حاشیه های خواندنی یک دانشجو از دیدار دانشجویان و دانش آموزان با رهبر انقلاب
سیده حمیده دهقان// تهران، 11 آبان 1392، ساعت 9 شب، ولنجک، کهف الشهدا، در کنار مزار پنج شهید گمنام که حالا یکی از آن ها، یک هفته ای است برای ما گمنامان به ظاهر حّی، نام آشنا شده است؛ با بچه های دوره ی تربیت نخبگان سیاسی شهید عبدالحمید دیالمه سازمان بسیج دانشجویی کشور، پا به این فضای معطر گذاشته ایم. سِرّش را نمی دانم، فقط می دانم که این دوره، با سه دوره ی دیگر دیالمه فرق داشت. همه ی 100 نفر،تمام حواسشان، به روز آخر دوره بود و دیدار حضرت آقا. اصلا زیارت قبور شهدای گمنام کهف الشهدایی در کار نبود؛ اما درست شب قبل از دیدار، ما، قدم به آن مکان مقدس گذاشتیم. در تمام مدتی که در حسینیه ی پایین تپه، راوی صحبت می کرد و مداح، روضه می خواند، به این فکر بودم که چه سِری است در این اتفاق؟ وقتی که به کهف الشهدا در بالای تپه نزدیک می شدم، سِرش را فهمیدم، که تا چشمانت را پاک نکنی و با شهدا انس نگیری، دیدار ولّی خدا، شیرینیش را به تو نمی چشاند. قطعا شهدا، می دانند که 13 آبان امسال، با همه ی 13 آبان های سال های پس از انقلاب، فرق می کند؛ اصلا شهدا، منتظر بودند که 13 آبان امسال ما، طور دیگری باشد. باید امسال، مرگ بر آمریکا را بلند تر از هر سال دیگر، فریاد می زدیم و قلب تپنده ی 13 آبان امسال، حسینیه امام خمینی(ره) و دیدار هر ساله ی دانش آموزان و دانشجویان با ناخدای کشتی انقلاب بود....
شوق دیدار، همه را سحر خیز کرده است، ساعت 8 صبح همه آماده ی حرکت از لانه جاسوسی سابق، به سمت بیت رهبری می شوند. فاتحانه قدم زدن در این باغ بزرگ، که روزی لانه ی جاسوسی آمریکایی های مستکبر بوده و امروز، مرکز جوانان انقلابی است، لذتی دارد که تا آدم تا آن را تجربه نکند، لذتش را درک نمی کند، آن هم در آستانه ی 13 آبان. بگذریم، باز هم نمی دانم رازش چیست که اگر صد بار هم برای دیدار آمده باشی، هر بار، شوق قدم گذاشتن در بیت الامام و نفس کشیدن در فضایی که او نفس می کشد، برایت تازگی دارد. این جمله را، کسی که در بیت، کنار دستم نشسته بود،هم، در پاسخ به دوستش که می گفت، کاش ردیف اول، جلوی آقا نشسته بودیم ، به زبان آورد.
آنقدر دیر رسیدیم که نتوانسیم طبقه پایین جایی برای نشستن پیدا کنیم و به ناچار، رفتیم طبقه ی بالا. تلاوت قرآن که قبل تمام شد، وارد حسینیه شدیم. همه آماده می شدند که برای بار دوم، سرود دسته جمعی را تمرین کنند، شوق عجیبی در فضا پراکنده می شود در این لحظه ها. مسئولین، کم کم از راه می رسند، از آن بالا، فقط چند تایشان را با دوستم می بینیم، وزیر بهداشت، وزیر علوم، حاج قاسم سلیمانی، حاج آقا محمدیان و حاج آقا حاج علی اکبری را. سرود به پایان می رسد و ناگهان همه شروع می کنند به شعار دادن، جمعیت به هم می ریزد، انگار که آقا آمده باشد، جمعیت از بالا شبیه موج حرکت می کند؛ ساعت دقیقا 10 صبح است که آقا تشریف می آورند، من لحظه شماری می کنم برای دست تکان دادن های آقا که هیچ کس را بی نصیب نمی گذارد و برای لحظاتی هر چند کوتاه، واقعا می بینی و حس می کنی که آقا، برای تو هم دست تکان می دهند.
همه منتظر اند که بدانند مواضع آقا را راجع به اتفاقات اخیر، همه منتظراند که آقا، با لحن گوارای کلامش، آتش دلشان را خاموش کند. حضرت آقا، از سه حادثه ای که در 13 آبان رخ داده است می گویند و از نقش پر رنگ آمریکا، در هر سه. از نام گذاری سفارت آمریکا توسط جوانان انقلابی به نام لانه ی جاسوسی می گویند و اینکه امروز، بعد از 34 سال، سفارت خانه های نزدیک تریک کشور ها به آمریکا- یعنی کشور های اروپایی- شده است لانه ی جاسوسی.
آقا، بعد، آدم مستکبر، دولت مستکبر، گروه مستکبر و همچنین، استکبار ستیزی را تعریف می کنند و مصداق این استکباری بودن راهم آمریکا می دانند. این که آمریکا، منفورترین کشور دنیاست و این که، هر کس به آمریکا اعتماد کرد، ضربه اش را خورد. آقا از جوان ها می خوانهد که فکر کنند و تحلیل کنند چرا ملت ایران با استکبار مخالف است؟ چرا با رویکرد های ایالات متحده ی آمریکا مخالف است؟ این بیزاری، ناشی از چیست؟
این که نباید تیم مذاکره کننده را سازشکار نامید، چون از خودمان هستند و فرزندان انقلاب اند؛ البته در چهارچوب 6 کشور و فقط در مورد مسائل هسته ای است ولاغیر. این که ایشان به مذاکره خوشبین نیستند اما از تحرک دیپلماسی دولت حمایت می کنند و مردم هم باید بیدار باشند. آقا نسبت به برخی تبلیغات چی های مغرض یا بعضی که ساده لوح اند، هشدار می دهند. آقا از این که دشمنان هیچ غلطی نمی توانند بکنند می گوید و از این که رژیم صهیونیستی یک رژیم نامشروع و حرام زاده است می گویند و از خیلی چیزهای دیگر...
اواخر دیدار است که دیگر همه از صحبت های آتشین آقا به وجد آمده اند و مرتب تکبیر می گویند و شعار می دهند؛ آقا هم، در آخر،دعا می کنند که حضرت بقیه الله و روح امام و ارواح مطهر شهدا، دعا گویتان باشد و جمله ی آخر اینکه: ان شاء الله به قله ها برسید.
آقا خداحافظی می کنند و به سرعت بیرون می روند و حالا، مانده ام که باید ذوق زده باشم یا ناراحت!!! بیرون که می رویم، با دوستان، وحید حقانیان، یا همان سردار وحید، همراه همیشگی حضرت آقا را می بینیم که به درخواست چند خانم، ایستاده و به صحبت هایشان گوش می کند. در محوطه کمی راه می رویم، بساط مراسم های معروف محرم بیت، در گوشه و کنار، دیده می شود؛ در دلم آرزو می کنم که ای کاش یکی از این شب ها را می توانستم اینجا باشم، اما چه می شود کرد وقتی که رفتنی باید برود و مجال بیشتر ماندن نیست...
از بیت بیرون می آییم و به طرف لانه جاسوسی حرکت می کنیم، با خودم فکر می کنم که فردا، بعد از این صحبت های حضرت ماه، این خیابان ها، چه حال و هوایی خواهند داشت.....