راست تکان داه و نگاهش را مثل عقابی گرسنه روی چهره‌ی بچه‌های اردوگاه به پرواز در می‌آورد. روی سر هر کس که خراب می‌شد، باید اشهدش را می خواند.

این مرد ژنده پوشِ سرگردان نمی‌توانست عبدالقادر باشد. مثل اینکه به مرور زمان آب رفته و کوچک تر شده بود. از غرور و چپ و راست شدن های هنگام حرکت هم خبری نبود. لباس هایش کهنه و دمپایی چرمی پاره ای را جلو پا انداخته بود که هنگام راه رفتن مجبور بود آن‌ها را به دنبال خود بکشد.

حاجی بر سرعتش افزوده و خود را تا چند قدمی مرد پیش کشید. او را زیر نظر گرفته و پشت سرش راه افتاد. مرد که گویا فهمیده بود کسی تعقیبش می‌کند بر سرعتش افزوده و کم کم حرکت همیشگی چپ و راست شدن بدنش را به نمایش گذاشته بود. حاجی تا بالای خیابان مرد را همراهی کرده و تلاش نمود فاصله اش را با او کمتر کرده و نیمرخش را از نظر بگذراند. مرد روی زمین خم شد. حاجی طاقت نیاورده و لوله ی اسلحه را به پشتش چسباند.

« عبدالقادر! »

مرد خشکش زده و به حالت خمیده باقی ماند. خیابان خلوت شده و تنها چند نفری در حال گذر بودند.

« پاشو و بدون سر و صدا راه بیفت. »

عابر راست شده و بی‌آنکه سر را به سمت حاجی بچرخاند، راه افتاد. حاجی سعی کرد بدون اینکه توجه کسی را به خود جلب نماید، ضامن اسلحه را کشیده و آن را آماده ی شلیک کند. دیوار بتونی صافی در چند قدمی آن‌ها قرار گرفته بود که بیشتر شبیه دیوارهای بتونی اردوگاه بود تا دیوار خانه ای ویلایی. حاجی موقعیت را مناسب دید. باید کار را تمام می‌کرد و به راه خود می‌رفت. تا غروب آفتاب بیشتر وقت نداشت. باید بر می‌گشت و علی کوچلویش را از انتظار و تنهایی در می‌آورد. مرد را به سمت دیوار هُل داده و او را چرخاند. اسلحه ی آماده ی شلیک را به شکمش چسبانده و پرسید :

« عبدالقادر! تو کجا، اینجا کجا؟ »

عبدالقادر که روی پاها چرخید و با حاجی رو در رو شد، دنیا روی سر حاجی خراب شد. از درون شکست و فرو ریخت. باورش نمی‌شد که این مجسمه ی متحرک همان عبدالقادر مغرور، وحشی و بی عاطفه ی اردوگاه الرشید عراق باشد. گذشت سال‌های بی شمار و رّد زمان از دست رفته از عبدالقادر چیزی برای انتقام جویی و تقاص پس دادن باقی نگذاشته بود. جنگ کار خودش را کرده بود. یک چشم عبدالقادر تخلیه شده و زخمی عمیق و چرکین بر گونه ی راستش خودنمایی می‌کرد.

عبدالقادر سکوت کرده و برای دلجویی از مردی که به دیوار چسبانده بودش و کلتی را به شکمش فشار می‌داد چیزی نداشت که بگوید. حاجی اسلحه را شل کرده و به صورت زخمی و بد بوی عبدالقادر نگاه کرد.

« عبدالقادر، عبدالقادر! »

مرد با هق هق گریه، سر بر شانه‌ی حاجی گذاشت. حاجی وا رفت. خود را عقب کشیده و شانه های پهن و استخوانی عبدالقادر را در دستانش فشرد.

« عبدالقادر! می شناسی، چه به روز خودت آوردی مرد؟ »

« حاجی، حاجی طلایی. ها، ها حاجی طلایی! می بینی حاجی! زنم، بچه‌ها، جنگ همه چیزمو ازم گرفت. نمی دونم شاید این انتقام روزگاره. »

حاجی به تلخی لبخند زده و گونه ی چپ عبدالقادر را بوسید. شوری قطرات اشکی که از تنها چشم عبدالقادر روی گونه اش روان شده بود به کام حاجی نشسته و تنش را لرزاند. به تلخی لبخند زده و دست در جیب کرد. عبدالقادر حاجی را در آغوش گرفته و دست روی دست مرد گذاشته و آن را به گرمی فشرد. حاجی دستش را پس زد. محتویات جیبش را بیرون کشیده و در جیب پیراهن پاره ی عبدالقادر چپاند. عبدالقادر به تلخی لبخند زد.

« حاجی طلا، نمی کشی راحتم کنی؟ »

حاجی دست مرد خسته ی جنگ و زخم خورده از یورش بیگانه را فشرده و برایش آرزوی سلامت کرد. عبدالقادر نای رو برگرداندن و رفتن نداشت. به دیوار تکیه زده و روی پاها خم شد. حاجی برگشته و قدم در مسیر بازگشت گذاشت. روی پل ایستاد. اسلحه را از جیبش درآورده و پرتاب کرد. اسلحه چرخی خورده و در میان امواج خروشان از چشم مرد پنهان شد. حاجی آرام و بی دغدغه، بی‌آنکه به کشتن عبدالقادر فکر کند رو به انتهای پل به راه افتاد.

1- دست تو هم جنگ با خودش بد ؟

2- آره عزیزم! دست منم جنگ با خودش برد.

3- بابای منم جنگ برد.

افسانه و عاشقانه‌های جنگ

نوشته: جواد اسلامی

نظرات بینندگان