ماجراهای خواندنی جبهه رفتن رزمنده ۹ ساله
به گزارش شیرازه به نقل از بوتیا، سربازانی از جنس بسیج، ایثارگران ودلاوران عرصه پیکار که از جذابیتهای دنیوی و جان شیرین خویش گذشتند و به عنوان نیروی داوطلب، نیروی بی نظیری با احساس مسئٍولیت با بصیرت وبینش عمیق و استوار خود، برای دفاع از هویت و فرهنگ با هر سن وسال به دنیا یاد دادند درسی را که از عاشورا آموخته بودند. حسینگونه و قاسموار عاشقانه پا به میدان گذاشتند و حماسه های جاویدی آفریدند که در تاریخ جنگهای جهان بی نظیر است؛ از این میان میتوان به محمدحسین فهمیده ۱۳ساله، بهنام محمدی۱۵ساله، علیرضا جوزی ۱۵ساله، محمدحسین ذوالفقاری ۱۲ساله، مهرداد عزیزالهی۱۴ساله، سعید طوقانی ۱۵ساله، سید یحیی عابدی ۱۷ساله، رضا دخیلی و علی جرایه ۱۳ ساله، مرحمت بالازاده ۱۴ساله و مجید کمالی ۱۴ساله به عنوان کوچکترین شهدای عرصه نبرد نام برد و محمدشهسواری کهنوجی اسیر جسور جنگ و مرحوم صفرقلی رحمانیان پیرترین رزمنده و محمدرضا رفیعی جیرفتی ۹ ساله کوچکترین رزمندگان جنگ لقب یافتند. باشد که نام نیکشان تا ابد بر تارک موزههای جنگ در سراسر جهان بدرخشد.
جا مانده ثارالله
چه بگویم از آن روزهای شیرین وقصههای شیرین و آدمهای پاک و شیرین تر از عسل! و این روزهای تلخ و آدمهای تلختر از زهر ! هر چه سهم شیرین ومنافع عسلی مال شما و بوی باروت و یاد شهدا وخاطرات رزمندگان مال من! برای اولین بار به اقتضای زمان، مهر سکوت را از لب باز کردم که ناگفتهها را بیان کنم اما شرایط را برای بیان آنچه در سینه داشتم مساعد نمیدیدیم این درحالیست که فقط در حریم ولایت فقیه حرف میزنم و عمل میکنم و فقط در چهارچوب ولایت اشارهها را میبینم و میروم و تا دم مرگ رو بر نمیگردانم و انحراف را تحمل نمیکنم.
گوشهای از خاطرات محمدرضا رفیعی جیرفتی کوچکترین رزمنده دفاع مقدس را که در مصاحبه با وی بیان شد، بازگو میکنیم:
در ۹ سالگی وارد خانواده بزرگ دهها میلیونی بسیج شدم، این مدرسه عشق و این موهبت الهی که با درایت و دوراندیشی حضرت امام خمینی به جهان معرفی ودر سراسر دنیا شناخته و جهانی شد. حقیر که سربازی از جنس بسیج هستم و قطره ای از دریای بی کران زلالی که آسمان در آن پیداست، با ۹ سال سن، دبستان خیام بودم و جای دارد از معلم بزرگوارم آقای بی گناه مهربان و آقای برخورداری عزیز رئیس مدرسه و آقای حسین دهقان دوست داشتنی معلم دینی یادی کنم که در تعلیم وتربیت من و همرزمانم نقش بسزایی داشتند.
حقیر دانش آموز ممتاز مدرسه از خانوادهای نسبتاً متمکن بودم ولی چنان شور و حال و عشقی در من به وجود آمده بود که قابل وصف نیست چرا که عواطف و احساسات و منطق که حق را نشان میداد و من فهمیدم که راه نجات وسعادت و بهشت دروازهاش از این راه نیز باز است که در جمع بزرگان پذیرفته شدم و” با نوای کاروان "بلبل خوش خوان خمینی (صادق آهنگران) شیفته وسرمست عشق شدم که در صف بچههای عاشق پذیرفته شوم و همشهریها و بعضاٌ هم محلیها مانند سیدیحیی عابدی و علی سلیمانی و مرادعلی سلیمانی و ایرج محمودی و علی رستمی ومحمدی و مختاری ورییسی وسیدقریشی وجلال امیرمحمدی و یحیی کمالی پور و فرامرزسلیمانی و محمد دهقان وحمدالله ملایی وامان الله ملایی وابراهیمی و افشاری و مقبلی و سعیدی و مسلمی واسلام میرمحمودی و کوهستانی وعلی پرنده و یحیی صفوی و معلمی فرزند حاج آقا معلمی امام جمعه جیرفت و برادران معناصری(برادر کوچک شهید والا مقام معناصری که گلزار شهدا در بین مردم وافکار عمومی جیرفت با نام بهشت معناصری میشناسند) و… در پایگاه بسیج مسجدجامع جیرفت در نگهبانی وگشت زنی در سطح شهر فعالیت داشتیم.
