دوربینهای آژانس محرم، رسانههای خودی نامحرم
حاشیهنگاری از مراسم بزرگداشت شهید احمدی روشن در نطنز
مصطفی گفته بود «ما وقتی می خوایم با استکبار جهانی مقابله کنیم، باید با دست پر بریم. اگه اونا بدونن که ما چیزی توی چنته نداریم و مشتمون خالیه، به مون رحم نمی کنن.»
به گزارش شیرازه، جهان نیوز نوشت: مراسم بزرگداشت سالگرد شهادت شهید مصطفی احمدی روشن در حالی دو روز قبل در
سایت نطنز متبرک به نام این شهید نسل سوم انقلاب برگزار شد که با ممانعت
عجیب مسوولان سازمان انرژی اتمی اجازه تهیه خبر از آن مراسم ـ حتی به
خبرنگار واحد مرکزی خبر ـ نیز داده نشد.
این در حالی است که دوربین های خارجی به اصطلاح ناظر فعالیتهای هسته ای کشورمان دائما در حال فیلمبرداری از این تاسیسات بوده، براساس توافق ژنو، آرشیو فیلمهای گذشته نیز در اختیار آنها قرار خواهد گرفت.
مقامات سازمان هنوز درباره علت ممانعت از ورود خبرنگاران به مراسم شهید هسته ای توضیحی نداده اند؛ شاید هم حرفی برای گفتن نباشد!
براساس این گزارش، یکی از حاضرین در مراسم از چگونگی برگزاری آن حاشیه نگاری کرده و آن را در اختیار جهان نیوز قرار داده است:
نشستم پشت کامپیوتر و خبرها را جستجو کردم تا عکس های مراسم دومین سالگرد شهادت مصطفی را ببینم. تعجب کردم، عکس هایی که می آمد شبیه مراسمی که من رفته بودم نبود. تیتر خبرها را نگاه کردم، نوشته بود «ممانعت سازمان انرژی اتمی از انعکاس خبر مراسم دومین سالگرد شهید احمدی روشن در نطنز».
من که دیروز کلی دوربین فیلم برداری و عکاسی توی مراسم دیدم، یعنی هیچ؟ من قرار بود که از مراسم حاشیه نگاری کنم، یعنی آن چیزهایی که دوربین ها ثبت و ضبط نمی کنند، اگر می دانستم که به این عکسها و فیلمها اجازه پخش نمی دهند، تصاویر متن مراسم را هم مثل حاشیه هایش بهتر به ذهنم می سپردم.
ولی چکار می شود کرد؟ با این حال تلاش میکنم چیزهایی را که در مراسم دیدم به خاطر بیاورم و بنویسم.
ما کمی دیر رسیدیم، یعنی از تهران دیر حرکت کردیم. قبل از اینکه ما برسیم، از خانواده شهدای هسته ای با احترام نظامی استقبال شده بود و بعد هم به زیارت مقبره ی شهیدگمنام که در محوطه ی مسجد بود رفته بودند.
همان اول که رسیدیم، مسجد پر از جمعیت بود. حتی جلوی در که خواستم بروم داخل، دیدم یک عده توی مسجد پشت در ایستادهاند، یک عده هم روی سکوهای انتهای مسجد نشسته بودند. فکر کردم که جا نیست و من هم باید همان انتهای مسجد بایستم. ولی وقتی رفتم توی مسجد جا بود، همان انتها یک گوشه جایی پیدا کردم و نشستم.
آیتالله قرهی داشت سخنران می کرد. فاصله ام با صندلی حاج آقا زیاد بود، دو زانو نشستم تا صورت حاج آقا را بهتر ببینم. حاج آقا روی صورتش ماسک داشت و دستکش های سفید دستش بود. یک عصا، نه از آن عصاهای پیرمردی، یک عصای آرنجی آلومینیومی، به صندلی اش تکیه داده شده بود. پشت تریبون هم نبود. روی صندلی، پایین تریبون نشسته بود و صحبت می کرد. آقای قرهی بین صحبت ها گفت که حالش مساعد نیست و مریضی دارد. توی دلم برای حاج آقا آرزوی شفا کردم. حتماً به خاطر پیری و سن بالا بود.
