پـهلوانی که با دوپـینگ مـا را دو ساعته خـوبـــــ کرد!
شیرازه - مرام پهلوانی چیزی است که گمشده این روزهای دنیای ماست. وقتی که در گوشه و کنار شهر هر کسی به فکر سود و منفعت شخصی است و این را از طریق نادیده گرفتن حقوق سایرین به دست می آورد انسان حسرت می خورد که آیا هنوز کسی پیدا می شود که به معرفت و مرام پایبند باشد.
به مناسبت سوم شهریور روز فرهنگ پهلوانی و زورخانه ای به سراغ مردی رفتیم که عمری را با این طور آدم ها سپری کرده و خودش نیز اهل دل است.
وقتی موضوع را با حاج محمد زارع در میان گذاشتیم به سبب تبحری که در کارهای فرهنگی دارد خودش دست به قلم برد و آنچه می خوانید خاطرات مردی است که در میان مردان آسمانی این مرز و بوم مدت ها زندگی کرده است و شیرازه بدون هیچ دخل و تصرفی آن را تقدیم شما می نماید:
تعدادی از بچه هارو به اسم پهلوون های جبهه می شناختیم که بعضی هاشون شهید شدند، مثل باقر زارع و عباس شریفی و ... بعضی هاشون هنوز هستند که هر وقت می بینمشون به یاد اون پهلوون های زمان جنگ می افتم و خاطرات اون روزا برام زنده می شه.
این بچه ها شاید از اولین کسایی بودند که بساط زورخانه و ورزش باستانی رو تو جبهه ها راه انداخته بودند. اولاش به جای میل و کباده با کلاش و پوکه و توپ و آخرا هم که یه زورخانه تمام عیار با وسایل کامل درست کرده بودند.
به هر حال بچه های با مرامی بودند. اگه می خواستی باستانی کار واقعی ببینی باید به اونا نگاه می کردی که آخر مرام و مردانگی بودند. به هر حال خاطره من مربوط به یکی از اون پهلوون ها، شهید باقر زارع میشه.
سالها پیش که به اتفاق تعداد زیادی از بچه های لار تو جبهه های قصرشیرین بودیم، سال 62-63 گردان نور ما یه آنفولانزایی گرفتیم که چشمتون روز بد نبینه.
آنفولانزا که نبود، اگه این روزا بود فکر می کنم باید اسمش رو می ذاشتن جنون گاوی! از بس که حالم بد بود نای راه رفتن نداشتم. آنقدر حالم بد بود که یکی دو روز نماز رو نشسته خوندم.
البته بچه ها چند دفعه منو به اورژانس بیمارستان پادگان ابوذر بردند، اما افاقه نکرد و خلاصه نزدیک بود قبض روح بشم و نفس کشیدن یادم بره. تا اینکه یکی از همین پهلوون ها به دادم رسید و اونم کسی نبود جز شهید باقر زارع.
گفت: فلانی، این دکترای مشقی رو ولشون کن، دوات پیش منه. بیا با هم بریم شهر، من یک دوایی سراغ دارم که اسمش "پپوئه" اونو بخوری فورا بهتر میشی.
گفتم: بابا ول کن ما سیصد تا آمپول ب کمپلکس زدیم، بهتر نشدیم حالا تو می خوای ما رو با نمیدونم چی چی خوب کنی؟
تو اون مریضی زورمون به پهلوون باقر نرسید.
مارو که آش و لاش بودیم به هر ترتیبی بود کشون کشون به بیرون پادگان برد به روستایی که همون نزدیکی بود.
البته بگی نگی یک کمی هم می ترسیدم و شک برم داشته بود که این "پپو" دیگه چه صیغه ایه!؟
هرچی از اون می پرسیدم جوابمو نداد و مرتب تکرار می کرد: "تو کَریت نِبو ، با مَه" (تو کاری نداشته باش با من).
به هر حال چشممون که باز کردیم تو یه نیمچه رستوران بودیم مثل جگرگی. جاتون خالی، پهلوون سه چهار تا سیخ کباب مثل کباب کنجه لاری خودمون گرفتو به زور چپوند تو حلقمون. اونوقت بود که متوجه شدم پپو اسم رمز چیه، باورتون نمی شه اگه بگم یکی دو ساعت بعد انگاری دوپینگ کرده بودم.
از همونجا یکسره رفتیم خط آول پیش آقا ناظم (شهید ناظم عسکری زاده) و کلی سر به سرش گذاشتم که آخه ناسلامتی تو اینجا فرمانده گردان باشی و موقعیت پپو رو بلد نباشی؟ جای تو را باید با باقر زارع عوض کنند و از این حرفا.
یادش بخیر شهید ناظم عسکری زاده و چند تا از بچه ها ما رو اینقدر سوال پیچ می کردند تا آدرس و موقعیت پپو رو بدست بیارن و تا آخر هم ما، لو ندادیم تا موقعی که نیاز بشه و خدای ناکرده یکی دیگه از بچه ها مثل ما جنون گاوی بگیره! خلاصه اون روز یه روز به یاد موندنی برای ما شد.
اما آنچه که حالا اشک منو در میاره اینه که اون روز پهلوون باقر زارع خودش حتی یه لقمه هم نخورد و پول ما رو حساب کرد و در حقمون پهلوونی کرد.
اینو نوشتم تا اندکی از دین خودم رو نسبت به اون که خیلی ازش یاد نمی شه ادا کرده باشم.
رزمندگان باستانی کار لارستانی در جبهه های حق علیه باطل