نور چشمانم که در بالا یاد کردم همگی بیشتر از پنج سال یا بیشتر در جبهه بودند و حتی در میان آنان مانند افشاریها که مسن ترین رزمنده دفاع مقدس بود نیز به حضور داشتند که حتی زمانی که به اسارت در آمد وقتی بعثیها متوجه شدند که پیر و از کار افتاده است او را آزاد کردند.
جالب است بدانید برخی از بچهها با دوچرخه از روستاهای دور مسافت طولانی رفت و برگشت از منزل تا پایگاه و بلعکس را سپری میکردند که به جمع مخلوقات بی ادعای خدا حضور بهم رسانند. خلاصه همین ایام بود که پایگاه بسیج کهوروییه آن زمان در یک اتاق کوچک جنب منزل آقای بهرآسمانی وآقای شاهرخی و بینا (پسر عموی سردار شهید علی بینا فرمانده گردان ۴۱۴ لشکرثارالله) و سلیمانیها و دهقانها و … که از اولین اعضای بسیج بودند راه اندازی شد که ما از اولین اعضای بسیج پایگاه کهوروییه بودیم.
اولین خاطره و یکی از شیرینترین خاطرههای حقیر در ۹ سالگی است که به اتفاق دوستان همرزمم که بقیه همگی از مدرسه راهنمایی انقلاب و رازی (شهید فاریابی) بودند, با کمک و همکاری پسر عموم که راننده داف بود من نیز با بسیجیان و رزمندگان که برای آمادگی دفاعی آموزشهای نظامی میآموختند با یک داف جنگی به رانندگی ایرج رفیعی و حسین سلیمانی (عموی مرادعلی سلیمانی) به فرماندهی سردار غلامرضا کرمی (نماینده اسبق مردم کرمان در مجلس شورای اسلامی ) به جاده سد سمت راست پای تپه دماغ کرم که میدان تیر بسیج بود بردند. پای کوه به طرف سیبلهای مقابل با دستور آتش شلیک میکردیم که امتیاز و نمره عملی میدادند. نکته جالب اینکه ۲ تا برادر کوچک شهید بزرگوار معناصری (اولین شهید جیرفت)نیز بعنوان نگهبانان حضور داشتند که اسلحه کلاشینکف داشتند. من آن روز ۲تا تیر به سیبل مقابل زدم که مورد تشویق سردار کرمی وحضار قرار گرفتم.
خاطره اولین اعزام
زمستان سال ۱۳۶۴ به اتفاق یکی از رزمندگان عنبرآبادی به نام مراد نعیمی که به دلیل پایین بودن سنش که ۱۴ ساله بود برای اعزام از شناسنامه پدرش استفاده کرد و شهید مجید کمالی یکی از کوچکترین شهدای دفاع مقدس که آن زمان ۱۴سال داشت ومحمد مشایخی ۱۳ساله آزاده قهرمان که بعد از چند مرحله اعزام وشرکت در چند عملیات در پایان جنگ سال ۶۷ به اسارت نیروهای بعثی در آمد(که ایشان در سال ۷۷ رییس دفتر یکی ازشعب دادسرای جیرفت بود واز آن سال به بعد هیچ اطلاعی وخبری از دوست دلیرم ندارم )و حمید گروهی از عنبرآباد که با صوت بسیار زیبایی قران تلاوت میکرد، از خیابان شهربانی ۲ تا کیف خریدیم که پول کیفها را حمید پرداخت کرد و رفتیم کتابفروشی محلاتی که ماژیک قرض بگیریم چون رسم بود که روی کیفمان بنویسیم "اعزامی از جیرفت”. آقای محلاتی خندید و ماژیک را به ما هدیه داد و پس نگرفت.
