داستان یک روز زندگی ساکن واحد 56
به گزارش شیرازه، نفس زنان در حالی که عرق از سر و کولش می ریزد با پسر خردسالی در بغل، به نزدیکی مجتمع مسکونی خود می رسد. دوباره «زباله»های بی در و پیکر داخل سبد را می بیند که چند شب پیش سگ های ولگرد دور آن جمع شده بودند و از ترس آن ها در «تاریکی» شب، پایش به «نخاله های ساختمانی» گوشه راه برخورد کرده بود و اینک درد زانوان زمین خورده اش، او را آزار می داد.
نبض نی ریز نوشت: با خود عهد بسته بود که مثل 3 سال گذشته، هر چیزی را که لازم دارد از مرکز شهر تهیه کند تا مجبور نشود وقت و بی وقت به سراغ «دکه» جدید، کنار مسجدی که تازه ساخته شده بود، برود. خود را دلداری می دهد و می گوید: «چیزی در خانه نداشتم و باید آن شب برای پذیرایی از مهمانانم به دکه می رفتم.»
هنوز از بحث امروز با راننده تاکسی که مجبور شده به خاطر خاکی و «آسفالت نبودن مسیر»، 2 برابر کرایه پرداخت کند، آشفته است که صدای گریه دختر 6 ساله اش را از پشت سر می شنود که مادر را صدا می زند و از او بهانه «پارک» می گیرد.
با خود می گوید: «این را کجای دلم بگذارم، در این شهرک که پارکی پیدا نمی شود.» قربان صدقه اش می رود و به او قول می دهد وقتی پدر از سفر برگشت او را به «پارک معلم» ببرد. اما خوب می داند که پدر به خاطر قسط های عقب افتاده، به این زودی ها برنمی گردد و مجبور است همچنان رفیق جاده ها باشد.
به نزدیکی «آسانسور» می رسد. غم کهنه دوباره سر باز می کند، یادش می آید آسانسور همچنان خراب است و باید 60 پله را با بچه بغل بالا رود. با دخترش از اتفاقات خوش امروز صحبت می کند تا بلکه اندکی او را آرام کند. از «مدرسه» مرکز شهر می گوید و خوشحال از اینکه توانسته بود مدیرش را راضی کند که با این دوری مسیر، دخترش را در آن مدرسه ثبت نام کند.
از «نانوا» و مردم بامعرفت شهر می گوید که با دیدن وضعیت آن ها، خارج از نوبت نان گرفته بود... نفس هایش به شماره افتاده و بالاخره به نزدیک درب خانه اش می رسد که بالای درب آن واحد 56 مسکن مهر نی ریز نوشته شده است.