روایتی از رزمندگان و شهدای شهرستان کوار در عملیات الی بیت المقدس
به گزارش سرویس قطعه شهدایی شیرازه به نقل از بهار کوار، حاج محمد هوشیار از "عملیات الی بیتالمقدس” که رزمندگان و شهدای شهرستان کوار در آن شرکت داشتهاند، روایت میکند:
روایتی از عملیات الی بیت المقدس
اواخر فروردین سال ۶۱ بود. با تعدادی از بسیجیان و پاسداران و شهید دیلمی عازم جبهه شدیم. مکان اعزام نیرو جایی بود که اکنون گردان عمار شهرستان، مستقر است. برادر شهید نجف قلی منوچهری از طسوج با من دوست بود. او برادرش را به من معرفی کرد و گفت هوای برادر من را داشته باش. من هم به شهید منوچهری گفتم بیا برویم، هیچ مشکلی نیست.
از کوار به سمت پادگان امام حسین شیراز حرکت کردیم. آنجا هرچه شهید دیلمی دست و صورت جواد جلالی را بوسید و به او گفت تو دفعه بعد به جبهه بیا، جواد قبول نکرد و گریه میکرد. بالاخره جواد هم با ما اعزام شد. ما به مدت ۱۵ روز در روستاهای مختلف خوزستان بودیم. چون ما در سنگر فرماندهی بودیم و قرار بود عملیات شود، تند تند جابهجا میشدیم.
عصر روز ۱۴ اردیبهشت شهید عباس کشاورز آمد و گفت امشب حتماً عملیات است. شهید منوچهری یک قوری چای دستش بود، آمد و گفت هر کس چای میخواهد لیوانش را بیاورد که دارد تمام میشود. به من هم گفت محمد به بچهها بگو من فقط امشب را اینجا میمانم و فردا میروم. چای را از اول تا آخر سنگر گرداند و دوباره پیش من برگشت و گفت به دوستانت گفتی اگر میخواهند نامه به خانوادههایشان بنویسند. من میخواهم برگردم. من بیکار نیستم همراه شما که خبری از عملیات کردنتان نیست بگردم. من هم به او نگفتم که امشب قرار است عملیات شود.
غروب بود که سوار ماشین شدیم. ساعت ۱۲ شب به فکه رسیدیم. شب چهاردهم بود و ماه همهجا را مثل روز روشن کرده بود. تا ساعت دو نیمه شب پیاده رفتیم و مسافت زیادی را از تپههای رملی دور شدیم. فرمانده گروهان یک عملیات، شهید دیلمی بود. من نفر ششم دسته بودم. شهید دیلمی یکی یکی با همه بچهها دست داد و روبوسی کرد. او با همه اعضای گردان ۹۰ نفره خداحافظی کرد.
تقریباً ۵۰ متر جلوتر رفتیم که صدای رگبار تیربار را شنیدیم. تیربار عراقیها کنار یک درخت کُنار بود و مدام تیراندازی میکرد. تیربار خاموش شد. از تپه بالا رفتیم. پشت سرمان را که نگاه کردیم، دیدیم اولین نفر شهید دیلمی بود که با حالت سجده به شهادت رسیده بود.
حاج یوسف شریفی مثل حالت تیمم برای تبرک به روی شانههای شهید دیلمی دست زد. تپه ماهورهای فکه را که با بدبختی رد کردیم، دیدم سید حجت حسینی تیری به سینهاش خورده و در حالت نشسته تکبیر میگفت. او به ما گفت من تیر خوردهام و نمیتوانم جلو بیایم. شهید حسینی پاسدار بود.
جلوتر رفتیم تا اینکه به میدان مین رسیدیم. در همین حال پای من روی تله منوّر رفت و همهجا روشن شد. دیدیم نجف قلی منوچهری روی مین رفته و وسط میدان مین شهید شده بود. نجف هاشمی گفت از خدا خواستهام که یک تیر به سرم بخورد و شهید شوم. همینطور هم شد، تیری به دهانش خورد و شهید شد. او آرپیجی زن بود.
عباس کشاورز فرمانده گردان بود و چفیه سبزرنگ عربی بر دوش داشت. او جلوتر از ما با اسلحه حرکت میکرد. تقریباً ساعت ۴ نیمهشب بود. ناگهان انبار مهمات عراقیها منفجر شد و همهجا را روشن کرد و تیری به سر عباس خورد. عباس بر زمین افتاد. یکی از دوستان، سر عباس را بر زانو گرفت و چفیه اش را دور سرش بستند. نیم ساعتی بالای سرش بودیم. جواد جلالی بالای سر عباس گریه میکرد.
ما پیشروی کردیم تا اینکه صبح شد. جواد جلالی در قمقمهاش را باز کرد و جلوی من گرفت. گفت بخور. وقتی خوردم دیدم شربت بود، درحالیکه همهی ما قمقمههایمان را از آب منبع پرکرده بودیم. جواد به هرکدام از بچههای کواری که همراهمان بودند، کمی آب داد. بعد قمقمهاش را به من نشان داد و گفت آقای هوشیار هیچ امیدی نیست. منظورش این بود که میخواهم شهید شوم.
به سمت جاده آسفالتهی فکه که اکنون زائران از آنجا به کربلا مشرف میشوند رفتیم. در راه عراقیها را دیدیم که رزمندگان آنها را با سیم بسته بودند و ما مثل پل روی آنان رد میشدیم…
ظهر شد و غذا آوردند. ناهار عدسپلو با نوشابه بود. جواد روی خاکریز نشسته بود و من کمی پایینتر از او روبروی عراقیها بودم. جواد نصف نوشابه را خورده بود که تیری به سرش اصابت کرد. سر جواد دونیم شده بود. خون و نوشابه در کنار هم حرکت میکردند.
رزمندگان اهل کرج از تشنگی شهید شده بودند. به ما گفتند اگر تشنگی بر شما غلبه کرد ریشه گیاهان را بخورید…
آری! عباسهای تشنهلب رفتند، لب تشنه مشکی بر زمین مانده ست، بار گرانی بر زمین مانده ست …