ما برای اعزام به جبهه بعنوان نیروی داوطلب شناسنامه هایمان را دستکاری و تاریخ تولدمان را هر کدام چند سال بزرگتر نوشتیم وبه بسیج جیرفت مراجعه و ثبت نام کردیم که هر ۴ نفرمان هنگام غروب در شلوغیهای اعزام نیرو از دیوار کوتاه گلی پشت بسیج عبور کردیم و از حیاط دبیرستان دخترانه فاطمیه سوار بر اتوبوس با مجید کمالی و محمد مشایخی وحمید گروهی آخر اتوبوس روی چند صندلی بغل هم نشستیم به پادگان قدس کرمان اعزام شدیم جلوی درب پادگان برادر پاسداری با صدای بلند صدا زد ” اینجا کودکستان نیست ، این نی نی کوچولوها را کی از جیرفت فرستاده؟ ”
اسلحه کلاشینکف که در دستش بود به من ومشایخی وکمالی نشان داد وگفت: شما اندازه و هم قد این تفنگ هم نیستید! خلاصه در تاریکی هوا وارد پادگان شدیم. مسئول اعزام همان آقای خنده رو وسخت گیر بود که از ورود کودکان جلوگیری میکرد که در این وضعیت, شهید عزیز مجید کمالی به ما گفت باید دور گردنمان چفیه ببندیم که گردن باریکمان دیده نشود و چند دست لباس خاکی بسیجی روی هم پوشیدیم و چون پوتین به اندازه پای ما پیدا نشد” کوچکترین شماره پوتین را پیدا کردیم و یکدست لباس خاکی پاره کردیم و تکه پارچه کف پوتین قرار دادیم که هم قدمان بلند نشان داده شود و هم پوتین اندازه شود وقتی که توی صف ایستاده بودیم شهید مجید کمالی به من گفت رضا هر کدام در صفی جداگانه به ایستیم که به چشم نیائیم.
مسول اعزام با صدای کلفتی گفت بچه سرت را بالا بگیر! من سرم را پایین انداخته بودم که صورتم دیده نشود از من پرسید چند سالته؟ صدای نازکم را کلفت کردم و گفتم ۱۵ سال دارم در صورتی که ۹ سال داشتم برادر پاسدار به من گفت تو ضعیف الجثه ای فعلا اون گوشه منتظر بمون! که به هر طریق دور از چشم اون آقا سوار اتوبوسی شدم که به سمت اهواز حرکت میکرد وبا خواهش وتمنا وگریه از آقایی که لیست اسامی را در اتوبوس در دست داشت اسمم را تو لیست اعزامیها نوشت اما از ورود شهید مجید کمالی جلوگیری کردند که این شهید عزیز بخاطر هدف وعلاقه ای که داشت از پنجره اتوبوس دیگری با جثه کوچکش وارد شد که آنها را به پادگان امام حسین و به تعداد ظرفیت قطار به ایستگاه راه آهن انتقال دادند که از طریق قطار به منطقه منتقل شوند و بدین طریق اتوبوسی که من سوار شدم به سمت خوزستان حرکت کرد.
در مسیر حرکت به سمت جبهه جنوب و قبل از رسیدن به اندیمشک، اتوبوس در میانه راه برای استراحتی کوتاه اتوبوس نگه داشت. چون آن روزها مشکل پیش آمده بود وخط راه آهن تعمیرات داشت از طرفی نیروهای داوطلب هجوم آورده بودند که از قافله شهدا عقب نمانند و زمزمههایی از اینکه عملیات بزرگی در پیش است و این موضوع همه را سرازیر جبههها کرده بود و اعزامها افزایش یافته بود، جابجایی ها وانتقال ها صرفاً از طریق راه آهن و قطار امکان پذیر نبود به همین دلیل آنجا بسیار شلوغ و پر از اتوبوس های حامل رزمندگان بود که از سراسر کشور عازم جبهه بودند. به مغازه ای رفتم که به منزل دایی ام زنگ بزنم و جبهه رفتنم را به خانوادهام خبر بدهم که از پشت تلفن با گریه های مادرم مواجه شدم من نیز با مادرم گریه میکردم و این صحبت قدری طول کشید وقتی گریههایمان تمام شد و به طرف اتوبوس رفتم، دیدم اتوبوس ما و همراهانم رفتهاند و من جا ماندم. با اتوبوس دیگری که مقصدش جبهه جنوب بود و برای رزمندگان لشکر محمد رسوالله بود و در ضمن از لهجه جنوبی من خوششان آمده بود همراه شدم و به سمت جبهه جنوب حرکت کردیم. وارد اردوگاه بسیجیان شدیم که در آنجا با فردی بنام فراهانی آشنا شدم و اتفاقا ایشان در لشکر ثارالله گردان ۴۱۹ بچههای جیرفت وکهنوج فرماندهی یک دسته از گروهانی را به عهده داشت که گروهان امام حسن مجتبی(ع) نام داشت و فرماندهی گروهان نیز علیرضا شریف از همشهریان جیرفتی بود.
