شهید سروستانی که مادرش او را نذر امام (ره) و انقلاب کرده بود
به گزارش سرویس قطعه شهدای شیرازه به نقل از سروآنلاین، حرف های شیرین و شنیدنی کربلایی جواد مددی پدر شهید والامقام قلی مددی،همیشه جذابیت های خاص خودش را دارد. لهجه ی شیرین، ساده و خودمانی او هر شنونده ای را جذب خودش می کند.
فرصتی شد و دقایقی کوتاه در کنار او و خانواده اش بودیم. آنچه در ادامه خواهید خواند بخش هایی از گفتگوی ما با این خانواده ی همیشه سرافراز است؛
رحم علی جوان سرشار از کار و تلاش، ایمان و اخلاص و خود ساخته بود. او انتخاب شده خدا بود. خدا او را برای خودش آفریده بود. ما فقط مدت کوتاهی امانتدار بودیم و .....
اینها حرف های مش جواد مددی پدر بسیجی شهید قلی مددی بود که با لهجه شیرین و دلنشین تزنگی بیان می شد.
کربلایی جواد خیلی ساده و خودمانی می گفت: ما در خانه به قلی می گفتیم رحم علی! با اصرار مش جواد به خانه اش که کنار مسجد جامع تزنگ می باشد رفتیم. مادر شهید مددی در حیاط خانه روی تخت فلزی نشسته بود که به محض ورود ما سریع از جا بلند شد و سلام و تعارف کرد و رفت دنبال وسایل پذیرایی.
همانند سایر مادران شهدا، شیرزنی فوق العاده متواضع، صبور، محکم و استوار بود.
حاجی مددی شروع به تعریف کرد؛ رحم علی 12 سال درس خواند. هم درس می خواند هم کار می کرد.
بی هیچ دغده ای دیپلم گرفت. قانع بود و پرکار. روزی می خواستم قطعه زمینی را که داشتم به او بدهم او نپذیرفت و گفت: می خواهم زندگی را با دسترنج خودم شروع کنم.
مادر و مادربزرگش را بیش از همه دوست داشت و یکی از ویژگی های او در کنار اقامه نماز و تلاوت قرآن، دیدار با اقوام و صله رحم بود. از سر کار که بر می گشت بعد از نماز و تلاوت قرآن سری به مادربزرگ می زد و بعد هم تا نیمه های شب در مسجد و پایگاه بسیج بود. به بچه ها قرآن و دعا می آموخت. روزی که تصمیم گرفت به جبهه برود زمینی را که با پول کارگری خریده بود به برادرش بخشید و وصیت نامه اش را که با دستان حنایی اش امضا کرده بود از طریق عمویش به ما رساند.
آخرین بار که برای خداحافظی خواسته بود مادرش را ببیند به عمه اش پیغام داده بود که به مادرم بگو بیا مقر صاحب الزمان(عج)شیراز تا با او خداحافظی کنم! همانطور که خواسته بود شد و رفت! در عملیات خیبر سال 62 مفقودالاثر شد و پس از 12 سال جنازه اش به سروستان بازگشت. جنازه اش همراه با سربند یا حسین و قمقمه اش که جرعه ای آب در آن بود! جنازه اش کامل بود از سر تا نوک پا و...
مادر شهید مددی با ظرفی پر از میوه آمد و تعارف کرد. از او تشکر کرده و بی مقدمه از او خواستم تا از فرزند شهیدش بگوید. او کلام خویش را این جمله آغاز کرد؛ روزی که برای آخرین بار در مقر صاحب الزمان(عج) او را بوسیدم او از من خداحافظی کرد و به من گفت: من هم مثل این بسیجی ها دارم به خط مقدم می روم ممکن است که دیگر برنگردم! ممکن است حتی تکه ای از لباسم هم برنگردد. شاید هم دوباره آمدم. اما در هر حال این مسیر افتخار است جه برگردم چه برنگردم و رفت... لحظه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد.
من از اول او را نذر امام(ره) و انقلاب کرده بودم. او در پنج سالگی یکبار مرده بود و دوباره زنده شده بود تا به اسلام خدمت کند! با همه مهری که به او داشتم میدانستم که امانتداری بیش نیستم!
مادر نگاهی به گنبد مسجد که درست در مقابل ما قرار دارد، مکث کوتاهی می کند و از گذشته می گوید: وقتی رحم علی 5 ساله بود بیماری سرخک گرفت. 18 شبانه روز در تب بیماری می سوخت.
چند روز پشت سر هم او را به تنها پزشکی که در سروستان بود بردم اما خوب نمی شد و روز به روز حالش بدتر می شد. روز آخری که مطب دکتر رفتم بعد از اینکه از صبح تا اذان مغرب منتظر شدم تا دکتر آمد، به محض اینکه مرا دید شروع به داد و بیداد کرد که با وساطت خدابیامرز مادر عزیز عیدی راضی شد به رحم علی نگاه کند و یکباره گفت: این بچه مردنی است این نصفه قرص را بگیر و به او بده !
با ناراحتی به منزل برگشتم! هنگام ورود نیز مادرم هم گفت: دست از این بچه بکش او دیگر زنده نمی ماند. نشستم و از فرط خستگی همینطور که رحم علی را در آغوشم بود همان نصفه قرصی که دکتر داده بود را خرد کرده و با چند قطره شیر مخلوط کردم و به سختی از لابلای لبهای بهم فشرده اش به او دادم و در همین حال خوابم برد .
نمی دانم چند ساعت گذشت! یکباره خواهرش آمد و با فریاد گفت: ننه! رحم علی رفته تو فَدو (حیاط) هراسان بلند شدم. بچه ای که تا چند ساعت پیش نیمه جان بود و تنش غرق تاول های سرخک به یک باره به آغوشم پرید و گفت: ننه بادام هایی را که گفتی بهت میدم چطور شد؟ سر پا حیران مانده بودم.
گفتم: قربونت برم برو تو چمدون بردار! هنوز فکر می کردم خوابم! رحم علی دوباره آمد و گفت: ننه من گشنه ام! با ذوق و شوق شروع به پختن غذا کردم و اذان صبح به او غذا دادم! هنوز باورم نمی شد! صبح زود دوباره او را پیش دکتر بردم، دکتر به محض دیدن رحم علی به دست و پای ما افتاد و گریه کرد! گفت: من دیشب به او قرصی دادم که بمیرد و خلاص شود. مرا ببخش! دیگر مطمئن شدم معجزه ای رخ داده و او نظر کرده خداست.
دوباره سکوت می کند. صبورانه جلوی اشک چشمانش را می گیرد و سکوت میکند! صدای اذان مغرب در حیاط خانه پیچید. مادر ادامه داد: دوازده سال طول کشید که جنازه اش پیدا شد.
سه شب قبل از اینکه خبر پیدا شدن جنازه اش را بیاورند در عالم خواب او را دیدم. به محض اینکه مرا دید گفت: ننه! چشمانم را نذر تو کرده بودم تا یکبار دیگر تو را ببینم و بعد مرا در آغوش گرفت. گلایه کردم! گفتم: ننه میدونی چند ساله منتظرتم و ... می خواست برایم بگوید که کجا بوده که مثل همین الان، بانگ اذان صبح بلند شد .
جمله آخری که او در عالم خواب گفت این بود: ننه گریه نکنی ها! همه ما رفتیم تا اسلام باقی بماند... اذان مغرب تمام شد و خواهش کردم عکسی از پدر و مادر این شهید بزرگوار بگیرم و بعد خداحافظی کردم. درود و سلام خدا به روح پر فتوح شهدا و امام شهدا .