هنگام عقب نشینی، منافقین ما را اسیر کردند و تحویل عراقی ها دادند
به گزارش شیرازه،
محرم که از راه می رسد همه معانی بلند به ذهن متبادر می شود. آزادگی،
رشادت، جان بازی، شجاعت، ایثار و همه آن چه یک انسان می تواند به آن ببالد
در یک نام جمع شده؛ " حسین " که چراغ هدایت و کشتی نجات بشریت است به همه
این مفاهیم معنی بخشید و راهی را گشود که امروز و از پس قرن ها همچنان روشن
و پر نور است و آزادگان عالم را به کمال رهنمون می شود.
شیعه
حسین نیز چون او زیر بار ذلت نمی رود و هشت سال دفاع مقدس ثابت کرد که
حسینیان زمان حتی اگر به مسلخ بروند، هرگز زیر بار زور نخواهند رفت.
امام
چه زیبا فرمود که: محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است و همین
چند کلمه اهمیت عزاداری های محرم و زنده نگه داشتن نهضت امام حسین(ع) را
به خوبی مشخص می کند. اما عزاداری برای امام حسین(ع) همیشه آسان نبوده.
شاید امروز وقتی مردم در کوی و برزن و مسجد و حسینیه عزاداری می کنند و
نذری می دهند غافل باشند که این امنیت در خیابان ها و این آرامش در هیات
های عزاداری از کجا آمده و قدر آن را به خوبی ندانند اما کسانی بوده اند که
به عشق حسین(ع) رهسپار جبهه شده اند و خون داده اند، سر داده اند تا امروز
من و شما آزادانه عزادار حسین باشیم. برخی از همین رزمندگانی که شور حسینی
داشتند نیز اگر چه نتوانستند کار حسینی شان را با شهادت به پایان برسانند
اما چون اهل بیت امام حسین(ع) در چنگال دشمنان کارهای زینبی کردند و در دل
دشمن و در مقابل شکنجه های وحشیانه آنان چنان استقامت و صبر از خود نشان
دادند که گویی دشمن بعثی اسیر اراده و ایمان آنان بود تا جایی که رهبر معظم
انقلاب در باب ایشان می فرماید: " آزادگان ما هم که لحظات دشوار اسارت در
دست دشمن را با همهى وجود خود لمس کردهاند، هریک در رتبهى یک شهید قرار
دارند و کار و وظیفهى بزرگى را به انجام رساندهاند."
اما
این اسوه های صبر و مقاومت، در محرمِ اسارت و اختناقِ حاکم بر اردوگاه ها
چگونه عطش عشق به ابا عبداله را فرو می نشاندند و چگونه برای سید و سالار
شهیدان عزاداری می کردند؟
در زیر با یکی از آزادگان کازرونی که خاطراتی از محرم در اسارت را برای ما نقل می کند همکلام شده ایم تا هم بیشتر با ایشان آشنا شویم و هم حال و هوای زندان های عراق را درک کنیم.
به صورت مختصر خود را معرفی کنید:
بسم
الله الرحمن الرحیم من مهدی آذرنوش هستم متولد کازرون. تاریخ تولدم
10/12/1346 است(البته شناسنامه من دو سال از خودم بزرگتر است).
پس
از گذراندن دوره دبستان و دو سال اول راهنمایی ترک تحصیل کردم مدتی در
پایگاه امام علی (ع) به امور فرهنگی مشغول بودم. شب ها نگهبانی میدادم و
برای مردم و رفاه آنان تلاش می کردم. در تاریخ 20/3/65 به سربازی رفتم.
محل
خدمتم مرکز زرهی شیراز بود و پس از آموزشی به مناطق جنگی مهران و سومار
اعزام شدم که در همین منطقه سومار و در تاریخ 1/5/67 اسیر شدم. چون اردوگاه
ما اردوگاه شناخته شده ای نبود و صلیب سرخ نظارتی برآن نداشت، دو سال و
چهل و پنج روز به عنوان مفقود شناخته می شدم.