بعد از سخنرانی حاج آقا، مجری برنامه گفت که حاج آقا به خاطر جراحت های شیمیایی جنگ یکی دو هفته قبل در بیمارستان بستری بوده و تازه مرخص شده و با این وضعیت خودش را به مراسم مصطفی رسانده. تعجب کردم. دوباره نیم خیز شدم و حاج آقا را که گوشه مجلس روی صندلی نشسته بود نگاه کردم. راستش را بخواهید روحانی با این ویژگی ها ندیده بودم؛ «آیت الله»، «شیمیایی» ...
کلید واژه صحبت های آقای قرهی حضرت حجت بود. مصطفی ایمان داشت به این که چون آقا، حضرت حجت، می خواهد، پس باید آن چیزی را که آقا می خواهد عملیاتی کنیم. وقتی مصطفی اراده کرد که فرمان آقا انجام بشود، خداوند علم آن کار را هم در دلش قرار داد. حاج آقا یک جمله دیگر هم گفت که شاید به مذاق خیلی ها خوش نیاید «افزوده شدن تحریم برکت هایی برای ما داشته، تحریم باعث می شود که علم در بستر ایمان متجلی بشود. مصطفی مصداق این باور بود.»
حاج آقا آخر صحبت هایش چند سفارش ناب کرد به بچه های نطنز:
۱- برای مادر حضرت حجت مدام فاتحه بفرستید، خود آقا به شما عنایت میکنند.
۲- هر شب قبل از خواب، به اصطلاح وقتی که مسواکتان را زدید و می خواستید بخوابید، دو دقیقه با حضرت حجت خلوت کنید و حرف بزنید. یک سال این کار را امتحان کنید، خودتان یک چیزهایی را میبینید، یعنی نشانتان می دهند. آقا خیلی دوست دارد که با او حرف بزنید.
۳- قرآن بخوانید، روایت است از معصوم که شیعیان ما حداقل روزی ۵۰ آیه قرآن می خوانند.
۴- توسل و توجه داشته باشید. عبدگونه با حضرات معصومین حرف بزنید. دعای توسل ۱۰ دقیقه هم وقت نمی گیرد، ولی با توجه بخوانید.
بعد از سخنرانی حاج آقا قرهی نوبت شعرخوانی میلاد عرفان پور بود؛ جوان سبزهرو با چشمهای درشت و صدای رسا که شعرهایش را تقدیم به روح مصطفی کرد. قبل از هر شعر هم به قول بچه ها شأن نزول شعرهایش را می گفت، اولی را همان شب شهادت مصطفی سروده بود و یکی راه هم شبی که مستند «لبه روشنایی» از برنامه ثریا شبکه یک پخش شده بود. شعر دومش را که می خواند انگار داشتی مستند لبه روشنایی را دوباره نگاه می کردی، حس و حال مصطفی را خیلی خوب گرفته بود.
مجری پس از شعرخوانی میلاد عرفان پور، خاطره ای از شهید علیمحمدی نقل کرد. ۲۲ دی سالگرد شهید علیمحمدی بود. یکی از دانشجوهای دکتر علیمحمدی گفته بود که یک هفته قبل از ترور دکتر، یک عده از دانشجوهای استاد بعد از پایان یکی از کلاس ها به استاد گفته بودند که شما چرا با این درجه علمی به خارج نمی روید؟ آنجا بهتر می توانید فعالیت های علمی خودتان را ادامه بدهید. همه آن دانشجوها الان آمریکا هستند. دکتر مکثی کرد و بعد به شان گفت «ما باید بمونیم، کار کنیم و ایران خودمون رو آبادتر بسازیم.»