برادر فراهانی از رشادتهای حاج قاسم سلیمانی و حاج یحیی صفوی، علی فضلی، محمد کوثری، مرتضی قربانی، باقر قالیباف، علایی، اسدی، غیب پرور، شهید حاج حسین خرازی و محمود کاوه و محمدرضا دستواره و شهیدحاج ابراهیم همت، عباس کریمی، حاج احمد کاظمی، حاج مهدی باکری و محمد مرادی و بهرام سعیدی و صالح بناوند و از سرداران شهید علی بینا و شهید مهدی طیاری و از دلاوریهای علیرضا شریف وناصری برایمان تعریف میکرد ومن شارژ میشدم ! یادش بخیر دوکوهه که بر ساختمانهای ۵طبقه پرچم سرزمین پاکم را برافراشته بود آنجا با سردار مرتضی چیتگری و حاج ذبیح الله بخشی زاده آشنا شدم. حاج بخشی به من چایی داد و دلجویی کرد.
یادش بخیر اردوگاه کرخه که هر گوشهاش یادگاری از شهدا بود. یادش بخیر اردوگاه عشق حسین که هر مرحله از کربلای یک با چند تا از دوستانم وداع آخر را کردم و حیدر خدایی قبل از عملیات آخرین عکس یادگاری را گرفت. یادش بخیر حمرین یادش بخیر رودخانه گاوی یادش بخیر شیار میگ یادش بخیر تپه گچی ۱۷۷ که دولول و تک لول دشمن جا ماند؛ یادش بخیر امامزاده سید حسن یادش بخیر قلاویزان یادش بخیر هرمزآباد و زمین کشاورزی یادش بخیر تپه غلامی که غلامان حسین در ۱۵۰ کیلومتری کربلا رفتند بسوی خدا ‘ یادش بخیر با رمز یا ابوالفضل عباس ادرکنی ,غلام عباس ابراهیمی فدایی سقای کربلا شد؛ یادش بخیر جاده آسفالته دهلران، مهران یادش بخیر ناصر توحیدی یادش بخیر فکه یادش بخیر حسینیه همت و گریههای حیدر خدایی خلاصه به عنوان پیک سازماندهی و در نهم تیرماه ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات غرورآفرین کربلای ۱ شرکت کردم و بعد از عملیات کربلای ۱ مأموریتم تمام شد و از منطقه مهران به اهواز رفتم وبه اتفاق کامران شیرزاد تهیه کننده و نماینده صداوسیما (مدیر اسبق تلویزیون بندرعباس ) و ابراهیم بخشی ۱۵ساله و مسعود شاهمحمدی و حسنی و… از طریق اهواز به تهران رفتم و از تهران با بدرقه بچههای تهران به کرمان برگشتم.