چگونه اسیر شدید؟
پس
از پذیرش قطعنامه 598 در تاریخ 27/4/67 ، ما هنوز در خط مستقر بودیم عصر
31/4/67 صدای تانک های عراقی را شنیدیم و به فرمانده خود خبر دادیم اما
فرمانده گفت که حتما دارند عقب نشینی می کنند چرا که ما قطع نامه را
پذیرفته ایم و جنگ تمام است. بعد از بررسی های بیشتر متوجه شدیم دارند به
سمت ما پیشروی می کنند. با بیسیم کسب تکلیف کردیم که دستور آمد در صورت
پیشروی تانک ها آن ها را بزنید. من در گروه توپ 106 بودم چند گلوله شلیک
کردیم و دو تانک را منهدم نمودیم که این امر موجب توقف آن ها شد. هر طور
بود آن شب را سپری کردیم. صبح متوجه شدیم که تمام نیروهای خودی از خط ما
عقب نشینی کرده اند و فقط گروه ما باقی مانده است.
عراق
بعد از قطعنامه حمله کرده بود سر پل ذهاب و جاده میمک را گرفته بود و ما
نمی دانستیم. قصد داشتیم از جاده میمک به عقب برگردیم که عراقی ها جاده را
بسته بودند و وقتی به آن ها نزدیک شدیم به ما شلیک کردند. برگشتیم تا از سه
راه کاشی پور به عقب برویم دیدیم عده زیادی ایرانی آن جا مستقر هستند. تا
سیصد متری آن ها که آمدیم متوجه شدیم منافقین هستند و شدیدا بر ما آتش
گشودند حدود یک ساعت و نیم مقاومت کردیم تا این که به اسارت در آمدیم.
در لحظه اسارت رفتار دشمن با شما چگونه بود؟
در
آن لحظه که ما اسیر شدیم دست و پای ما را بستند طوری که مطمئن باشند کاری
نمی توانیم بکنیم و ما را رها کردند چرا که خط بسیار شلوغ بود و چندان
متوجه ما نبودند. فرمانده عراقی ها در این قسمت شیعه بود(بعدها متوجه شدیم)
و در ابتدا برخورد خشنی با ما نشد حتی در دهان ما بیسکوییت گذاشتند و یکی
از منافقان هم به زبان فارسی به ما گفت نترسید ما قصد جان شما را نداریم و
فقط می خواهیم شما را اسیر کنیم. از ساعت 9 صبح تا حدود 2 بعد از ظهر آن جا
بودیم. بعد با مینی بوس پشتیبانی خودمان که به غنیمت گرفته بودند ما را به
سمت شهر مندلی عراق بردند.
بعد از رسیدن به این شهر چه اتفاقی افتاد؟
آن
جا ما را به زمین بزرگی که دور تا دورش محصور بود بردند تا اسامی را ثبت
کنند. ابتدا منافقان آمدند و بچه ها را به سمت خودشان دعوت کردند و وعده
های بسیاری دادند که هیچ کس با آنان همکاری نکرد. پس از ثبت نام ما را با
ماشین های خودمان به سمت بعقوبه بردند. در راه، مردم عراق به سمت ماشین ما
هجوم می آوردند؛ بسیار بد و بیراه می گفتند و سنگ پرت می کردند این وضع
ادامه داشت تا به اردوگاه رسیدیم.
شرایط اردوگاه چگونه بود؟
این
اردوگاه شامل سوله های بزرگی بود که در هر سوله حدود 4000 نفر را جا می
دادند. ما را به این سوله ها بردند و حدود سه روز اصلا به ما سرنزدند. نه
آب نه غذا نه دستشویی و نه حتی رسیدگی به حال بیماران. در این حال و پس از
هشت روز حدود 2500 نفر از همراهان ما در اردوگاه به شهادت رسیدند. پس از
این که متوجه شدند این تعداد از اسرا از بین رفته اند همه ما را به خط
کردند و به دسته های پنج تایی تقسیم کردند و ما را به تکریت منتقل کردند.
آن جا حسابی ما را کتک زدند و حتی به افراد مسن هم رحم نکردند. ما را به
اردوگاه 14 بردند. باز هم همان وضعیت بود نه آب و نه غذا و نه دستشویی. بعد
از سه روز در سوله را باز کردند و کمی آب به ما دادند. حدود شش ماه وضعیت
همین بود. هنوز لباس های خودمان را به تن داشتیم. آب بسیار کم بود. و غذا
هم بسیار کم و بد. سه نفر از دوستان من به خاطر تشنگی شهید شدند. پس از این
شش ماه به ما یک کتانی و یک شرت و یک زیر پیراهن دادند. بعدها یک عراقی
شیعه(سید سلمان) به بچه ها گفت زمان ساخت این پادگان یک لوله آب از این
قسمت رد می شد که بچه ها پس از یک ماه کند و کاو آن را پیدا کردند و با فنر
ماشین و سیم خاردار چیزی شبیه دریل درست کردند و لوله را سوراخ کردند و به
آن شیر وصل کردند و مشکل آب تا حدی برطرف شد و وضع نظافت بچه ها بهتر شد
اما همچنان وضعیت بد غذایی و کتک زدن های ها روزانه عراقی ادامه داشت. خود
من هم بعد از شش ماه که آن جا بودم بیمار شدم طوری که هر کس مرا می دید می
گفت این هم رفتنیست...