بعد از میلاد عرفان پور حاج آقا سالک رفت پشت تریبون. هرکدام از مدعوین که برنامه شان تمام می شد، یک عده از بچه های سازمان بلند می شدند، ولی دوباره یک عده جایشان را می گرفتند. مسجد پر از جمعیت بود و خالی نمی شد.
صحبت های آقای سالک درباره مقاومت و مجاهده بود. بین صحبت های آقای سالک حضار یک بار تکبیر گفتند، آنجایی که آقای سالک یک جمله حماسی گفت.
اواخر مراسم بود که یادم افتاد قرار بود از مراسم حاشیه نگاری کنم. چشم چرخاندم و چیزهایی را که به ذهنم جالب آمد دقیق تر نگاه کردم. اولین چیزی که به چشمم آمد، گنبد مسجد بود. پایین گنبد مسجد یک ردیف آیه قرآن بود و زیر آن هم یک ردیف پرچم ایران. جالب بود. چقدر به مسجد می آمد.
بنر پشت سن یک تصویر بزرگ از آسمان پر از ابر بود. سمت راست بنر عکس مقام معظم رهبری و سمت چپ عکس امام بود. تریبون هم جلوی سن بود. پشت تریبون ۵ تا دستگاه سانتریفیوژ بود که روی هرکدام از سانتریفیوژ ها عکس یکی از شهدای هسته ای را توی یک قاب گذاشته بودند. اواخر مراسم بود که متوجه شدم پایه خود تریبون هم با سه تا دستگاه سانتریفیوژ ساخته شده. یادم افتاد که ده سال قبل بعضی ها همین سه تا دستگاه سانتریفیوژ را هم اجازه نداده بودند داشته باشیم و با آن ها کار تحقیقاتی بکنیم. حالا بچه های سایت سه تایشان را گذاشته بودند پایه تریبون مراسمشان.
دو طرف سن دو تا پرده بود که ویدئو پروژکتور، عکس شهید احمدی روشن و قشقایی را کنار هم انداخته بود.
صحبت های آقای سالک که تمام شد، میثم مطیعی رفت پشت تریبون. «السلام علیک یا انصار رسول الله» میثم مطیعی شعر جانانه ای خواند. شعر از زبان علیرضا بود و شب بیداریهایی که توی این دو سال داشته. از سؤالهایی که از مادر و مادربزرگش در مورد پدرش می پرسیده. خیلی تلاش کردم که شعرهایش را بنویسم، تند می خواند، نرسیدم بنویسم. همه مسجد گریه می کردند. میثم مطیعی که روضه اش را شروع کرد، چراغ های مسجد را خاموش کردند و نور افتاد روی عکس های شهدا که روی سانتریفیوژها بود.میثم مطیعی استادانه برنامه اش را تمام کرد؛ روضه حضرت رقیه خواند. به نظرم بهترین چیزی که می توانست اینجا بخواند همین روضه بود.
دیگر اذان ظهر شده بود. همه آن هایی که رفته بودند بیرون، دوباره آمدند توی مسجد و صف های نماز را بستند. بین دو نماز پدر مصطفی آمد جلوی صف ها و از همه تشکر کرد. از آن هایی که این برنامه را اجرا کردند. یک خاطره هم از مصطفی تعریف کرد، همان خاطره ای که توی تلویزیون، برنامه ثریا هم گفته بود.
«یکی از فامیل های ما از مصطفی پرسیده بود «شما که به غنی سازی ۳ و نیم درصد رسیدید، غنی سازی ۲۰ درصد برا چتونه؟» مصطفی گفته بود «ما وقتی می خوایم با استکبار جهانی مقابله کنیم، باید با دست پر بریم. اگه اونا بدونن که ما چیزی توی چنته نداریم و مشتمون خالیه، به مون رحم نمی کنن.»
