کد خبر: ۴۷۱۱۸
تاریخ انتشار: ۱۳:۱۵ - ۲۶ آبان ۱۳۹۲

ماجرای شهادت اندرزگو از زبان سیدآزادگان

پس از بازگشت سیدعلی اندرزگو از لبنان، سیدعلی اکبر ابوترابی به این تصمیم رسید که خود نیز برای گذراندن آموزش های لازم به لبنان برود.
به گزارش شیرازه به نقل از سایت آزادگان، این تصمیم را با اندرزگو مطرح کرد و قرار شد همراه اکبر شالچی راهی لبنان شوند. ابتدا قرار بود که اول ماه رمضان بروند. اما به پیشنهاد اندرزگو این سفر به تاخیر افتاد. «چرا که بنا بود چند نفر هم از گروه خوانسالار بیایند.» لذا سفر به آخر ماه رمضان موکول شد.

نیمه ماه رمضان، اندرزگو نقشه ترور شاه را به اطلاع ابوترابی رساند کردم، باید نقشه ای بکشیم که به وسیله آن شاید شاه از پا در بیاید.»

آن دو به این نتیجه رسیدند که برای انجام چنین کاری باید امکانات لازم به داخل کاخ منتقل شود. بنا شود میل زورخانه و دمبلی درست کنند که داخل دو سرگوی شکل دمبل، وسایل انفجاری و داخل میل های زورخانه دو کلت کوچک جاسازی شود.

«برای این کار بنا شد من خراطی را ببینم. اما هفته ی دیگرش که با ایشان[اندرزگو] برخورد کردم، گفت: من هم خراط دیدم و هم ریخته گر و آماده شده است. ایشان خیلی خوشحال و امیدوار بود که این فعالیت، اقدامی اساسی است.»

روزهای ۱۵و۱۶خرداد ماه رمضان وسایل آماده شد. چند روز بعد هم مسافرتی پیش آمد. اندرزگو برای انتقال اسلحه راهی همدان بود و ابوترابی باید به ساوه می رفت. در اداره ثبت احوال ساوه شخصی بود که شناسنامه های خام را در اختیار آنان می گذاشت و یا عکس هایی که در اختیارش قرار می گرفت بر روی شناسنامه های افرادی که در گذاشته اند، الصاق می کرد. بدین ترتیب برای برخی افراد مدرک شناسایی تهیه می شد. ابوترابی شناسنامه ی فرزندان اندرزگو را به واسطه ی همان رابط از ساوه گرفته بود.

«روز بیستم ماه رمضان، ۱۰صبح ، قرار ملاقاتی داشتیم. بنا بود حدود ساعت ۵/۱۰برویم ساوه و سپس همدان که ایشان یک مرتبه به یادش افتاد، امشب، شب۲۱رمضان است.گفت: شب نوزدهم، اینجا به من خیلی خوش گذشت و احیای خوبی بود. بگذار من شب بیست ویک هم اینجا بمانم، احیا بگیرم، بعد باهم می رویم. در سال یک شب، شب بیست و یکم است. این موقعیت که الان در تهران هستم، این جلسه خصوصی از دست ما می رود.»

ابوترابی راهی قزوین شد و اندرزگو در تهران ماند. غروب همان روز ابتدا به خانه مرتضی صالحی رفت و سپس راهی خانه برادر مرتضی ـ اکبر صالحی ـ شد.

«من صبح آمدم سرقراری که داشتیم، همان ابتدای کوچه اکبر صالحی که ساعت ۸ صبح سوارش کنم و برویم. وقتی آمدم فهمیدم آن حدود شلوغ بوده و شهرت پیدا کرده بود که حاج شیخ عباس در درگیری کشته شده است. بچه های همان محله به من این مطلب را گفتند. من می دانستم ایشان آنجا [خانه اکبر صالحی] می رود. اما سال ها بود خانه اکبر صالحی نمی رفت. این اواخر ـ دو، سه ماه قبل از شهادت ـ پایش آنجا باز شد. می گفت: مدت زیادی گذشته و اکبر صالحی را تعقیب نکرده اند و اینجا دور و بر ما نیامده اند. دیگر رفتن من به خانه آنها هیچ محدودیتی ندارد. بعد هم مثلا اینکه اکبر آقا تلفن می زند به آقای رفیق دوست. ایشان[اندرزگو] به من می گفت: من با آقای رفیق دوست کاری دارم. باید ببینمش. اما بنده نظرم این بود که: صلاح نیست شما با آقای رفیق دوست تماس بگیرید. اکبرآقا آن شب اشتباه می کند و تلفن می زند به آقای رفیق دوست و می گوید: دکتر اینجاست. شب بیا اینجا. دستگاه بو برده بود که دکتر همان حاج شیخ عباس است. چون[قبل از این] آقای نفری لو داده بود و شاید جای دیگر هم لو رفته بود.

اول افطار، ایشان می آید به سمت منزل آقای صالحی.آنها [ماموران ساواک] محاصره می کنند و به ایشان ایست می دهند. شلیک می کنند. ایشان هم به سمت آنها شلیک می کند.کسی که آن حدود بود، به من گفت: دو نفرشان را زد. همسایه ها هم گفتند که او دو نفر از آنها را زد. افتادند کنار کوچه ، روی زمین. دیگر ما فهمیدیم ایشان شهید شده و دست ما و دست همه ملت از دامن این برادر مجاهد که با یک دنیا امید برای پیروزی فعالیت می کرد،کوتاه شد.»

انتهای پیام/
نظرات بینندگان