چطور نجات پیدا کردید؟
همین سید سلمان برای ما پیاز آورد و مرا به بهداری فرستاد و بعد با کمک و رسیدگی دوستان کم کم حالم بهتر شد.
غذای شما چه بود؟
صبح شوربا (نوعی آش) و کمی چای ظهر کمی برنج با آب خورش و شب هم کمی گوشت. شرایط غذایی طوری بود که من زمان اسارت 79 کیلو بودم و در پایان اسارت 52 کیلو.
ابزار و امکانات چطور؟
یک لیوان از جنس روی داشتیم که هم برای آب خوردنمان بود هم غذا و هم برخی برای قضای حاجت از آن استفاده می کردند.
خود بچه ها برای حفظ روحیه دوستانشان کاری نمی کردند؟
پس از مدتی که شرایط اردوگاه تثبیت شد ما برای احیای روحیه بچه ها مسابقات فوتبال برگزار کردیم در کنار کتک خوردن و شرایط بدی که وجود داشت کمی به بچه ها روحیه می داد.
در انجام فرایض دینی و مذهبی چقدر آزادی داشتید؟
برای
خواندن نماز مشکلی نبود هر چند وضعیت بهداشتی مناسب نبود ولی با همان
شرایط نماز خوانده می شد - البته نه به جماعت - به شدت از اجتماع بچه ها
وحشت داشتند و دائما زیر نظر بودیم و اگر کسی چنین کاری می کرد تمام بچه ها
کتک می خوردند. در ماه رمضان هم اکثر بچه ها روزه می رفتند.
آنچه
رزمندگان ما را به جبهه ها می کشاند و انگیزه نبرد با دشمنان بود عشق به
اباعبداله الحسین(ع) و شهادت بود. این عاشقان حسین در اردوگاه و در ماه
محرم برای عزاداری چه می کردند؟ آیا در این زمینه خاطره ای دارید؟
همان روز اول که ما را به تکریت بردند ایام محرم بود(شاید روز دوم یا سوم محرم بود) ما نمی دانستیم که عراقی ها تا این حد با عزاداری مخالفند و به هیچ وجه آن را برنمی تابند. دوستی داشتیم از بچه های کادر ارتش که کازرونی هم بود گفت ماه محرم است و از بچه ها خواست برای عزاداری جمع شوند. شروع به خواندن نوحه کرد و بچه ها شروع به سینه زنی کردند. ناگهان عراقی ها از در و دیوار بر سر ما خراب شدند و حدود یک ساعت بچه ها را با کابل و چوب کتک زدند. جالب اینجاست که بچه ها در همان حال هم ذکر یا حسین و یا مهدی می گفتند.
شما دو سال اسیر بودید. این محرم اول بود. محرم دوم چه کردید؟
سال دوم قرآن در اختیار داشتیم. بیشتر مراسم ها با قرائت قرآن، آموزش قرآن و... می گذشت. در محرم دوم با علم به این که بچه ها کتک می خوردند و حتی به پیرمردهای آسایشگاه هم رحم نمی کردند، پنج نفر پنج نفر دور هم جمع می شدیم، یک نفر می خواند و بقیه سینه می زند. با همه فشاری که بود تحت هر شرایط بچه ها عزاداری خود را می کردند.