بعد از نماز مهمان ها را راهنمایی کردند به بخش VIP برای پذیرایی. خانم ها سر یک میز جدا بودند. جلوی میزشان پارتیشن گذاشته بودند که راحت باشند. یک لحظه علیرضا را دیدم که از پشت پارتیشن ها آمد این طرف. دنبال سس برای سالادش بود. تا به میز ما برسد چند تا از بچه های سازمان برایش آغوش باز کردند، بغل گرفتندش و صورتش را بوسیدند. قبلترها که کسی برای علیرضا کسی آغوش باز می کرد، علیرضا کمتر میرفت پیش آدم ها؛ چهار تا یکی. ولی این بار به هیچ کس نه نمیگفت، برای همه لبخند می زد و می خندید؛ برای همه. وقتی می خندید جای خالی دندانهایش که به قول معروف «موش خورده بود» معلوم می شد. علیرضا دارد بزرگ می شود، این را کاملاً می شود فهمید؛ نه فقط جسمش، روحش هم دارد بزرگ می شود. در این دو سالی که از شهادت مصطفی می گذرد، هیچ وقت جرأت نکردم نزدیک این بچه بشوم. انگار روح بزرگی دارد که من در حد و اندازه اش نیستم. این بار هم از همان دور برایش لبخند زدم و گفتم «خوبی؟» مثل همه به من هم با لبخند جواب داد.
حاج آقا خنديد. من که مانده ام در اراده اين مرد. از بعد شهادت مصطفى يک هفته هم نبوده که حاج رحيم اين طرف و آن طرف نرود و از مصطفى صحبت نکند. هر کسى که دعوتش مى کند, مى رود. خدا قوتش را بيشتر کند.
غذایمان تمام شد و آمدیم از رستوران بیاییم بیرون. بچه ها یکی از میزهای ابتدای سالن را نشانمان دادند و گفتند که «این میز هر روز رزرو بازرسهای آژانسه.» پرسیدم «چطور؟» از قرار معلوم بازرسهای آژانس که از کشورهای مختلف هستند، هر روزی و هر ساعتی که بخواهند، بدون هماهنگی میتوانند بیایند توی سایت و از هر جایی که اراده کنند می توانند بازرسی کنند. ظاهراً در این چند ماه آخر بازرسیهایشان خیلی هم بیشتر و با فاصله زمانی کمتر شده.
از سالن VIP آمدیم بیرون، بچه های رستوران داشتند روی میزها را تمیز می کردند، ولی به میز بازرس ها دست نزدند، از کجا معلوم؟! شاید هر لحظه سر برسند.
این در حالی است که دوربین های خارجی به اصطلاح ناظر فعالیتهای هسته ای کشورمان دائما در حال فیلمبرداری از این تاسیسات بوده، براساس توافق ژنو، آرشیو فیلمهای گذشته نیز در اختیار آنها قرار خواهد گرفت.
مقامات سازمان هنوز درباره علت ممانعت از ورود خبرنگاران به مراسم شهید هسته ای توضیحی نداده اند؛ شاید هم حرفی برای گفتن نباشد!
براساس این گزارش، یکی از حاضرین در مراسم از چگونگی برگزاری آن حاشیه نگاری کرده و آن را در اختیار جهان نیوز قرار داده است:
نشستم پشت کامپیوتر و خبرها را جستجو کردم تا عکس های مراسم دومین سالگرد شهادت مصطفی را ببینم. تعجب کردم، عکس هایی که می آمد شبیه مراسمی که من رفته بودم نبود. تیتر خبرها را نگاه کردم، نوشته بود «ممانعت سازمان انرژی اتمی از انعکاس خبر مراسم دومین سالگرد شهید احمدی روشن در نطنز».
من که دیروز کلی دوربین فیلم برداری و عکاسی توی مراسم دیدم، یعنی هیچ؟ من قرار بود که از مراسم حاشیه نگاری کنم، یعنی آن چیزهایی که دوربین ها ثبت و ضبط نمی کنند، اگر می دانستم که به این عکسها و فیلمها اجازه پخش نمی دهند، تصاویر متن مراسم را هم مثل حاشیه هایش بهتر به ذهنم می سپردم.
