کد خبر: ۹۷۱۱۹
تاریخ انتشار: ۱۲:۴۸ - ۰۷ مهر ۱۳۹۵
گفتگو با رزمنده ی فراشبندی:

زبانمان را درون ماسه ها می کردیم تا عطش تشنگیمان کم شود

رزمنده فراشبندی از دوران دفاع مقدس می گوید: در عملیات بازپس گیری به منطقه چزابه اعزام شدیم و تا سه روز در محاصره دشمن بودیم؛ نه آب داشتیم و نه غذا و اکثر بچه ها از تشنگی شهید شدند و ما آن قدر ماسه ها را کنار می زدیم تا یک جای خنک پیدا شود و زبانمان را داخل آن می گذاشتیم تا کمی از عطشمان کاسته شود.

به گزارش شیرازه  به نقل از نخل بیدار به مناسبت هفته دفاع مقدس خبرنگار نخل بیدار گفت وگویی با رزمنده ی بسیجی عبدالله پناهی به شرح زیر انجام داده است:



عبداله پناهی رزمنده فراشبندی


  لطفا بفرمایید چه سالی و چند ماه توفیق حضور در جبهه را یافتید؟

 با سلام خدمت شما و همه مخاطبان خوب این سایت، اولین اعزام من به جبهه شهریور سال 1360 بود  در کل قریب 50 ماه توفیق حضور در جبهه  داشتم.

35 سال قبل زمانی که ابادان در تیرس دشمن بود من وارد ابادان شدم و به دفاع مشغول شدیم بعضا می شد که به لحاظ آماده بودن از لحاظ جسمانی قریب به 14 ماه در میدان نبرد حضور داشتیم به خانه نمی آمدیم.

دلیل شما برای رفتن به جبهه چه بود؟

عشق و علاقه ای که برای کیان اسلام و دفاع از اسلام و نوامیس  داشتم موجب شد با توانایی که در خود می دیدم  همراه با دیگر رزمندگان جهت  از پا دراوردن دشمن تلاش کنم.


 زمانی که تصمیم به رفتن جبهه گرفتید برخورد خانواده‌ شما با این تصمیم چگونه بود؟

به شکر خداوند پدر و مادری مذهبی  و اهل دین و دیانت داشتم که ،هر بار که می خواستم بروم می گفتند برو فرزندم و به خدا می سپاریمت و هیچ گاه مانع رفتنم نشدند همیشه موقع رفتن مرا از زیر قرآن رد کردند.

  چند بار توفیق اعزام به جبهه را داشتید؟

بیش از 15 بار به جبهه اعزام شدم

به کدام مناطق جنگی اعزام شدید؟

مناطقی چون آبادان، جزیره مینو، اروند کنار، خرمشهر،شلمچه ،دهلران، چزابه ، سوسنگرد و...


 چه مسئولیتی در جبهه داشتید؟

کل مسئولیتم در تمام دوران جبهه تیربارچی  بود و تیربارمم هم گرینوف بود.

از خاطراتتان در روزهای عملیات و خط مقدم بگویید؟

یادم هست در عملیات بازپس گیری به منطقه چزابه اعزام شدیم و تا سه روز در محاصره دشمن بودیم که بیشترین فاصله ما با دشمن فقط 100 متر بود که نه آب داشتیم و نه غذا و اکثر بچه ها از تشنگی شهید شدند و ما آن قدر ماسه ها را کنار می زدیم تا یک جای خنک پیدا شود و زبانمان را داخل آن می گذاشتیم تا کمی از عطشمان کاسته شود.

با تیرباری که داشتم 50 متر 50 متر آتش بر سر دشمن می ریختیم که دشمن فکر نکند دیگر همه را قتل و عام کرده تا اینکه بعد از سه روز بی خوابی و بی آبی و آتش سنگین نگذاشتیم بار دیگر یگان سقوط کند.


خاطره‌ای از لحظه شهادت همرزمان‌تان دارید؟

شب عملیات یکی از دوستان نزدیکم ساعت 2 نیمه شب آمد کنارم و گفت دوست داری قردا شهید شوی؟گفتم دوست دارم بمانم و بجنگم و تا آخرین نفس انتقام خون همرزمانمان را از دشمن بعثی بگیرم.

رو به دوستم کردم و گفتم شما چطور؟ گفت دوست دارم شهید شوم چون اگر شهید نشوم و زنده بمانم آن وقت از قافله عقب می مانم و   تو هم روزی پشیمان خواهی شد که ای کاش منم شهید می شدم و آن وقت است که میبینی که خیلی دیراست.

  الان فهمیدم دوستم چه گفت و حرفش درست درآمد و موقع شهادتش خودم دیدم بدنش از ترکش هیچ جای سالمی نداشت فقط می گفت یا مهدی یا مهدی و آرام آرام جان داد......


از جوانان امروز چه میخواهید؟

می خواهم که با تحصیل و فرا گرفتن علوم در پیشرفت کشور کمک کنند و هیچگاه شهدا و آرمان های شهدا را فراموش نکنند.

صحبت پایانی:

از شما و همه مخاطبان خوب این سایت متشکرم که وقتتون رو به من دادید.




نظرات بینندگان