اعزام دوم من به جبهه
خاطره بعدی من مربوط به پاییز سال ۱۳۶۵ است به بسیج مراجعه کردم چون برادر داورپناه مسئول سازماندهی بسیج بود و سرهنگ میرزاده مسئول اعزامم که اتفاقا در همسایگی ما زندگی می کرد و پدرم سفارش کرده بود که از اعزام من جلوگیری کند. خلاصه بعد از کلی صحبت با آقای میرزاده که با غرور خودم را اعزام مجدد معرفی میکردم” به من گفت که رضایت پدرت الزامی است” گفت تو کودکی و اعزام ممنوع است که البته سفارش پدرم هم مزید بر علت شد خلاصه وقتی علاقه واصرار من را دید مرا راهنمایی کرد که برای آموزش نظامی به کرمان اعزام شوم که از آنجا به جبهه بروم. گفت که بهانهای باشد که به بابات بگویم به جبهه اعزامت نکردیم. برای آموزش به کرمان رفتم و در پادگان شهید بهشتی وشهید محلاتی حین آموزش نظامی بخشنامه ای ابلاغ شده بود که برایمان قرائت کردند "اعزام کودکان به جبهه ممنوع شد"، یکی از دوستان خبر داد که ستاد پشتیبانی جهاد فردا نیرو تخصصی به منطقه اعزام می کند که من به ستاد جهاد سازندگی مراجعه کردم وخودم را راننده وکمک راننده خودرو سنگین معرفی کردم که مسئول اعزام با تمسخر و خنده گفت بچه شوخی میکنی دیوانه شدی! گفت برگرد سر کلاس و درست که من پافشاری کردم . دست آخر مرا به مرکز آموزش وسایل نقلیه و محل خودروهای سنگین که خارج از شهر کرمان مستقر بود معرفی کرد که از من تست بگیرند که آنجا با اعتماد به نفس پشت فرمان یک کامیون نشستم در صورتی که پاهام به ترمز و گاز نمیرسید و حتی دندههای ماشین را نمیشناختم.
خلاصه اجازه ندادند که کامیون را روشن کنم وبه من گفتند پشت وانت بشینم که راننده وانت و کسی که تست میگرفت جرات نکرد که من رانندگی کنم و نوشتند بسیار ناشی وضعیف اما با التماس وخواهش وتمنای من نوشت شاگرد وکمک راننده خودرو سبک و شاگرد مکانیک! این باعث شد که من را از جهاد سازندگی کرمان به قرارگاه ستاد پشتیبانی جنگ جهاد در چهار شیر و لولهسازی اهواز به اتفاق آقای دلفاردی و شاهرخی و… بردند.
وارد مقر ستاد جهاد شدیم که در حین اعزام به منطقه جزیره مجنون بودیم حاج آقا کارنما فرمانده ستاد پشتیبانی مهندسی جهاد استان کرمان در مرکز اهواز چشمش به من افتاد و خندید وگفت که فکر کرده بچه یکی از مسئولین یا فرماندهان هستم و یکی از فرماندهان بچهاش را با خود به این قرارگاه آورده و وقتی فهمید که من رزمنده هستم دستور داد که کارت تردد وپلاک را از من گرفتند و چون با علاقه و اصرار من مواجه شد و متوجه شد که من قبلا جبهه بودم مرا بوسید و خودش در معیت شهید آرمان با خودرو لندکروز که یکی از رزمندگان بم رانندهاش بود به مقر لشکر ۴۱ثارالله معرفی کردند وآنجا در سنگر زیرزمین بسیج و سوله گردان ۴۱۹ از گردانهای رزمی خط شکن سازماندهی و به جبهه فاو "یکی از شهرهای عراق” که در تصرف ما بود اعزام شدم.
در اردوگاهی معروف به مدرسه عراقیها مقر گردان ۴۱۹ که کل کارگزینی گردان در یک جعبه که ابعاد آن حدود ۸۰×۵۰ صندوقچه جای فشنگ سبز رنگی بود پرونده من تشکیل و در واحد مخابرات به عنوان بیسیم چی سازماندهی شدم ( صحبت که از بی سیم وبی سیم چی میشود من یاد چهره سردار دلاور اسحق توانایی (فرمانده سپاه جیرفت) می افتم و در نظرم تا ابد فراموش نمیشود) و از مدرسه عراقیها در فاو , از آنجا رزمنده ای که خودش هم نوجوان جسور وبی باکی حدود ۱۶ ساله به اسم غلامعلی حیدری بود من را با خود به خط مقدم برد، در مسیر که پیاده به خط دشمن خیلی نزدیک شدیم از ۳ راه مرگ گذشتیم که غلامعلی حیدری به من گفت سرت را پایین بگیر و با سرعت بدو گفتم چرا؟ گفت اینجا ۳ راه مرگ است! خلاصه در گروهانی که فرماندهی آن را جلال عادلی به عهده داشت به عنوان خط نگهدار حضور یافتیم و وقتی که درخط مقدم جبهه در سنگر و صف رزمندگان قرار گرفتم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم, نکته جالب اینکه من از سنگر مخابرات به سنگر همجوار جای علی رستمی که همان روز با ترکش خمپاره ۶۰ مجروح و به پشت خط , بهداری لشکر منتقل شد به عنوان تک تیرانداز با آقایی به اسم ادیم که اصالتاُ شمالی و اهل مازندران وسرباز وظیفه بود همسنگر بودیم که کاراته باز بود و از ورزشهای رزمی که علاقه داشت حرف میزد و حرکات رزمی را اجرا میکرد و میخندیدیم که با بعثی ها اینجور روبرو می شود , که انتقام دوست وهمسنگرش علی رستمی را میگیرد , خلاصه ماموریت ۴۵ روزه تمام شد و من یک ترکش کوچولو اندازه هسته خرما نوش جان کردم و از خط مقدم به مقر گردان در مدرسه عراقیها برگشتیم.