ولی چکار می شود کرد؟ با این حال تلاش میکنم چیزهایی را که در مراسم دیدم به خاطر بیاورم و بنویسم.
ما کمی دیر رسیدیم، یعنی از تهران دیر حرکت کردیم. قبل از اینکه ما برسیم، از خانواده شهدای هسته ای با احترام نظامی استقبال شده بود و بعد هم به زیارت مقبره ی شهیدگمنام که در محوطه ی مسجد بود رفته بودند.
همان اول که رسیدیم، مسجد پر از جمعیت بود. حتی جلوی در که خواستم بروم داخل، دیدم یک عده توی مسجد پشت در ایستادهاند، یک عده هم روی سکوهای انتهای مسجد نشسته بودند. فکر کردم که جا نیست و من هم باید همان انتهای مسجد بایستم. ولی وقتی رفتم توی مسجد جا بود، همان انتها یک گوشه جایی پیدا کردم و نشستم.
آیتالله قرهی داشت سخنران می کرد. فاصله ام با صندلی حاج آقا زیاد بود، دو زانو نشستم تا صورت حاج آقا را بهتر ببینم. حاج آقا روی صورتش ماسک داشت و دستکش های سفید دستش بود. یک عصا، نه از آن عصاهای پیرمردی، یک عصای آرنجی آلومینیومی، به صندلی اش تکیه داده شده بود. پشت تریبون هم نبود. روی صندلی، پایین تریبون نشسته بود و صحبت می کرد. آقای قرهی بین صحبت ها گفت که حالش مساعد نیست و مریضی دارد. توی دلم برای حاج آقا آرزوی شفا کردم. حتماً به خاطر پیری و سن بالا بود.
بعد از سخنرانی حاج آقا، مجری برنامه گفت که حاج آقا به خاطر جراحت های شیمیایی جنگ یکی دو هفته قبل در بیمارستان بستری بوده و تازه مرخص شده و با این وضعیت خودش را به مراسم مصطفی رسانده. تعجب کردم. دوباره نیم خیز شدم و حاج آقا را که گوشه مجلس روی صندلی نشسته بود نگاه کردم. راستش را بخواهید روحانی با این ویژگی ها ندیده بودم؛ «آیت الله»، «شیمیایی» ...
کلید واژه صحبت های آقای قرهی حضرت حجت بود. مصطفی ایمان داشت به این که چون آقا، حضرت حجت، می خواهد، پس باید آن چیزی را که آقا می خواهد عملیاتی کنیم. وقتی مصطفی اراده کرد که فرمان آقا انجام بشود، خداوند علم آن کار را هم در دلش قرار داد. حاج آقا یک جمله دیگر هم گفت که شاید به مذاق خیلی ها خوش نیاید «افزوده شدن تحریم برکت هایی برای ما داشته، تحریم باعث می شود که علم در بستر ایمان متجلی بشود. مصطفی مصداق این باور بود.»
حاج آقا آخر صحبت هایش چند سفارش ناب کرد به بچه های نطنز:
۱- برای مادر حضرت حجت مدام فاتحه بفرستید، خود آقا به شما عنایت میکنند.
۲- هر شب قبل از خواب، به اصطلاح وقتی که مسواکتان را زدید و می خواستید بخوابید، دو دقیقه با حضرت حجت خلوت کنید و حرف بزنید. یک سال این کار را امتحان کنید، خودتان یک چیزهایی را میبینید، یعنی نشانتان می دهند. آقا خیلی دوست دارد که با او حرف بزنید.
۳- قرآن بخوانید، روایت است از معصوم که شیعیان ما حداقل روزی ۵۰ آیه قرآن می خوانند.
۴- توسل و توجه داشته باشید. عبدگونه با حضرات معصومین حرف بزنید. دعای توسل ۱۰ دقیقه هم وقت نمی گیرد، ولی با توجه بخوانید.
