شهيد عليرضا سلطانی و پدرش که یعقوب وار در فراق او سوخت
به گزارش شیرازه به نقل از سرو آنلاین مرد دستهاي بلندش را زير چانه تكيه داده ، بر روی كرسي آهني ، رو به غروب ، چشم انتظار ، به دور دستهاي دور خيره شده است ، اين كار هر روز اوست.حتي سلام هاي رهگذران آشنا و ناآشنا هم خـلوت او را بـر هـم نمـي زنـد و تنها لبهايش به آرامي به جوابي به جنبش در مي آيد . نمي خندد و چين و چروكهاي پيشاني اش زندگي پر از كار و تلاش و درد و انتظار را به تصوير مي كشد .
پرنده هاي دور دست در افق خونين غروب آرام پر مي گشايند ، اما پرنده مهاجر او بر بام خانه پرنمي زند .
خورشيد فرو مي نشيند و تاريكي آرام بر سر شهر خيمه مي زند .
برمي خيزد با آهي قامت راست مي كند و روزي ديگر را در امتداد يك انتظار تلخ به پايان مي رساند .
او چشم انتظار پرنده اي است كه ديگر به آشيانه باز نمي گردد ، هر چند ديدن پاره هاي استخوان در هم شكسته ي بدست صيادان نيز او را راضي نكرده است ، آخر پرنده او مرغ آشيان تنگ خانه ي دنيا نبود ، و دام و دانه ي اين روزگار او را نمي فريفت ، او هجرت بزرگي را از خويش و خود تا دور دست آسمان خدا آغاز كرده بود و ديگر جز نور بار رحمت دوست و سايه ي طوباي بهشت قرب به هيچ دست و آشيان و كاشانه اي دل نمي بست. آري او از تبار شهيدان و شاهدان و افلاكيان بود .
اما وقتي باغبان باغچه ي مهر باشي و در ميان بسيار گل نهال ، سرسبز و قد كشيده ، دل به يكي سپرده باشي ، ديگر ملامت خار براي دستان عاشقت باكي نيست ، هر چند آن گل ، گل چين دست باغبان بهشت خدا شود .براي پدر آرامش دل بود و براي مادر چراغ خانه ، در قامت بلند و چهره ي باوقارش پدر تكيه گاه استوار پيري را جستجو مي كرد و مادر همراه و همدلي مهربان و دلسوز ، و برادران و خواهرانش او را الگويي مي يافتند كه به دليل همه ي خصلتها و خوبي هاي پاك و زلال درونيش عشق پدر و مادر را به دل خريده بود .
كمتر سخن مي گفت و چون به حرف مي آمد آن گونه آرام و متين بود كه كلامش بر دل و جان مي نشست .
با انقلاب بزرگ شد ، رشد كرد و پا گرفت ، و در هياهوي جنگ و گريزهاي انقلاب راه خود را پيدا نمود .
آهنگ كلام زلال امام بر دل و جانش نشست و درون پاك و بي آلايشش را به وجد آورد و همين عشق پايان ناپذير او را تا انتهاي راه با خود همراه ساخت .
ناگاه جنگ با تمام فراز و نشيب هايش ، خونها و خرابي هايش ، دردها و ناكامي هايش ، فاصله ها و جدايي هايش ، تجاوز و بي حرمتي هايش ، گريبان انقلاب سبز و نوپاي به بار نشسته در سرزمينش را گرفت و دست جور ظالمان و جفاكاران ناي به خون نشسته و از بند اسارت سكوت رسته را ناجوانمردانه فشرد .
اينك او راهي براي اثبات عشقش به انقلاب ، به اسلام ، به امام و به ميهن پاكش يافته بود .
نوجواني تازه پا گرفته بود كه راه جبهه را در پيش گرفت ، هرچند در ابتدا بدليل كم سن و سالي از اعزامش خودداري مي كردند اما پافشاريش براي رفتن باعث گرديد تا در آغاز بهار پانزده سالگي نخستين حضور در جبهه را تجربه كند .
تپه هاي سرسبز كردستان شاهد نخستين قدم هاي استوار او بود و پس از آن عشق به جبهه ، به هواي پاك جبهه ، به دلهاي پرخلوص جبهه نشينان ، به ايثار و از خود گذشتگي مردان بي ادعايش ، سبب شد تا در هر فراغتي ، خود را در جبهه پيدا كند .
با جبهه بزرگ شد به بلوغ رسيد ، مرد شد و در هر بار و هر سفر كوله بارش از داشته ها و دانسته ها بيشتر و بيشتر پر گرديد .
او عمليات غرور آفرين و سراسر حماسه خيبر ، والفجر ، رمضان ، بيت المقدس ، كربلاي يك ، فتح خرمشهر را با چشمان خود از نزديك ديده بود و حماسه خون و شرف و مردانگي و ايثار را با تمام وجود لمس كرده بود .
در كنار جبهه تحصيل علم را با موفقيت به پايان رسانيد و به كسوت معلمي در آمد ، تا با كسب آگاهي و در پناه ايمانش ، رهبري و راهنمايي نسل نوخاسته را بعهده گيرد ، اما انگار تقدير و سرنوشت او را از معلمي در كلاسهاي كوچك درس گرفت و به آموزگاري تاريخ حيات يك ملت واداشت .در مركز تربيت معلم با شنيدن اولين نداي شروع حمله به جبهه شتافت ، تا در كربلاي 4 حماسه ي حسيني بيافريند .
و چه زيبا در آن طلوع سرخ ، از كنار نخلستانهاي هميشه سرسبز گذشت ، بر قايقي از نور نشست ، به شط پرخروش زد ، عاشقانه و عارفانه دست در دست ياران باوفايش در ميان انفجار سرب داغ ، باروت سرخ ، گلوله هاي خون آلود ، تركش هاي پرنده ي آدم خوار ، سيم هاي خاردار گلگون ، و. . .
از بلنداي پرچم سرخ بر افراشته بر تربت مولا و مقتدايش حسين (ع) گذشت و به بيكرانگي پيوست.
يادش و راهش هميشه جاويدان و پررهرو
انتهای خبر/ص