پاییز هوا گرم بود که سردار جلال عادلی فرمانده گروهان ما را به کنار یک باتلاق وسط نیزارها برد و بقیه بچه ها تا کمر تو باتلاق بودند ومن تا گردن! با خنده وشوخی وعبور از باتلاق ها لای نیزارها , جلال عادلی با ما صحبت کرد که ماموریت شما ها تمام شده وهر کی می خواهد در عملیات شرکت کند بیاید این ور آب بایستد وهر کی نمی خواهد برود آنطرف تسویه حساب وبه سلامت برگردد شهرستان. تعدادی که بنا به دلایلی مشکل داشتند که مجبور بودند برگردند با گریه رفتند و من ماموریتم را تمدید کردم که در عملیات حضور داشته باشم و چون تعداد گردان ۴۱۹ کم بود من را به گردان ۴۱۵ که فرماندهی آن را صالح بناوند بعهده داشت منتقل کردند, که در مسیر تا اردوگاه مقر گردان صالح بناوند که از بچه های کهنوج بودند با دوست قدیمی حمید گروهی با هم بودیم که حمید هم یک ترکش فسقلی خورده بود به دستش که تمام دستش را پانسمان وباند پیچی وبه گردنش آویزان کرده بود وبرگشت گردان کلی خندیدیم که عصبانی شد وباند را از دستش باز کرد و خندید وهمه چیز به خیر وخوشی تمام شد.
عطر تیروزی که از حضرت امام خامنه ای هدیه گرفتیم
خاطره بعدی من مربوط به روزهای پایانی سال ۶۶ قبل از عملیات والفجر ۱۰ است. ما در اردوگاه جنگل مستقر بودیم که من به اتفاق علیرضا فاریابی وحمدالله بازیار وعلیدادی ها (عمو وبرادرزاده که همرزم وهمسنگر در کنار هم خالصانه نبرد می کردند) و شهید ابوطالب محمدی سلیمانی و شهید فتاحی بمی علمدار گردان و علی پورسالار و اکبر دهقان (از قضا ما همان روز یک عکس دست جمعی یادگاری گرفتیم که من با دست پانسمان وباند پیچی شده از بیمارستان بقایی به بچه ها پیوستم که این عکس در اختیار همرزم عزیزم حمدالله بازیار است) ما سه راه اهواز به خرمشهر در مسیر به سمت اردوگاه می رفتیم باخبر شدیم که حضرت آقا ـ رییس جمهور حامی رزمندگان ـ به جبهه آمده اند وبازدید وسرکشی وسخنرانی دارند که ما بی نصیب نماندیم و به همان محل رفتیم و یک عطر تیروز از حضرت امام خامنه ای هدیه گرفتیم.
چند روز بعد به جبهه غرب عزیمت کردیم که در عملیات بزرگ والفجر۱۰ منطقه باختران وکردستان که سردار رشید حاج مهدی طیاری فرمانده گردان صحبت کرد که این عملیات سخت ترین عملیات است وممکن است ما هیچکدام زنده برنگردیم و بچه ها این جمله را تکرار می کردند: شهیدان می روند نوبت به نوبت خوش آن روزی که نوبت بر من آید! که ساعت حدود ۲ بعد از نیمه شب به اذن خدا وتوکل بر خدا با رمز یا محمد بن عبدالله صلی الله , از مله خور به سمت خرمال وعبور از موانع سخت طبیعی وسخت ایزایی دشمن در سرمای زیر صفر درجه در تنگه وارتفاعات منطقه کوهستانی روستاهای اطراف خرمال را تصرف کردیم و شب عید در بالای کوه یخبندان بود و زیر بمباران وگلوله باران آتشبارهای دشمن ,حتی شیمیایی که مخصوصاُ سرما وکوهستان برای ما جنوبیهای گرمسیری وکویری سخت تر بود, ثابت شد که عشق وایمان دشواریها را سهل وآسان می کند ودر هر شرایط سختی با کفر وباطل می جنگیم وباکی نداشتیم سپس شهر خرمال و دوجیله وحلبچه عراق را از چنگال مزدوران صدام وظلمی که به کردها می شد نجات پیدا کردند ، جالب است بدانید شهیدان محمدی سلیمانی وفتاحی بمی در هنگام شهادت از این عطر خوشبو استفاده کردند که پیکر مطهرشان پر از عطر شهادت آغشته به عطر گل محمدی بود که تمام فضا را طنین انداز کرده بود.