بعد از سخنرانی حاج آقا قرهی نوبت شعرخوانی میلاد عرفان پور بود؛ جوان سبزهرو با چشمهای درشت و صدای رسا که شعرهایش را تقدیم به روح مصطفی کرد. قبل از هر شعر هم به قول بچه ها شأن نزول شعرهایش را می گفت، اولی را همان شب شهادت مصطفی سروده بود و یکی راه هم شبی که مستند «لبه روشنایی» از برنامه ثریا شبکه یک پخش شده بود. شعر دومش را که می خواند انگار داشتی مستند لبه روشنایی را دوباره نگاه می کردی، حس و حال مصطفی را خیلی خوب گرفته بود.
مجری پس از شعرخوانی میلاد عرفان پور، خاطره ای از شهید علیمحمدی نقل کرد. ۲۲ دی سالگرد شهید علیمحمدی بود. یکی از دانشجوهای دکتر علیمحمدی گفته بود که یک هفته قبل از ترور دکتر، یک عده از دانشجوهای استاد بعد از پایان یکی از کلاس ها به استاد گفته بودند که شما چرا با این درجه علمی به خارج نمی روید؟ آنجا بهتر می توانید فعالیت های علمی خودتان را ادامه بدهید. همه آن دانشجوها الان آمریکا هستند. دکتر مکثی کرد و بعد به شان گفت «ما باید بمونیم، کار کنیم و ایران خودمون رو آبادتر بسازیم.»
بعد از میلاد عرفان پور حاج آقا سالک رفت پشت تریبون. هرکدام از مدعوین که برنامه شان تمام می شد، یک عده از بچه های سازمان بلند می شدند، ولی دوباره یک عده جایشان را می گرفتند. مسجد پر از جمعیت بود و خالی نمی شد.
صحبت های آقای سالک درباره مقاومت و مجاهده بود. بین صحبت های آقای سالک حضار یک بار تکبیر گفتند، آنجایی که آقای سالک یک جمله حماسی گفت.
اواخر مراسم بود که یادم افتاد قرار بود از مراسم حاشیه نگاری کنم. چشم چرخاندم و چیزهایی را که به ذهنم جالب آمد دقیق تر نگاه کردم. اولین چیزی که به چشمم آمد، گنبد مسجد بود. پایین گنبد مسجد یک ردیف آیه قرآن بود و زیر آن هم یک ردیف پرچم ایران. جالب بود. چقدر به مسجد می آمد.
بنر پشت سن یک تصویر بزرگ از آسمان پر از ابر بود. سمت راست بنر عکس مقام معظم رهبری و سمت چپ عکس امام بود. تریبون هم جلوی سن بود. پشت تریبون ۵ تا دستگاه سانتریفیوژ بود که روی هرکدام از سانتریفیوژ ها عکس یکی از شهدای هسته ای را توی یک قاب گذاشته بودند. اواخر مراسم بود که متوجه شدم پایه خود تریبون هم با سه تا دستگاه سانتریفیوژ ساخته شده. یادم افتاد که ده سال قبل بعضی ها همین سه تا دستگاه سانتریفیوژ را هم اجازه نداده بودند داشته باشیم و با آن ها کار تحقیقاتی بکنیم. حالا بچه های سایت سه تایشان را گذاشته بودند پایه تریبون مراسمشان.
دو طرف سن دو تا پرده بود که ویدئو پروژکتور، عکس شهید احمدی روشن و قشقایی را کنار هم انداخته بود.
صحبت های آقای سالک که تمام شد، میثم مطیعی رفت پشت تریبون. «السلام علیک یا انصار رسول الله» میثم مطیعی شعر جانانه ای خواند. شعر از زبان علیرضا بود و شب بیداریهایی که توی این دو سال داشته. از سؤالهایی که از مادر و مادربزرگش در مورد پدرش می پرسیده. خیلی تلاش کردم که شعرهایش را بنویسم، تند می خواند، نرسیدم بنویسم. همه مسجد گریه می کردند. میثم مطیعی که روضه اش را شروع کرد، چراغ های مسجد را خاموش کردند و نور افتاد روی عکس های شهدا که روی سانتریفیوژها بود.میثم مطیعی استادانه برنامه اش را تمام کرد؛ روضه حضرت رقیه خواند. به نظرم بهترین چیزی که می توانست اینجا بخواند همین روضه بود.