خاطره دیگری از ایام اسارت دارید؟
زمانی که قرار بود آزاد شویم ما را بر اساس حروف ابجد تقسیم کردند. لباس هایی داشتیم زرد رنگ با آرم pw که وقتی فهمیدیم قرار است آزاد شویم این لباس ها را پاره کردیم و از آن کیف و دستمال و وسایل مورد نیاز خود را ساختیم اما یک روز قبل از آزادی از ما خواستند لباس ها را تحویل دهیم همه تحویل دادند غیر از گروه ما که حدود 25 نفر بودیم. ما را بیرون آوردند و به دسته های پنج نفره تقسیم کردند ما جزء پنج نفر اول بودیم که گفتند کنار دیوار بنشینیم و سپس از بقیه خواستند روی دوش ما سوار شوند و به این ترتیب هر نفر 4 نفر دیگر را به دوش می کشید. در این حال شروع کردند به کتک زدن با کابل طوری که بچه های آسایشگاه نتوانستند این وضع را ببینند و به سمت آنان حمله ورشدند و ما را نجات دادند.
یعنی حتی بعد از آزادی هم شکنجه شدید؟
بله متاسفانه آنقدر از بچه های ما کینه داشتند که با این که نامه آزادی ما آمده بود و قرار بود آزاد شویم بازهم اینگونه با ما رفتار کردند. پس از آزادی در اتوبوس به عراقی هایی که همراه ما بودند گفتیم که شما اینقدر معرفت نداشتی که پس از آزادی ما را شکنجه نکنید.
در چه تاریخی آزاد شدید؟
11/6/69 ساعت 6 عصر وارد مرز خسروی شدم و تبادل اسرا به صورت نفر به نفر بود. جالب این که اسرای عراقی همه چاق و فربه و کلی وسایل همراه داشتند و بچه های ما مثل چوب خشک شده بودند.
از حال و هوای استقبال مردم بگویید
حدود
ساعت شش که وارد مرز ایران شدیم پذیرایی مفصلی از بچه ها شد که برخی از
بچه ها هم به علت تغییر عادت غذایی بیمار شدند. تا 9 شب آن جا بودیم و سپس
به سمت باختران حرکت کردیم. درطول جاده خانواده های زیادی بودند که عکس
فرزندان اسیر و مفقود خود را به ما نشان می دادند تا شاید نشانی بیابند.
کی به کازرون رسیدید؟
بعد
از ورود به ایران حدود 4 روز در قرنطینه بودیم و آزمایش های مختلف پزشکی
روی ما انجام شد. روز پانزدهم شهریور قرار شد به زادگاه خود برویم سوار یک
هواپیمای c130 شدیم که قرار بود تعدادی را به اهواز و بعد تعدادی را به
بوشهر و بعد به شیراز برساند. هواپیما که بلند شد نقص فنی پیدا کرد همه دست
به دعا شدند. خلبان گفت نگران نباشید ما تا اهواز بدون مشکل پرواز می
کنیم. آنجا هواپیما را تعمیر کردند و به بوشهر رفتیم و عده ای نیز آن جا
پیاده شدند، سپس به شیراز رفتیم. تقریبا یک روز هم در شیراز بودیم و سپس با
استقبال مسئولان بنیاد در محل تنگ ابوالحیات به سمت کازرون حرکت کردیم. که
استقبال بسیار خاطره انگیز و زیبایی از ما شد.
آیا استقبال آنقدر شیرین بود که خستگی اسارت را از تن شما در آورد؟
بله خیلی خوب بود.
عکس های این استقبال موجود است. تمام محوطه اطراف خانه ما مملو از جمعیت بود و مرا روی دست می بردند.حال و هوای آن لحظه در قالب کلام نمی گنجد همه خوشحال بودند و ما هم شوق دیدار افراد خانواده را در دل داشتم. بسیار لحظات شیرینی بود.
و الان چه می کنید؟
روزی
که آمدم قبولی دوم راهنمایی داشتم و سپس ادامه تحصیل دادم تا سال 73 دیپلم
گرفتم. سال 69 با مدرک سیکل استخدام مخابرات شدم و هم اکنون یک ترم دیگر
لیسانس خود را هم خواهم گرفت.
ممنون که وقت خود را در اختیار ما قرار دادید. برای شما و همه کسانی که با ایثار و مقاومت خود آزادی و امنیت امروز ما را تضمین کردند آرزوی موفقیت و پیروزی دارم. امیدوارم این گفت و گو بتواند گوشه ای از مرارت های شما و همرزمانتان را در زندان های رژیم بعث برای مخاطبان روشن کند تا بیش از پیش قدر شما و سایر ایثارگران را بدانند.
تهیه و تنظیم مصاحبه: امیرخسرو شجاعی
تاریخ مصاحبه:3/7/96
مصاحبه: آزاده مهدی آذرنوش- کارمند مخابرات کازرون
منبع: کازرون خبر