اصلا این پدر من خان وضد انقلاب است ومن خودم دیده ام که او رادیو لندن گوش می دهد
خاطره بعدی مربوط به زمستان سال ۱۳۶۶ است که لشکر ما اردوگاه سد دز (حوالی اندیمشک) مستقر بود و برای عملیات آماده می شدیم وآموزشهای خاکی وآبی وغواصی می آموختیم که یک روز جانشین گردان آقای نمازیان به من گفت محمدرضا باید بروی اهواز توی قرارگاه. خانواده ات برایت پول فرستاده اند که باید شخصا تحویل بگیری . رفتم اهواز دیدم به جای پول پدرم مضطرب ونگران در انتظارم ایستاده که بیایم مرا با خودش به خانه ببرد . پدرم گفت محمدرضا مادرت مریض وتوی بیمارستان بستری شده تو حتما باید برگردی از او اصرار و ازمن انکار دیدم چاره ای نیست توی دلم از خدا طلب مغفرت کردم وداد وهوار راه انداختم همه نیروها یی که جلوی درب قرارگاه بودند از جمله فرمانده لشکر ، شهید زنده سرلشکر حاج قاسم سلیمانی فرمانده فعلی سپاه قدس با خودرو لندکروز وارد قرارگاه می شد وهمچنین آقای علی ارسلانی مسول فعلی دانشکده کشاورزی واحد جیرفت نیز حضور داشت و هر کس آنجا بود آمدند ببینند چه خبر شده "که با دیدن آنها داد زدم شما را به خدا نگذارید پدرم مرا برگرداند اصلا این پدر من خان وضد انقلاب است ومن خودم دیده ام که او رادیو لندن گوش می دهد ! خلاصه آنقدر سر وصدا راه انداختم که پدرم با دیدن آن همه اشتیاق من به جبهه ودفاع از سرزمینم لبخندی زد وگفت بابا” عزیزم نمیایی خب نیا چرا دیگه مرا ضد انقلاب معرفی می کنی!
نمایشنامه ای که واقعی اتفاق افتاد!
خاطره دیگر من مربوط به قبل از اعزامم به جبهه است اول راهنمایی بودم که شخصی به اسم آقای بهزادی از طرف امور تربیتی آموزش پرورش متن نمایشنامه ای بعنوانِ "سرباز دیوانه عراقی ” به مدرسه آورد که در سالن آمفی تئاتر امور تربیتی جیرفت تمرین واجرا کردیم آقای بهزادی کارگردان وتهیه کننده بود” من نقش سرباز دیوانه عراقی را بازی کردم که شهید سعدالله شهدادی (سوم راهنمایی)نقش صدام و شهید اسلام میر محمودی(سوم راهنمایی) نقش بسیجی اسیر ایرانی و شهید کمالی زیرکی نقش فرمانده شکست خورده عراقی وآقای مرادعلی سلیمانی رییس فعلی اداره برق رودبار جنوب هم نقش نیروی شیعه عراقی که در آن سناریو صدام شبانه به دست سرباز دیوانه عراقی که از محافظان صدام بود به دار آیخته شد و حضار وتماشاچیان صلوات فرستادند وکف وصوت زدند ونیروی شیعه عراقی جایگزین صدام ورئیس جمهور عراق شد این نمایشنامه در شهرستان رتبه اول را کسب کرد. که به استثنای من و مهندس سلیمانی هم بازیها ی ما با آرزوی قدسی به خلوص وکمال روحی ومعنوی رسیده بودند به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
جالب اینکه در عالم واقعیت این اتفاق رخ داد و صدام به دار آویخته شد و صحنه واقعی در زمان اعدام صدام تکرار شد و مردم صلوات فرستادند وکف وصوت زدند!
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی وما رستگار.