دیگر اذان ظهر شده بود. همه آن هایی که رفته بودند بیرون، دوباره آمدند توی مسجد و صف های نماز را بستند. بین دو نماز پدر مصطفی آمد جلوی صف ها و از همه تشکر کرد. از آن هایی که این برنامه را اجرا کردند. یک خاطره هم از مصطفی تعریف کرد، همان خاطره ای که توی تلویزیون، برنامه ثریا هم گفته بود.
«یکی از فامیل های ما از مصطفی پرسیده بود «شما که به غنی سازی ۳ و نیم درصد رسیدید، غنی سازی ۲۰ درصد برا چتونه؟» مصطفی گفته بود «ما وقتی می خوایم با استکبار جهانی مقابله کنیم، باید با دست پر بریم. اگه اونا بدونن که ما چیزی توی چنته نداریم و مشتمون خالیه، به مون رحم نمی کنن.»
بعد از نماز مهمان ها را راهنمایی کردند به بخش VIP برای پذیرایی. خانم ها سر یک میز جدا بودند. جلوی میزشان پارتیشن گذاشته بودند که راحت باشند. یک لحظه علیرضا را دیدم که از پشت پارتیشن ها آمد این طرف. دنبال سس برای سالادش بود. تا به میز ما برسد چند تا از بچه های سازمان برایش آغوش باز کردند، بغل گرفتندش و صورتش را بوسیدند. قبلترها که کسی برای علیرضا کسی آغوش باز می کرد، علیرضا کمتر میرفت پیش آدم ها؛ چهار تا یکی. ولی این بار به هیچ کس نه نمیگفت، برای همه لبخند می زد و می خندید؛ برای همه. وقتی می خندید جای خالی دندانهایش که به قول معروف «موش خورده بود» معلوم می شد. علیرضا دارد بزرگ می شود، این را کاملاً می شود فهمید؛ نه فقط جسمش، روحش هم دارد بزرگ می شود. در این دو سالی که از شهادت مصطفی می گذرد، هیچ وقت جرأت نکردم نزدیک این بچه بشوم. انگار روح بزرگی دارد که من در حد و اندازه اش نیستم. این بار هم از همان دور برایش لبخند زدم و گفتم «خوبی؟» مثل همه به من هم با لبخند جواب داد.
حاج آقا خنديد. من که مانده ام در اراده اين مرد. از بعد شهادت مصطفى يک هفته هم نبوده که حاج رحيم اين طرف و آن طرف نرود و از مصطفى صحبت نکند. هر کسى که دعوتش مى کند, مى رود. خدا قوتش را بيشتر کند.
غذایمان تمام شد و آمدیم از رستوران بیاییم بیرون. بچه ها یکی از میزهای ابتدای سالن را نشانمان دادند و گفتند که «این میز هر روز رزرو بازرسهای آژانسه.» پرسیدم «چطور؟» از قرار معلوم بازرسهای آژانس که از کشورهای مختلف هستند، هر روزی و هر ساعتی که بخواهند، بدون هماهنگی میتوانند بیایند توی سایت و از هر جایی که اراده کنند می توانند بازرسی کنند. ظاهراً در این چند ماه آخر بازرسیهایشان خیلی هم بیشتر و با فاصله زمانی کمتر شده.
از سالن VIP آمدیم بیرون، بچه های رستوران داشتند روی میزها را تمیز می کردند، ولی به میز بازرس ها دست نزدند، از کجا معلوم؟! شاید هر لحظه سر برسند.
نظرات بینندگان